بهشت گمشده گارسیا لورکا
جایزه ی بهترین کتاب نقد ادبی اروپا2002 (منتشر شده در همشهری)
منبع : بولتن خبري بنياد “ بارتولومه مارچ ” 27 سپتامبر 2002
مترجم : رامين مولايي
روز گذشته “ماريو بارگاس يوسا ” جايزه “ بارتولومه مارچ” را با كتاب “ راستيِ دروغ ها ” به عنوان برترين اثر سال 2002 در حوزه نقد ادبي از آن خود كرد .
هيئت داوران جايزه معتبر “ بارتولومه مارچ ” مركب از 9 متفكر، نويسنده و منتقد صاحب اعتبار ادبي از جمله : “ ادوآردو مندوسا ” ، “ گييِرمو كابرِرا اينفانته” ، “ لوئيس گويتيسولو” ، “ فرناندو ساباتِر” و “ خورخه ولپي” به اتفاق آرا اين جايزه را به “ ماريو بارگاس يوسا ” به خاطر انتشار مجموعه مقالاتش در حوزه نقد ادبي تحت عنوان “ راستيِ دروغ ها” اختصاص دادند.
بارگاس يوسا در اولين اظهار نظر خود پس از آگاهي از اين خبر گفت : “ من واقعا از شنيدن اين خبر هيجان زده و خوشحال شده ام . من تاكنون جوايز بسياري دريافت كرده ام ، اما هيچ كدام از آنها از سوي داوراني چنين عالي مقام به من تعلق نگرفته بودند . به گمان من هيچ جايزه اي در دنيا در زمينه نقد ادبي از حيث اعتبار ادبي داوران آن همسان اين يكي نيست ”.
در اين گفتگوي تلفني ماريو بارگاس يوسا ( آره كيپا ، پروـ 1936 ) اظهار داشت: “ من خصوصا از اين جهت شادمان هستم كه اين جايزه اهميت و ارزش نقد ادبي را به جامعه باز مي شناساند ، شاخه اي از ادبيات كه همواره مهجور بوده است ”.
داوران دومين سال اعطاي جايزه 12000 يورويي “ بارتولومه مارچ” روز گذشته با حضور در يك كنفرانس مطبوعاتي در بيانيه اي كه توسط “ باسيليو بالتاسار ” يكي از اعضا هيئت داوران خوانده شد ، كتاب “ راستي دروغ ها ” را با برشمردن بخشي از ويژه گي هاي كار نويسنده آن ، از جمله اينكه : “ نويسنده با توان روايي عظيمي كه ويژه گي خاص اين اثر است ، تفكري عميق را در مورد كاركرد رمان و پويايي و حيات آن در ذهن خواننده سامان مي بخشد و نكات برجسته و نابي را پيرامون تكنيك هاي به كار گرفته شده از سوي رمان نويسان معاصر به خواننده متذكر مي شود” وي را شايسته دريافت اين جايزه برشمرد .
در اين مصاحبه تلفني ، بارگاس يوسا آنچه را كه در بخشي از كتاب خود آورده است تكرار و تاكيد كرد كه : “ نويسنده خوب پيش از نويسنده شدن ، يك خواننده خوب بوده است و هيچ نويسنده خوبي را نمي توان سراغ گرفت كه اصول اوليه حرفه خود را با خواندن آثاري كه مسحورش كرده اند ،نياموخته باشد . در واقع خواندن آثار معتبر به تو در يافتن لحن و سبك واقعي ات ياري مي رساند”.
“ راستي دروغ ها ” مجموعه مقالاتي است راجع به رمان ها و داستان هاي كوتاه انتشار يافته در قرن گذشته كه از خلال آنها ماريا بارگاس يوسا به شكلي عالي و خيره كننده به تشريح بازي جذاب و مفرح دروغ هايي واقعي كه روايت را شكل مي دهند ، مي پردازد .
چاپ اول اين مجموعه در سال 1990 منتشر شد و اكنون پس از دوازده سال نويسنده در چاپ دوم اين كتاب با افزودن 10 مقاله تازه و يك بازنگري كلي بر روي 26 مقاله پيشين موفق به دريافت اين جايزه ارزشمند شده است .
هيئت داوران همچنين در زمينه ارائه بهترين مقاله نقد ادبي امسال ، جايزه 6000 يورويي خود را به مقاله “ ادوآردو لاگو ” كه ژانويه گذشته در “ ربيستا دِ ليبروس” منتشر شد ، اهدا و اعلام كرد:“ نويسنده در مقاله خود با مقايسه دقيق سه ترجمه گوناگون از اثر سترگ “ جيمز جويس” يعني “ اوليس” با ارائه نمونه هايي عالي ، خواننده را در بازشناسي و قضاوت در باره متن اصلي اثر ياري رسانده ، با تبيين منطقي رابطه تنگاتنگ و دشوار تاليف و ترجمه ، سبب تنوير ذهن و آگاهي وي در اين زمينه مي گردد”.
هيئت داوران لوح ويژه اين دوره را به “ خوآن آنتونيو ماسوليبِر رودِناس” به پاس تلاش وافر در انتشار مداوم چكيده آثار ادبي منتشر شده در سال جاري در روزنامه “ لا وانگوآرديا ” اعطا كرد.
اين سري جوايز از سال 2000 ميلادي ، از سوي “ بنياد بارتولومه مارچ” با هدف بسط و ترويج مقوله نقد ادبي و قدرداني از نويسندگان اين حوزه از ادبيات به ايشان اهدا مي شود. بنا به گفته “ باسيليو بالتاسار” منتقد ، نويسنده و مدير انتشارات “ بيتسوك” اولين هدف وي در دومين دوره از اعطاي اين جايزه :“ دور هم جمع كردن داوراني برجسته از ميان “ خوانندگاني فوق العاده” بوده است”.
