معرفی کتاب(ایران-مهر82)
اتاقي در عمق چاه
نگاهي به رمان ژرفاي چاه
نگاهي به رمان ژرفاي چاه
|
امير محمد اعتمادي
نشر پيكان / ۲۱۰۰ تومان
رامين مولايي
عنوان و طرح جلد كتاب را كه مي بيني ، به برداشتن اش از روي پيشخوان راغب مي شوي: «ژرفاي چاه»! مقصود نويسنده از انتخاب اين عنوان براي رمان اش چيست؟ و طرح جلد: چاهي كه بر فراز درختان جاي گرفته و از درون اش نوري مات مي تابد، آيا آفتاب از اين چاه بيرون مي زند؟ و اما شاخه هاي سبز درختان كه انگشت اشاره اي شده اند به سوي چاه و ژرفاي آن! همان ابتدا آرزو مي كني كه اي كاش طرح جلد از رنگ هاي بيشتر و مناسب تري براي كارش استفاده مي برد.
حجم كتاب حدود سيصد وسي صفحه است و اين تعداد صفحه يك رمان دلخواه توست، نه چندان حجيم كه حوصله را سر ببرد و نه چندان كم حجم كه دست وپا شكسته از آب درآيد. كتاب را كه بر مي گرداني وپشت جلد را مي خواني، مبهوت مي ماني! اين چه جور رماني است كه لعنت و ناسزا نثار منتقدان مي كند!؟ «لعنت به هر چه منتقد، بي شرف هاي خودپرست...»! نويسنده ياوه بافي كرده يا منطق و شهامتي در پس اين جمله هاي پنهان است؟ لااقل براي پيدا كردن جواب اين سؤال هم كه در ذهن ات نقش مي بندد، بايد كتاب را بخري و بخواني...
تا رسيدن به خانه معطل نمي شوي، در همان اتوبوس شروع مي كني به خواندن. اول شناسنامه كتاب؛ نام نويسنده كه آشنا نيست، بايد اولين كتابش باشد، بعد تقديم نامه كتاب را مي خواني، شعر گونه دلنشيني كه با همه هستي كار دارد: آسمان ، زمين، شب، روز، ... اما چرا عنوانش «تقديم نامه استاد» است؟ اين استاد كيست؟ اين چه جور تقديم نامه اي است؟ با خود مي گويي كه نويسنده ناشناس آيا چيزي نو در چنته دارد و يا اينكه او هم از اين تازه كارهاي مدعي بداعت ادبي است!
اما مي بيني كه تقديم نامه به دلت نشسته است. عنوان صفحه بعدهم برايت تازگي دارد.
«ورود به داستان» و باز پرسشي ديگر: اگر ورود و شروع داستان اين صفحه است، پس چرا تقديم نامه در صفحه يك چاپ شده است؟ بند اول را كه مي خواني شگفتي ات كامل مي شود، چون با نويسنده اي روبرو مي شوي كه خودش هم نمي داند آنچه كه نوشته داستان است يا واقعيت و روراست مي گويد كه هيچ كمكي نمي تواند به توي خواننده بكند ، چرا كه خود نيز درمانده است! فصل كوتاه ورودي را مي خواني و علت وجودي داستان برايت روشن مي شود: استاد نويسنده اي كه مايل به ديدار تنها فرزندش نيست ودرمقابل پسرش كه پس از ۱۷سال از اروپا بازگشته بي صبرانه مشتاق ديدار پدر است . چرا؟ همين چرا، سبب نوشته شدن «ژرفاي چاه»است . اما «ژرفاي چاه» چه رابطه اي با اين دونفر دارد؟ بايد بخواني ، همين!… هرچه پيش مي روي بيشتر به صداقت و روراستي نويسنده تازه كار پي مي بري، او حتي آنجا كه ناخواسته مطالبي از نشست هايش با استاد را لو مي دهد ، در متن خود آورده وبعد عذر مي خواهد كه اينها را بايد خود استاد بگويد. از بيان خيال هاي خود هم ابايي ندارد وباتوجه به اينها توي خواننده اطمينان مي يابي كه راوي، امانتدار صادقي است . گاه نيز گوشه مي زند و آگاهي خود را به رخ مي كشد: « شما را تشنه گذاشته ام».