و اما اين “ خوانندگان فوق العاده” روز گذشته با حضور در اين كنفرانس واهدا اين جايزه به يارگاس يوسا ، بر قدرداني خود از وي “ به خاطر تجارب ادبي ارزشمند و نيز سبك نقادي متهورانه او از آثار ادبيات جهان” تاكيد ورزيدند.
در ادامه گفتگويمان ، از او سوال مي كنيم : آيا شما احتمال مي دهيد اين اثر را مجددا بازنگري كنيد؟ و پاسخ مي شنويم : “ در آينده ، چرا كه نه ؟! گذر زمان لزوم بازنگري و دوباره نويسي تقريبا كامل آن را ايجاب مي كند ، همان كاري كه امسال روي آن انجام دادم . براي نمونه از هنگامي كه من اين كتاب را براي اولين بار نوشتم “ گارسيا ماركز” چندين اثر مهم منتشر كرده است و همين باعث تمايل من به كار دوباره و اساسي برروي نسخه قبلي شد . بنابراين شايد روزي توفيق پرداختن مجدد به اين مقوله را داشته باشم ، اما فعلا نوشتن داستان را ترجيح مي دهم”.
در حال حاضر بارگاس يوسا مشغول تصحيح نمونه حروفچيني شده آخرين رمان خود “ بهشت در گوشه اي ديگر” است . او مي گويد : “ اين رمان اواخر نوامبر بيرون خواهد آمد و تا منتشر نشده نمي توانم خودم را از آن خلاص كنم و بندناف اش را ببرم!”
اما در پايان وقتي از او مي پرسيم كه“ مبلغ جايزه را چطور خرج خواهيد كرد؟ ”
مي گويد : “ چي ؟ مگر به جز افتخار بزرگ اهداي جايزه ، پولي هم در كار است؟ نمي دانستم!بايد بهش فكر كنم، اما يقيناٌ خرجش مي كنم !”
کاتوبلپاس ( نقدی بر کتاب"نامه هایی به یک نویسنده جوان")
كاتوبلپاس# محدوده نميشناسد، جهان را ميطلبد
نوشته: امیرمحمد اعتمادی
حلبيسازي را ميشناختم كه هيچ يك از فرزندانش تمايلي به شغل پدر نشان نميدادند. سالهاي سال به تنهايي كار ميكرد. فرزندانش هر يك به دنبال خواستههاي خود رفتند و شغلي مطابق با اميال خود به دست آوردند، اما حلبيساز هميشه در حسرت فرزندي بود كه ادامهاش باشد، شغلاش را آرزو كند و در طلباش گاميبردارد. گاهي كه ميرفتم و دقايقي كنار پيرمرد مينشستم، ميگفت: حيف است، فن خوبيست، نان و آبدار است. . . و آهي ميكشيد از ته دل. يك روز اما نوجواني وَردستش ديدم كه جارو ميكشيد، پيچ سماور را كم و زياد ميكرد، چاي برايم آورد و ديدم كه سرِ حلبي را گرفت كه اوستا قيچي بزند! اوستا نگاه پرسشگر مرا ديد و گفت: استادكار قابلي ميشود! . . . و من در دل گفتم سرانجام اين مرد به آرزويش رسيد، زايش!
اما زايش يك نويسنده از نوعي ديگر است، خاص خودش و فقط خودش. حتي نميتوان آن را با زايش نويسندهاي ديگر قياس كرد. ” نامه هايي به يك نويسنده جوان“ اثر زايا و ارزشمند ماريو بارگاس يوسا را كه بخوانيد اين زايش را با تمام ويژگيهاي منحصر به فرد و در عين حال فراگيرش ميبينيد و لمس ميكنيد. خواهيد ديد نويسنده را كه به تعبير بارگاس يوسايياش ” استرپتيز“ ميكند، خود را از هر گونه آرايش و آلايشي پاك و مبرا كرده در معرض ديد قرار مي دهد، شيشه ميشود، جامي بلورين كه درون و برونش را همزمان ببينيد، اين رسم زايش است، يك زايش موفق و مؤثر بايد كه چنين شفاف باشد وگرنه كه نميشود زايش.
كاتوبلپاسي بزرگ حتي اندام هاي خود را آرايش و آلايشي ميبيند زايد و مانع بزرگي بر سر راهِ ناچارش، شعر عظيم آفرينش؛ زايش، و البته شناخت. اما زايش با شناخت چه مناسبتي دارد؟ پرسش به جاييست. شايد نياز به كمي توضيح داشته باشد. فرآيندي كه در حال انجام است دو رو داردو سكهايست؛ شير و خط! يا بگيريم صفحهاي. نميتوان اين دو را جدا فرض كرد و در عينحال نميتوان يكسان دانست. چرا كه هر يك از اين دو، از ديدگاهي خاص رؤيت ميشوند. ديدگاه اول و در واقع ديدگاه پاياني متعلق به نويسنده است و ديدگاه دوم و در واقع آغاز كار، متعلق به آن ديگريست، آن كه بايد زاييده شود. پس به تعبيري ميتوان گفت ديدگاههاي زاييده و زايش شونده، بگيريم آفريننده و آفريده.
اما كداميك آغاز و كدام پايان؟ اين همان موجود ناممكن است كه خود بارگاس يوسا بيان ميكند. زاييده آغاز است و آغازگر اما در آن واحد پايان! چرا كه اين زاييده رسمي دارد، بايد خود پايان يابد تا زاييدهاش تنفس آغاز كند و حيات. و از طرف ديگر فرآيند زايش با به وجود آمدن موجود تازه پايان مييابد و باز اين موجود آغاز است، يك آغاز كامل و بي برو برگرد.
كاتوبلپاس، خوردن و هضمكردن خود را آغاز نموده است و اين فرآيند سرانجامي دارد. در پايان چيزي از اين موجود هراسانگيز باقي نمي ماند، جز يك روح، يك نام. شفاف، سيال، بگ شيشه، بلور يا به تعبير من آب! زلال، روشن، چشمه! و از اين ميان است كه شناخت به كمال ميرسد. شناختي كه لازمهي خلق موجود جيدي و نوپاست.
پسرك مُخ طلايي را به ياد داريد؟ همان كه براي رفاه و آسايش خانواده، از كله خود تكههاي طلا ميخراشيد و بيرون ميكشيد و ميفروخت. و سرانجام كه مايحتاج همه را تا جايي كه در توانش بود، برآورده كرد، تمام شد، تمام! چرا كه توانش، تمامش بود. و آيا اين همان كاتوبلپاس بارگاس ي.سا نيست؟ آن جانور افسانهاي كه وي براي بيان مقصودش به كتاب آورد؟ شخصاً كاتوبلپاس را يك پسرك مخ طلايي ميبينم. گويا تعبيرها و گاهها متفاوت به نظر ميآيند، اما در واقع يك حركت و يك كُنش است كه انجام مي گيرد. نويسنده خود را منهدم ميكند تا دنيايي تازه خلق كند، در هر دو مورد. دنيايي متفاوت خلق كند كه در سرش جاري بود و حال كه بيرون ريخته متعلق به همهاست و جريان خواهد داشت، ابدي. هيچ نيرويي نميتواند مانع از ادامه حياتش شود و از جريان باز داردش. چرا كه آفريننده قطعه قطعه از جسم . جانش خود را در اين دنيا گذاشته، از وجود خود بركنده، هديه كرده است، نفخف نفخه از روح خود را نيز در آن دميده است. اين چنين آغازي را پاياني نيست و نميتواند باشد. يا بگوييم چنين پاياني همواره آغاز است و از هر آغازي آغازتر. درست مانند جعبههاي چيني. هر جعبهاي را كه باز كني (به پاياناش برسي ) جعبهاي ديگر ميبيني كه آغاز شده است. هر پاياني به آغازي نو ميرسد و اين چرخه همواره ادامه دارد.
كاتوبلپاس را بارگاس يوسا وجود ناممكن مي نامد، زيرا كه ادامهي حيات بدن خود را ميخورد. اما اين ناميدن تعبيري خاص است از ديدگاه او، و براي منظوري خاص. وگرنه چنين موجودي به هيچ وجه غيرممكن نيست. چرا كه نويسنده اگر غيرممكن نباشد، ممكن نيست! و اين كاتوبلپاس در تمثيل و تعبير بارگاس يوسايي مگر خود نويسنده نيست؟ حتي بارگاس يوسا خود را كاتوبلپاس مينامد و در عينحال وجود چنين موجودي را غيرممكن ميخواند، تمثيل. تمثيلي كه به كار بارگاس يوسا خورد، ابزاري شد براي برآوردن منظورش.
نويسنده از هر چه و هر ابزاري كه به كارش آيد بهره ميبرد، باشد كاتوبلپاس و باشد وجودي ناممكن. اگر خود يك كاتوبلپاس است كتمان كردن و طفره رفتن ندارد، هست و بايد اعلام كند كه همه بدانند. و اگر همان پسرك مخ طلايي است كه كلهاش به جاي مغز از طلا انباشته شده بود و در اثر شكستگي و خراشي به بيرون نشت ميكرد، چه ميتوان كرد؟ چنين بوده و چنين است و چنين نيز خواهد بود. اين وجود ناممكن و متعارض و متناقض حيات معمول و مرسوم همواره چنين بوده است. زيستن در آن واحد در همين دنياي همگان و از طرف ديگر به وجود آوردن دنيايي يگانه و شخصي و همزمان زيستن در آن. آيا اين وجود متناقض نيست؟ و غير ممكن؟ البته كه هست. و البته چنين موجودي همان نويسنده است. كسي كه دشمن خود را در خود حمل ميكند، همزيست خود دارد و حتي به خاطر وجودض زندگي ميكند، خدمتش ميكند، ميخورد و مي نوشد كه آن موجود را در درون خود سير وسيراب كند. چه وجودي! سرشار از مرگ و نيستي و انهدام، همان كاتوبلپاس.
نويسنده در جهاني لبلب از تضاد ميزيد، تضادهايي از جنسهاي مختلف، عينگرا، ذهنگرا، رئاليست و فانتزي، واقعي و غيرواقعي، حتي در ” داستان واقعي يا رئاليستي نيز شامل پلانهاي گوناگون است. هرچند در عالم خارج موجود و براي خوانندگان از راه شناخت و تجربهي عيني در دنياي مادي مجسوس باشند.“ چه عمقي و چه ابعادي دارد اين تضاد! و نيز تصاد در زمان و فضاي رمان ( بخوانيد زندگي)، و در ديدگاه زماني و رابطهي مابين زمان ساري بر روايتگر و زمان جاري در آنچه روايت ميشود، كه بر زمان پايهاي استوارند مه راوي، داستان را در ظرف آن نقل ميكند” آنها متقاعدمان ميكندد كه دنيا همان چيزيست كه آنها تعريفش ميكنند، دنيايي كه بر روي خرابههاي دنياي واقعي و براي ارضاء ولع سيريناپذيري ( باز آفرينش واقعيت) كه الهامبخش قريحهي رماننويس بوده، برپا شده است.“ و اين همان فريباييست. ببينيد! شيشه است. عمق و سطحاش را يك جا ببينيد. از سطح واقعيت گرفته تا فضا، زمان و ديگر ابزارها و عناصر ايجاد دنيايي تازه را در بر ميگيرد. حتي اين دنيا بايد بر روي ويرانههاي دنياي واقعي كه خوانندگان ديده و لمس كردهاند بنا شود، و چه تضاد فريبايي اينجاست! همه چيز در يك دايره به وقوع ميرسد، دايرهي تكوين. و همهي ابزارها در ارتباط با هم. نه فقط مرتبط، كه يكي شده، درهم پيچيده و غيرقابل تفكيك. به همان تعبيري كه خود بارگاس يوسا گفته است، اگر بخواهيم اينها را از هم جدا كنيم به اندامهاي مثله شدهي موجودي زنده شبيه ميشوند كه به هيچ دردي نميخورند.