در انتهاي فصل ورود به داستان ، ديگر مي داني كه قرار است خواننده مصاحبه اي باشي كه حاصل اش «ژرفاي چاه» است . دراين مصاحبه نويسنده به دنبال يافتن پاسخي براي علت خودداري استاد از ديدار پسرش است .
«نشت اول » نام فصل بعدي است . نويسنده به در خانه استاد مي رود، درحالي كه سروكله «رمضان» پيدامي شود، ناجي غريقي كه سابقه آشنايي ديرينه با نويسنده دارد، رمضان كه شتابزده است از اومي پرسد: «در خانه اين چه مي كني؟» سؤالي كه نويسنده را عصباني مي كند. پيداست كه مردم محل استاد را ديوانه مي پندارند. اما شتاب رمضان به دليل مرگ مرد ميانسالي در درياست، او غرق نشده، بلكه سكته كرده است. دل نويسنده ـ وتو ـ شور مي زند و براي اولين بار با استاد و لبخندش روبرو مي شوي. فكر مي كني حالا مصاحبه آغاز مي شود ولي نه، استاد هنوز شرطهايي دارد. از مصاحبه در اين جلسه خبري نيست. لحظه اي بعد استاد تار برمي دارد و با نوايي حزين شروع به غزل خواني مي كند: «سوختم در چاه صبر از... » و تو بيشتر از پيش به كلمه چاه دقيق مي شوي! ... استاد گفت كه در پايان هر جلسه پاكت سربسته اي به نويسنده مي دهد تا بعد آن را بخواند. در «دست نوشته اول» همراه نويسنده تازه كار، از زبان استاد مي خواني كه «اين يك داستان است». استاد مي خواسته داستاني بنويسد، اما نمي نويسد و اين كار را بايد نويسنده ـ راوي انجام دهد و تو باز به ياد نوشته تند و تيز پشت جلد مي افتي!...
اتوبوس به مقصدرسيده، بايد كتاب را ببندي و در خانه فصل بعدي را بخواني كه عنوان آن «شب» است. اينجا ديگر قلم و بيان نويسنده است كه بدون درازگويي مي رود سر اصل موضوع و همين جا با راوي جوان هم صدا مي شوي كه چرا بايد شاهكار نهايي استاد را نويسنده اي نوپا بنويسد؟
فصل بعد « نشست دوم » است. كم كم با توالي عنوان فصلها فرم و ساختار رمان در ذهن ات شكل مي گيرد. اما آيا نويسنده توان پروراندن اين ساختار را دارد؟ در اين فصل خط داستاني ديگري كه با حضور رمضان آغاز شده بود، پررنگ تر مي شود و اين استاد است كه داستان سرايي مي كند، باز هم از چاه مي گويد و چاه كني كه زير آوار جان مي دهد. انگار سراسر داستان استادتكرار كلمه و مفهوم است «چاه». استاد از كتابهايش مي گويد و نيز نظر منتقدان پس از انتشار هر يك. متوجه مي شوي كه نوشته پشت جلد گفته هاي استاداست. با آغاز «نشست سوم» درمي يابي كه مواجهه منتقدان با استاد نقشي اساسي در پيدايش اين رمان بازي مي كند. حتي درجايي استاد از قصد خود براي حلق آويز كردن همه ايشان در همان «چاه محض» سخن مي گويد و باز «دست نوشته» و «شب».
اما اي كاش نويسنده از «دست نوشت» براي عنوان دست نوشته هاي استاد استفاده مي كرد، چون آهنگ موزوني به ساختار رمان مي داد: «نشست»، «دست نوشت»، «شب»، در شروع نشست چهارم توهم حضور رمضان را همه جا حس مي كني، هر چند به چشم نيايد. در اين فصل جوابي از استاد، چاه را ژرف تر مي كند: «دارم رماني مي نويسم كه اسمش را گذاشته ام: «چاه»! در دست نوشته چهارم او ديگر با منتقدان كاري ندارد، بلكه از خود، احساسات خود و نيز از نوشتن مي گويد. بعد از دست نوشته چهارم، انتظار خواندن «شب» را داري! اما «شب» جاافتاده است! از سر رضايت، نفس عميقي مي كشي: بالاخره ايراد بزرگي پيدا كردي! اينجا ديگر نويسنده جوياي نام «كاف» داده است! پس از اين فصل عنوان «نشست» را نمي بيني، بلكه نام فصل بعدي «روز پنجم » است و پس از آن «شب». اينجا هم ايراد دوم را به روشني متوجه مي شوي: خط داستاني جديدي وارد مي شود، هر چند از نويسنده تا اينجاي كار راضي بوده اي اما درست اين بود كه خط داستاني جديد كم كم آشكار شود و شكل بگيرد.
سر و كله پسر استاد «روز ششم» پيدا مي شود. از اين به بعد راوي و تو موفق به كشف نادانسته هاي زيادي مي شويد كه از همه عجيب تر، ماجراي كشيك كشيدن استاد جلوي دانشكده پسرش در اروپاست.
«نشست پنجم» را كه شروع مي كني، خدا را شكر ديگر از رمضان خبري نيست و استاد به داستان سرايي اش ادامه مي دهد. اما «دست نوشته پنجم» تنها سه برگ كاغذ سفيد است! و راوي با جسارت آن را پر مي كند، آن هم درست به سبك و سياق استاد، در پايان هم تاريخ مي زند و امضا مي كند.
در «نشست ششم» استاد داستانش را به پايان مي برد. حالا يقين پيدا كرده اي كه استاد، نويسنده اي تواناست و باز «روز هفتم»، مصاحبه پايان يافته است و گره ها كم كم باز مي شوند. «روز هشتم» از «چاه محض» سردرمي آوري! و فصل پاياني را كه مي خواني، كتاب را مي بندي و به آنچه خوانده اي فكر مي كني. كتاب راضي ات كرده، ولي تو تنها يك خواننده اي ـ و شايد ازنوع حرفه ايش ـ بايد ديد نظر منتقدين در مورد «ژرفاي چاه» چيست؟... پيش از آنكه كتاب را كنار تخت بگذاري، نگاه دوباره اي به روي جلد مي اندازي:
«ژرفاي چاه»، امير محمد اعتمادي
بايد نام نويسنده را به خاطر بسپاري! چراغ را خاموش مي كني.
حالا اما در عمق چاه اتاق است، تنها يك آرزو داري: كاش دست نوشته هاي استاد ادامه داشت!...
نشر پيكان / ۲۱۰۰ تومان
رامين مولايي
عنوان و طرح جلد كتاب را كه مي بيني ، به برداشتن اش از روي پيشخوان راغب مي شوي: «ژرفاي چاه»! مقصود نويسنده از انتخاب اين عنوان براي رمان اش چيست؟ و طرح جلد: چاهي كه بر فراز درختان جاي گرفته و از درون اش نوري مات مي تابد، آيا آفتاب از اين چاه بيرون مي زند؟ و اما شاخه هاي سبز درختان كه انگشت اشاره اي شده اند به سوي چاه و ژرفاي آن! همان ابتدا آرزو مي كني كه اي كاش طرح جلد از رنگ هاي بيشتر و مناسب تري براي كارش استفاده مي برد.
حجم كتاب حدود سيصد وسي صفحه است و اين تعداد صفحه يك رمان دلخواه توست، نه چندان حجيم كه حوصله را سر ببرد و نه چندان كم حجم كه دست وپا شكسته از آب درآيد. كتاب را كه بر مي گرداني وپشت جلد را مي خواني، مبهوت مي ماني! اين چه جور رماني است كه لعنت و ناسزا نثار منتقدان مي كند!؟ «لعنت به هر چه منتقد، بي شرف هاي خودپرست...»! نويسنده ياوه بافي كرده يا منطق و شهامتي در پس اين جمله هاي پنهان است؟ لااقل براي پيدا كردن جواب اين سؤال هم كه در ذهن ات نقش مي بندد، بايد كتاب را بخري و بخواني...
تا رسيدن به خانه معطل نمي شوي، در همان اتوبوس شروع مي كني به خواندن. اول شناسنامه كتاب؛ نام نويسنده كه آشنا نيست، بايد اولين كتابش باشد، بعد تقديم نامه كتاب را مي خواني، شعر گونه دلنشيني كه با همه هستي كار دارد: آسمان ، زمين، شب، روز، ... اما چرا عنوانش «تقديم نامه استاد» است؟ اين استاد كيست؟ اين چه جور تقديم نامه اي است؟ با خود مي گويي كه نويسنده ناشناس آيا چيزي نو در چنته دارد و يا اينكه او هم از اين تازه كارهاي مدعي بداعت ادبي است!