اما اين بنا كردن دنيا بر ويرانههاي دنياي آشناي ذهن خواننده، چيزي جز كاتوبلپاس نيست و زايش نويسندهاي تازه از نويسندهاي به اوج رسيده، يك ققنوس. ققنوسي كه سير طبيعياش را كرده و جال موقع زايشاش است. زمانش فرا رسيده، همهي ابزارها و عناصر لازم را فراهم آورد، هيمه جمع كرده خود در ميانه مينشيند، پرپر ميزند، نفير سر ميدهد تا آتش گيرا شود و شعلهور. پيش چشم ما در شعله ميسوزد و فنا ميشود و سرانجام خاكسترس به جا ميماند. اما اوج شگفتي هنوز در پي است. خاكستر ميجنبد! و از ميان آن ققنوسي تازه بيرون ميزند، چه زايش غريبي، و در عينحال چه فريبا! با من همعقيده نيستيد؟!
در پايان اما، بيانصافيست اگر از ترجمهي رسا و زيباي رامين مولايي حرفي نزنيم. با اين آرزو كه ترجمهاي چنين از كتابهايي چنين ادامه يابد. مترجمان عزيز همچنان ذوق به خرج دهند و كتابهايي به خوانندگان فارسي زبان معرفي كنند كه در شناخت ادبيات روز جهان و همگام شدن مخاطبان ايراني با ديگر جهانيان اثري ماندگار داشته باشد.
پينوشت:
#كاتوبلپاس، عنوان نامهي دوم بارگاس يوسا در كتاب: ” نامههايي به يك نويسنده جوان“، ترجمه: رامين مولايي، انتشارات مرواريد. ” اين حيوان وحشي در مركز اتيوپي ديده شده، متوسطالقامه است اما از ديگر لحاظ اندامهايش با هم تناسب ندارند، كاهلانه حركت ميكند. سرش به شكل بارزي سنگین است و حيوان آن را با سختی حمل ميكند، سري كه پيوسته به طرف زمين متمايل است. اگر چنين نبود حيوان به راحتی ميتوانست نسل بشر را از روي زمين بردارد، زيرا هركس به چشمهاي او بنگرد در دم هلاك ميشود ـ كتاب موجودات خيالي، خورخه لوئيس بورخس، ترجمه: احمد اخوت، ص155 “ همان كتاب ص29
جملات آمده در” گيومه“ از كتاب " نامههايي به يك نويسنده جوان" نقل شده است.
پایان واقعی زیبای خفته(روزنامه شرق)
|
آناماريا ماتوته اسپانيايى است و براى ايرانى ها نام آشنايى است. از اين نويسنده رمان «پولينا، چشم و چراغ كوهپايه» به فارسى ترجمه شده كه از يادگارهاى محمد قاضى است. ماتوته از برجسته ترين نويسندگان معاصر دنياى اسپانيايى زبان است، الان ۸۰ساله است و همچنان پركار. ماتوته وقتى ده ساله بود آتش جنگ داخلى در كشورش شعله ور شد و او را با طعم بدبختى، فقر، رنج، ترس و بى رحمى آشنا كرد. آشنايى او با جنگ چنان عميق بود كه تقريباً همه رمان هايى كه براى بزرگتر ها نوشته حال و هواى جنگى دارد.«پايان واقعى زيباى خفته» ادامه داستان «زيباى خفته» است. بوسه شاهزاده جوان طلسم جادوگر بدجنس را مى شكند و زيباى خفته را از خوابى صدساله بيدار مى كند؛ آنها با هم ازدواج مى كنند و... اما بعد از آن چه؟ آناماريا ماتوته تنها كسى است كه ادامه اين افسانه را مى داند و برايمان روايت مى كند.
تنها روياپردازى نجاتمان خواهد داد(حمیدرضا ابک)
نگاه چپ به بارگاس یوسا نکنید!(گلستانه- اردیبهشت 84)
نگاه چپ به بارگاس يوسا نكنيد!
به جرأت ميتوان ادعا كرد كه لااقل از هنگام انتشار اولين آثار ترجمه شده از زبانهاي اروپايي، مشكل عدم انتقال صحيح و كامل مفاهيم نظري غرب نيز گريبانگير خواننده ايراني اين آثار بوده است. اما اين مسئله زماني به مشكلي قابل توجه بدل شد كه به صورتي عميقتر و آشكارتر در برداشتها، انتقادات و نظريه پردازيهاي متفكر، عالم دين و روشنفكر ايراني از فرهنگ، هنر، سياست، فلسفه و ادبيات غرب كه در اكثر مواقع دانستههاي خويش را تنها مديون همين ترجمهها بودند، رخ نمود.