اما مي بيني كه تقديم نامه به دلت نشسته است. عنوان صفحه بعدهم برايت تازگي دارد.
«ورود به داستان» و باز پرسشي ديگر: اگر ورود و شروع داستان اين صفحه است، پس چرا تقديم نامه در صفحه يك چاپ شده است؟ بند اول را كه مي خواني شگفتي ات كامل مي شود، چون با نويسنده اي روبرو مي شوي كه خودش هم نمي داند آنچه كه نوشته داستان است يا واقعيت و روراست مي گويد كه هيچ كمكي نمي تواند به توي خواننده بكند ، چرا كه خود نيز درمانده است! فصل كوتاه ورودي را مي خواني و علت وجودي داستان برايت روشن مي شود: استاد نويسنده اي كه مايل به ديدار تنها فرزندش نيست ودرمقابل پسرش كه پس از ۱۷سال از اروپا بازگشته بي صبرانه مشتاق ديدار پدر است . چرا؟ همين چرا، سبب نوشته شدن «ژرفاي چاه»است . اما «ژرفاي چاه» چه رابطه اي با اين دونفر دارد؟ بايد بخواني ، همين!… هرچه پيش مي روي بيشتر به صداقت و روراستي نويسنده تازه كار پي مي بري، او حتي آنجا كه ناخواسته مطالبي از نشست هايش با استاد را لو مي دهد ، در متن خود آورده وبعد عذر مي خواهد كه اينها را بايد خود استاد بگويد. از بيان خيال هاي خود هم ابايي ندارد وباتوجه به اينها توي خواننده اطمينان مي يابي كه راوي، امانتدار صادقي است . گاه نيز گوشه مي زند و آگاهي خود را به رخ مي كشد: « شما را تشنه گذاشته ام».
در انتهاي فصل ورود به داستان ، ديگر مي داني كه قرار است خواننده مصاحبه اي باشي كه حاصل اش «ژرفاي چاه» است . دراين مصاحبه نويسنده به دنبال يافتن پاسخي براي علت خودداري استاد از ديدار پسرش است .
«نشت اول » نام فصل بعدي است . نويسنده به در خانه استاد مي رود، درحالي كه سروكله «رمضان» پيدامي شود، ناجي غريقي كه سابقه آشنايي ديرينه با نويسنده دارد، رمضان كه شتابزده است از اومي پرسد: «در خانه اين چه مي كني؟» سؤالي كه نويسنده را عصباني مي كند. پيداست كه مردم محل استاد را ديوانه مي پندارند. اما شتاب رمضان به دليل مرگ مرد ميانسالي در درياست، او غرق نشده، بلكه سكته كرده است. دل نويسنده ـ وتو ـ شور مي زند و براي اولين بار با استاد و لبخندش روبرو مي شوي. فكر مي كني حالا مصاحبه آغاز مي شود ولي نه، استاد هنوز شرطهايي دارد. از مصاحبه در اين جلسه خبري نيست. لحظه اي بعد استاد تار برمي دارد و با نوايي حزين شروع به غزل خواني مي كند: «سوختم در چاه صبر از... » و تو بيشتر از پيش به كلمه چاه دقيق مي شوي! ... استاد گفت كه در پايان هر جلسه پاكت سربسته اي به نويسنده مي دهد تا بعد آن را بخواند. در «دست نوشته اول» همراه نويسنده تازه كار، از زبان استاد مي خواني كه «اين يك داستان است». استاد مي خواسته داستاني بنويسد، اما نمي نويسد و اين كار را بايد نويسنده ـ راوي انجام دهد و تو باز به ياد نوشته تند و تيز پشت جلد مي افتي!...