با گسترش تبادل فرهنگي ميان ايران و ساير ملل، نيز افزايش شمار ايرانياني كه به زباني خارجي آشنايي داشتند و در پي آن رشد كمي آثار و گستردگي عناوين ترجمه شده ـ هر چند كه كيفيت ترجمه ها نيز ارتقاء يافته بود ـ به شمار مفاهيم ناقص يا اشتباه انتقال يافته به ذهن خواننده ايراني اين آثار نيز افزوده شد.
روشن است كه حوزه ادبيات نيز از اين آفت در امان نماند. اما مسئله در اين حوزه زماني پيچيدهتر شد كه كار به دستهبندي ـ در اغلب موارد از سوي مترجم يا ناشر اثر ـ نويسندگان و شاعراني كه ترجمه آثارشان به زبان فارسي برگردانده شده بود، آن هم از لحاظ انديشه ها و عقايد سياسي ايشان كشيده شد. از اين نكته نيز نبايد غافل بود كه همزماني آشنايي خواننده ايراني با آثار ادبي ملل ديگر، با آغاز دوران روشنگري ايران پس از انقلاب مشروطه و در پي آن قيامهايي كه هر از چندي در كشورمان رخ داد، بيش از پيش به اين دسته بنديها دامن زد.
پس از پيروزي انقلاب كمونيستي در روسيهتزاري و همسايهي قدرتمند شمالي ما و خودنمايي تدريجي نيروهاي چپ در عرصه سياسي و اجتماعي كشورمان و جاي گرفتن ايشان در قامت نيروهاي اپوزيسيون رژيم پهلوي و نيز رشد روزافزون انديشههاي چپ در محافل روشنفكري و دانشجويي كه خصوصاً از دههي سي به بعد تقريباً همگي با آموزههاي سياسي و فلسفي ماركسيستي ـ لنينستي همراه بودند، كمكم حتي در محافل روشنفكري دست راستي مدافع برنامههاي جاه طلبانهي رساندن ايران به دروازههاي تمدن جهاني و هم در ميان آن دسته از روشنفكران و بسياري از عالمان ديني كه در جبههي مقابل افكار چپ جهاني و رفقاي ايرانيشان موضع داشتند، جاي دادن هر انديشهي آوانگارد از سويي و ناشناس و نامأنوس با داشتههاي خود از سويي ديگر، در قفسهي چپ كتابخانه فرضي خود يكي به مدح و ديگري به لعن مرسوم شد. خواننده ايراني هم طبعاً چشم و ذهن خويش را به اين دستهبندي ها سپرد.
با پيروزي انقلاب سال 57 ، فروريزي حكومت پهلوي پسر، استقرار جمهوري اسلامي و گذر از نشيب و فرازهاي سالهاي ابتدايي آن، دور تازهاي از رويارويي با انديشههاي فلسفي، اجتماعي و سياسي و نيز ادبيات جهان خارج كه اكنون در پي تحولي اساسي، ديگر كشور شوراها را به عنوان ميراث لنين و استالين در پس نحلههاي سياسي چپ نميديد، آغاز شد. با روي كار آمدن مترجمان ارزندهاي در صحنهي ادبيات، و اهتمام ايشان در ترجمه آثار ارزنده ادبيات معاصر غرب، اين امكان براي خواننده ايراني فراهم شد تا با فضاي ادبي جهان آشنايي كاملتري پيدا كند( هر چند در اين ميان بودند و هستند مترجمان ناقابل وآثار فاقد ارزش كه در اين مجال به آنها نميپردازيم)، اما همان مشكل قديمي حتي به شكلي پيچيدهتر وجود داشت و هنوز هم وجود دارد. البته در اينجا بايد از حركتهاي اصلاحطلبانهاي نيز كه در حوزهي فرهنگ و ادبيات به همت پارهاي از مترجمان، ارباب مطبوعات و فرهنگ نويسان و بالطبع معدود منتقدان عرصهي ادبيات كه به زدودن پارهاي از اين انگارههاي نادرست پرداختند و نيز نويسندگان و آثار ناب و نويي را به جامعهي ايراني دوستدار ادبيات معرفي كردند، اشاره كرد.#
اما آنچه مرا در ابتداي پروندهي اين شماره از گلستانه كه در آن به معرفي كوتاهي از ”ماريو بارگاس يوسا“ ميپردازيم به نوشتن اين چند خط واداشت، ابتلاي دايرهي محدود شناخت خواننده ايراني از اين نويسنده پرويي به همان آفتي بود كه در بالا به شكلي خلاصه به شرح آن پرداختم. بارها در اينجا و آنجا ميخوانيم كه مترجمان ارزندهي ـ نيز ناشران آثار و همكاران مطبوعاتيام ـ آثار ارزشمند بارگاس يوسا در سخنرانيها، مصاحبهها و مقالات خود در مطبوعات او را نويسندهاي صاحب انديشههاي سياسي چپ معرفي ميكنند. حتي به تازگي در روزنامهي معتبري خواندم كه همكار عزيزي از قول يكي از مترجمان نامآشناي آثار بارگاس يوسا، علت برگزيدن رمانهاي وي را براي ترجمه علايق چپ اين نويسنده عنوان كرده بود. البته اين اولين بار نيست كه مترجمان، ناشران و همكاران مطبوعاتي در باره عقايد نويسندگان اسپانيايي زبان و به خصوص انواع امريكاي لاتيني آنها، از واژهي ”چپ“ استفاده ميكنند و دليل پرداختن به ترجمه آثار ايشان را ناشي از گرايش سياسي آنان عنوان ميكنند. پس گرايش سياسي نويسنده ـ و در اين مورد خاص بارگاس يوسا ـ تعيين كنندهي جذابيت، ارزشمندي، مانايي، صلابت و . . . يا نقطه مقابل اين صفات براي يك رمان ـ به عنوان مثال ـ خواهد بود و نيز اين كه بالطبع اگر بارگاس يوسا راست بود و يا مترجم محترم از راست بودن انديشههاي سياسي وي اطلاع ميداشتند به سراغ ترجمه آثار او نميرفتند!؟
آيا سود جستن از كاريزماي چپ و چپنمايي نويسندهاي كه در جهان سياست يكي از راستهاي نشانهدار است و توتم انگاري هر عقيدهي راستي در عرصه ادبيات تا آنجا كه در مقام شاخصي براي زيبايي و نازيبايي اثري قرارش دهيم، پسنديده است؟
در مورد ماريو بارگاس يوسا، نگاهي به كارنامه درخشان يك عمر فعاليت تأثيرگذارش در عرصه ادبيات جهان كافي است تا به ارزش آثار وي پي ببريم، بي آنكه به وارونهنمايي انديشهها و عقايد سياسياش دست بزنيم، مگر از اين رهگذر نگاه كاريزماتيك خواننده ايراني را به وي جلب نماييم و او را هم به فهرست ديگر نويسندگان و شاعراني كه آثارشان را با انديشههاي غير واقعي ـ و حتي واقعي ـ سياسي، اجتماعي و . . . ايشان ارزيابي ميكنيم، بيافزاييم.
#
نگاهي به پروندهها و نيز ديگر بخشهاي مختلف گلستانه از جمله سلسله مقالات ” تبارشناسي پست مدرنيسم” و ” واژگان و اصطلاحات جهاني“ به قلم علي اصغر قرهباغي، طي بيش از شصت شماره كه از انتشار بيوقفه آن ميگذرد، شاهدي بر تلاش گلستانه در اين عرصه است.
جشن بستنی(داستان کودک)
جشن بستنی
نوشته : بئاتريس لوپس پوئرتاس ( اسپانيا )
ترجمه : رامين مولايي raminmolaei@gmail.com
روزهاي يكشنبه ـ روز تعطيل آخر هفته ـ اغلب خيلي كسل كننده اند ! مخصوصاٌ وقتي هوا باراني باشد و پرنده ايي هم در خيابان پر نزند . كاميلا كوچولو ، دختري بسيار زيبا با موهاي بلند و بلوطي رنگ كه هميشه آنها را در دو رشته پشت سرش مي بافت ، تصميم گرفت براي اينكه سر خودش را گرم كند ، پاي تلويزيون بنشيند و كارتون تام و جري را تماشا كند . اما چون آن روز هم مثل روزهاي ديگر هفته صبح زود از خواب بيدار شده بود ، بعد از چند لحظه روي مبل راحتي جلوي تلويزيون خوابش برد…… و خواب ديد كه :
جلوي در كارخانه بستني سازي شهرشان است ، او به همراه همكلاسي هايش به كارخانه آمده بود ، چون فردا روز پايان سال تحصيلي بود و آنها خودشان را براي “ جشن بستني” آماده مي كردند . جشن فوق العاده اي بود : بستني هايي با شكل ها و مزه هاي مختلف براي همه بچه ها ، پدر و مادرها و معلم ها.
اتوبوس مقابل در كارخانه ايستاد و بچه ها به ترتيب از آن پياده و به دنياي حيرت انگيز بستني ها وارد شدند . بستني هاي توت فرنگي ، وانيلي ، شكلاتي ، زعفراني ، گردويي ، پسته ايي و … اووووم! چه بستني هاي خوشمزه اي !
رئيس كارخانه بچه ها را در بازديد از كارخانه همراهي مي كرد و به آنها دستگاههايي كه بستني را درست مي كردند ، نان بستني مي ساختند ، بستني ها را به شكل هاي گوناگون در مي آوردند و خلاصه تمام قسمت هاي كارخانه را نشان مي داد ، كه ناگهان صداي آژير به گوش رسيد !
آقاي رئيس از نگهباني كه به سويش مي آمد ، پرسيد :
ـ چه اتفاقي افتاده ؟
ـ موش ناقلا “ فابين” كليدي كه همه ماشين هاي كارخانه با آن به كار مي افتند را از اتاق شما برداشته بود و با آن بازي مي كرد ، اما حالا آن را گم كرده و نمي تواند پيدايش كند !
آقاي رئيس زيرلب گفت :
ـ خداي من ! چه بدبختي بزرگي! اگر دستگاهها كار نكنند ، نمي تونيم بستني هاي جشن مدرسه را آماده كنيم.
كاميلا با شنيدن اين جمله احساس كرد كه بايد هر چه سريعتر كاري بكند ، چون حتي فكر اينكه نتوانند جشن شان را برپاكنند هم وحشتناك بود! مخصوصاٌ براي اوكه عاشق بستني وانيلي با روكش شكلاتي بود و از مدت ها پيش دلش را براي رسيدن روز جشن صابون زده بود .
كاميلا در حالي كه به دنبال راه حلي مي گشت ، با خودش فكر كرد :
ـ ايكاش خواهرم “آگوستينا ” اينجا بود ، اون خيلي خوب مي دونست كه بايد چكار بكنه ، اگر يك سگ هم داشتيم كه كمكمون كنه ، عالي مي شد … اما خوب ، حالا خودم تنهايي بايد اون كليد رو پيدا كنم!