اتوبوس به مقصدرسيده، بايد كتاب را ببندي و در خانه فصل بعدي را بخواني كه عنوان آن «شب» است. اينجا ديگر قلم و بيان نويسنده است كه بدون درازگويي مي رود سر اصل موضوع و همين جا با راوي جوان هم صدا مي شوي كه چرا بايد شاهكار نهايي استاد را نويسنده اي نوپا بنويسد؟
فصل بعد « نشست دوم » است. كم كم با توالي عنوان فصلها فرم و ساختار رمان در ذهن ات شكل مي گيرد. اما آيا نويسنده توان پروراندن اين ساختار را دارد؟ در اين فصل خط داستاني ديگري كه با حضور رمضان آغاز شده بود، پررنگ تر مي شود و اين استاد است كه داستان سرايي مي كند، باز هم از چاه مي گويد و چاه كني كه زير آوار جان مي دهد. انگار سراسر داستان استادتكرار كلمه و مفهوم است «چاه». استاد از كتابهايش مي گويد و نيز نظر منتقدان پس از انتشار هر يك. متوجه مي شوي كه نوشته پشت جلد گفته هاي استاداست. با آغاز «نشست سوم» درمي يابي كه مواجهه منتقدان با استاد نقشي اساسي در پيدايش اين رمان بازي مي كند. حتي درجايي استاد از قصد خود براي حلق آويز كردن همه ايشان در همان «چاه محض» سخن مي گويد و باز «دست نوشته» و «شب».
اما اي كاش نويسنده از «دست نوشت» براي عنوان دست نوشته هاي استاد استفاده مي كرد، چون آهنگ موزوني به ساختار رمان مي داد: «نشست»، «دست نوشت»، «شب»، در شروع نشست چهارم توهم حضور رمضان را همه جا حس مي كني، هر چند به چشم نيايد. در اين فصل جوابي از استاد، چاه را ژرف تر مي كند: «دارم رماني مي نويسم كه اسمش را گذاشته ام: «چاه»! در دست نوشته چهارم او ديگر با منتقدان كاري ندارد، بلكه از خود، احساسات خود و نيز از نوشتن مي گويد. بعد از دست نوشته چهارم، انتظار خواندن «شب» را داري! اما «شب» جاافتاده است! از سر رضايت، نفس عميقي مي كشي: بالاخره ايراد بزرگي پيدا كردي! اينجا ديگر نويسنده جوياي نام «كاف» داده است! پس از اين فصل عنوان «نشست» را نمي بيني، بلكه نام فصل بعدي «روز پنجم » است و پس از آن «شب». اينجا هم ايراد دوم را به روشني متوجه مي شوي: خط داستاني جديدي وارد مي شود، هر چند از نويسنده تا اينجاي كار راضي بوده اي اما درست اين بود كه خط داستاني جديد كم كم آشكار شود و شكل بگيرد.
سر و كله پسر استاد «روز ششم» پيدا مي شود. از اين به بعد راوي و تو موفق به كشف نادانسته هاي زيادي مي شويد كه از همه عجيب تر، ماجراي كشيك كشيدن استاد جلوي دانشكده پسرش در اروپاست.
«نشست پنجم» را كه شروع مي كني، خدا را شكر ديگر از رمضان خبري نيست و استاد به داستان سرايي اش ادامه مي دهد. اما «دست نوشته پنجم» تنها سه برگ كاغذ سفيد است! و راوي با جسارت آن را پر مي كند، آن هم درست به سبك و سياق استاد، در پايان هم تاريخ مي زند و امضا مي كند.
در «نشست ششم» استاد داستانش را به پايان مي برد. حالا يقين پيدا كرده اي كه استاد، نويسنده اي تواناست و باز «روز هفتم»، مصاحبه پايان يافته است و گره ها كم كم باز مي شوند. «روز هشتم» از «چاه محض» سردرمي آوري! و فصل پاياني را كه مي خواني، كتاب را مي بندي و به آنچه خوانده اي فكر مي كني. كتاب راضي ات كرده، ولي تو تنها يك خواننده اي ـ و شايد ازنوع حرفه ايش ـ بايد ديد نظر منتقدين در مورد «ژرفاي چاه» چيست؟... پيش از آنكه كتاب را كنار تخت بگذاري، نگاه دوباره اي به روي جلد مي اندازي:
«ژرفاي چاه»، امير محمد اعتمادي
بايد نام نويسنده را به خاطر بسپاري! چراغ را خاموش مي كني.
حالا اما در عمق چاه اتاق است، تنها يك آرزو داري: كاش دست نوشته هاي استاد ادامه داشت!...
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 8:0 توسط رامین مولایی
|