و بعد با احتياط كامل ، جوري كه هيچ كس متوجه نشود ، از گروه بچه ها جدا شد ورفت تا اتاق رئيس كارخانه را پيداكند . كاميلا تا به اتاق او رسيد فوراٌ وارد شد و دنبال فابين كوچولو گشت . او خيلي آهسته پرسيد :
ـ فابين ، تو اونجايي؟
و بعد صداي نازك و لرزاني جواب داد :
ـ بله ، من اينجام پشت پرده !
ـ سلام ، من كاميلا هستم و اومدم بهت كمك كنم تا اون كليد رو پيدا كنيم .
ـ من از تو ممنونم ، ولي من همه جا رو گشتم اما اونو پيدا نكردم ، انگار رفته جايي قايم شده !
كاميلا در حالي كه كمي عصباني شده بود ، گفت :
ـ چي مي گي ؟! كليدها كه پا ندارند تا هر جا كه كي خوان برند! بايد اميدوار باشي و به من كمك كني تا اون كليد رو پيدا كنيم ، هر جور شده فردا بايد جشن مدرسه من برگزار بشه!
كاميلا و موش كوچولو از اتاق رئيس بيرون آمدند و سرگرم جستجو شدند . فابين همه جاهايي را كه فكر مي كرد در آنجا با كليد بازي كرده بود به كاميلا گفت و بعد يكي يكي شروع به گشتن آن محل ها كردند .
اول از همه به سالن ميوه ها رفتند ، آنجا كه دستگاههاي شستشو ، پوست كني و خرد كردن ميوه ها و افزودن شان به مايع بستني قرار داشتند ، ولي چيزي پيدانكردند.
بعد از آنجا به سالن آماده سازي مايع بستني سرزدند ، جايي كه شير را با شكر مخلوط و به آن تكه هاي شكلات ، بادام ، فندق يا پسته اضافه مي كردند . هنگامي كه معلوم شد ، كليد گمشده آنجا هم نيست ، فابين زد زير گريه! او مدام مي گفت :
ـ ديدي چي شد ! همه اش تقصير منه ، اگه من با كليد بازي نمي كردم اينجور نمي شد !
كاميلا كه ديد فابين خيلي ناراحت است سعي كرد او را آرام كند:
ـ دوست كوچولوي من ناراحت نباش! من هم بارها كارهايي كرده ام كه مامانم به خاطر اونها منو دعوا كرده ، ولي بالاخره همه چيز روبراه شده !
ـ اما اين موضوع فرق مي كنه ، چون اگه تا ساعت چهار اون كليد پيدا نشه ، كارگرها نمي تونن بستني هاي مخصوص جشن فرداي مدرسه رو آماده كنن!
فابين حق داشت ، چون ساعت سه بود و آنها وقت كمي داشتند . كاميلا هم كم كم داشت نااميد مي شد كه ناگهان فكري به سرش زد :
ـ فابين ، خوب فكر كن ! تو امروز وقتي مشغول بازي بودي ، از كنار پاتيل هاي مايع بستني ، اون ظرف هاي بزرگ كه مثل استخر هستند ، رد نشدي ؟
ـ چرا كاميلا ! اتفاقاٌ من از نزديك اونها گذشتم . اما ما كه نمي تونيم توي اونها رو بگرديم ، من يكي كه شنا بلد نيستم !
ـ نترس ، لازم نيست شنا كني . من مي تونم توي اونها برم ! فكر نكنم ارتفاع مايع داخل اونها بالاتر از زانوي من باشه ! اما من به يك عينك مخصوص غواصي احتياج دارم .
ـ كارگرهايي كه با دستگاهها كار مي كنند عينك هايي به چشماشون مي زنند كه من فكر مي كنم به دردت بخورند . همين الآن يكي از اونها رو برات مي آرم !
فابين اين را گفت و رفت و در يك چشم برهم زدن با يك عينك حفاظتي برگشت ! كاميلا عينك را به چشم اش زد ، كفش هايش را درآورد و در حاليكه به اولين استخر كه پر از مايع بستني وانيلي بود ، پا مي گذاشت ، رو به فابين گفت :
ـ آرزو كن كه موفق بشيم !
بعد خم شد و سرش را در مايع غليظ و شيريني كه طعم وانيل داشت ، فرو برد و كف پاتيل را وارسي كرد ، اما اثري از كليد نبود .
وقتي كاميلا سرش را بيرون آورد قيافه اش ديدني بود! تمام صورت او با لايه اي از مايع بستني وانيلي پوشيده شده بود .دختر كوچولو همانطور كه دور لب هايش را مزه مزه مي كرد به فابين گفت :
ـ اينجا كه نبود!
اين را گفت و بعد وارد استخر بستني موزي شد . اما كليد آنجا هم نبود . به همين ترتيب كاميلا يكي يكي تمام استخرها را گشت ولي كليد را پيدا نكرد . پس خسته و نااميد در گوشه اي نشست . در همين لحظه ناگهان فابين فرياد زد كه :
ـ اما هنوز يه استخر ديگه باقي مونده كه اون رو نگشتي ! منظورم استخر كارامل بستني نزديك در ورودي سالن است!
كاميلا جستي زد و همراه فابين به طرف آخرين استخر دويد . با دقت زياد داخل آن را گشت و درست وقتي كه ديگر داشت كاملاٌ نااميد مي شد ، ناگهان با دستش چيزي را در كف استخر لمس كرد و با شادي بسيار فرياد زد :
ـ فابين ! فابين… اينجا يه چيزي هست !
موش كوچولو گفت :
ـ زود باش اون رو بيرون بيار تا ببينيم چيه؟
كاميلا دستش را بيرون آورد … آنها در ميان بهت و ناباوري بالاخره كليد راپيدا كرده بودند! كاميلا و فابين در حاليكه از شادي سر از پا نمي شناختند ، به هوا مي پريدند و فرياد مي زدند :
ـ زنده باد!زنده باد! ما بالاخره كليد رو پيدا كرديم و حالا كارخونه مي تونه بستني هاي جشن فردا رو درست كنه … هورا ! هورا !
و براي آنكه هر چه زودتر اين خبر خوش را به رئيس كارخانه برسانند ، شروع به دويدن كردند .
ـ آقاي رئيس ، بفرمائيد! اين هم كليد….
ـ شما چه جوري اونو پيدا كرديد؟ همه كارگرها سرتاسر كارخونه را گشتند ولي نتونستند اونو پيداش كنند!
ـ زياد هم سخت نبود ! فقط بايد توي مايع بستني شنا مي كردم!
ـ آه ! خداي من ! تو درست مثل يه بستني مخلوط شدي !
ـ نگران نباشيد ! چون مادرم مي دونه من چقدر بستني دوست دارم ، از اينكه سر و صورتم كمي نوچ شده ، تعجب نمي كنه! قاه ، قاه ، قاه…..
و هر سه با خوشحالي فراوان از اينكه سرانجام مشكل حل شده بود ، خنديدند .بعد آقاي رئيس كليد را به سركارگر كارخانه داد و از او خواست سريع تر كار را شروع كنند تا بستني ها به موقع براي جشن مدرسه در روز بعد آماده شوند.
فابين بيچاره كه احساس مي كرد همه تقصيرها به گردن اوست ، بي سر و صدا از آنها جدا شد . اما كاميلا پيش از اينكه همراه همكلاسي هايش سوار اتوبوس شود تا به خانه هايشان بازگردند ، براي خداحافظي از فابين به اتاق رئيس رفت. فابين وسايل اش را جمع كرده بود تا براي هميشه از آنجا برود. كاميلا با تعجب از او پرسيد :
ـ فابين ، داري چي كار مي كني؟
ـ بايد از اينجا برم كاميلا ، من اينجا يه خرابكاري حسابي ببار آوردم و مطمئنم كسي اينجا از من خوشش نمي آد!
اما آقاي رئيس كه دنبال كاميلا آمده بود ، گفت :
ـ نه فابين ،تو اشتباه مي كني! ما همگي تو رو در اينجا دوست داريم . اگر به مشكلي كه امروز در اينجا پيش اومد خوب فكر كنيم ، درس مي گيريم كه چطور با كمك هم مي تونيم مشكلات رو حل كنيم ، همون كاري كه تو و فابين انجام داديد!
فابين از شنيدن حرف هاي آقاي رئيس خوشحال شد و كاميلا هم از او دعوت كرد يك روز به خانه آنها برود تا او را به خانواده اش معرفي كند . آقاي رئيس هم به كاميلا گفت كه هر موقع هوس خوردن بستني كرد ، مي تواند به كارخانه بيايد و هر چقدر خواست بستني بخورد …..
در همين موقع كاميلا ناگهان از خواب پريد . از روي همان مبل راحتي ساعت را ديد كه شش بعد از ظهر را نشان مي داد و از مادرش پرسيد :
ـ ماما ، توي يخچال بستني داريم؟!… .
نمایشگاهی از آثار هنرمندان نسل 27 اسپانیا
نمایشگاهی از آثار هنرمندان نسل 27 اسپانیا رامین مولایی- همپایی ادبیات و نقاشی در تاریخ هنر چنان تنگاتنگ است که در دوره هایی شاخص از تاریخ هنر بشر تفکیک این دو هنر و نیز نویسنده یا شاعر از نقاش،مجسمه ساز و کلا هنرمند عرصه هنرهای تجسمی نشدنی است. به گزارش خبرگزاری اروپا از23 ژوئیه ( دوم تیرماه) در سانتیاگو واقع در ایالت گالیسیای اسپانیا، نمایشگاهی از آثار ناب هنرمندان این نسل شامل تابلوها، دست نوشت ها، عکس ها و طراحی هایی ارزشمند برپا گردیده است. هنرمندان و شاعرانی چون: فدریکو گارسیا لورکا، رافائل آلبرتی،سالوادور دالی،ماروخا مایو و . . .
در سال های ابتدایی قرن بیستم تا آغاز جنگ داخلی اسپانیا، این کشور شاهد رشد نسلی از هنرمندان در عرصه های مختلف هنرهای تجسمی و ادبیات بود که همه و همه خواهان رشد و درنوردیدن مرزهای سنت هنری اسپانیا و اروپا بودند. عده ای از ایشان در هر دوعرصه صاحب نام و معتبر بودند. رافائل آلبرتی یکی از ایشان است که ابتدا خود را به عنوان نقاشی نوگرا به گروه هنردوستان و منتقدان کشورش معرفی کرد و پس از آن بود که به ناگاه به شعر روی آورد و با اولین دفتر شعر خود " دریانورد در خشکی" در 22 سالگی به معتبرترین جایزه ادبی کشورش " جایزه ی ملی ادبیات" دست یافت. وی که از نقاشی رویگردان شده بود به اصرار لورکا و دیگر دوستانش در کنار شعر به نقاشی نیز ادامه داد و حاصل این فعالیت به تابلو- شعرهایی منجر شد که خود به آنها نام شعرنگاره داد.
در این نمایشگاه تعدادی از تابلوهایی که مدل آنها شاعران این نسل و نقاشان آنها دوستان ایشان از این نسل بوده اند نیز به نمایش گذاشته شده است: چهره ی شاعر "آلتولاگیره" در تابلوی کوبیسمی اثر " مانوئل آنخلس اورتیس" و اثر " مورنا بییا" از شاعر " لوئیس سرنودا" از این دست آثارند.. |


