گفتگو با ماتوته(نوبت دوم)

گفت وگو با آنا ماريا ماتوته، نويسنده اسپانيايى
زنده بودن: بهترين هديه هشتاد سالگى من
ترجمه: رامين مولايى raminmolaei@gmail.com
129330.jpg
دوشنبه  ۲۶ ژوئيه (سوم مردادماه جارى) آنا ماريا ماتوته هشتادمين سال زندگى اش را جشن گرفت. جشنى كه همه مردم اسپانيا از پير و جوان در آن شركت داشتند. ماتوته اسطوره ادبيات كودك و نوجوان اسپانيا است. اكنون آثار وى به بيشتر زبان هاى دنيا ترجمه شده اند و متجاوز از نيم قرن است كه كودكان سراسر دنيا با داستان هاى به يادماندنى او به بزرگسالى رسيده و مى رسند. او هم اكنون نيز يكى از پرخواننده ترين نويسندگان كودك و نوجوان در سراسر دنيا است. ماتوته رمان ها و داستان هاى كوتاه بسيارى نيز نوشته و معتبرترين جوايز ادبى دنيا را به خويش اختصاص داده است و خود بارها به عنوان داور در اعطاى جوايز بسيارى به نويسندگان مشهور نقش داشته است. ماتوته همچنين پنج بار در ليست نهايى كانديداهاى دريافت نوبل ادبى حاضر بوده  است. مرحوم محمد قاضى با ترجمه «پولينا چشم و چراغ كوهپايه» اوايل دهه پنجاه براى اولين بار كودكان ايرانى آن دوره و ميانسالان امروز ايرانى را با اين نويسنده دوست داشتنى آشنا كرد. اكنون نيز هم زمان با تولد هشتاد سالگى اين بانوى كهنسال عرصه ادبيات جهانى، ترجمه فارسى يكى از آخرين آثارش با عنوان «پايان واقعى زيباى خفته» در ايران منتشر شده است. خبرگزارى رسمى اسپانيا در آستانه سالروز تولد نويسنده مصاحبه اى با وى انجام داده كه گوشه هايى از آن را با هم مى خوانيم.
•••
آنا مندوسا- مادريد: آنا ماريا ماتوته هشتادمين سال تولدش را سه شنبه جشن مى گيرد و با اطمينان مى گويد كه بهترين هديه تولدى كه در اين سن و سال به او داده شده «زنده بودن» است. او كاملاً احساس سلامتى مى كند و مثل هميشه با رويى گشاده و شاداب ميزبان من است. هرچند كه در سال هاى اخير پاره اى از توانايى هاى فيزيكى اش را از دست داده و از جنب و جوش پيشين خود افتاده است. مى گويد: «نويسندگى بخشى از زندگى مرا تشكيل مى دهد، من راهى طولانى را طى كرده ام كه بى انتهاست. من با نوشتن نفس مى كشم. » اين نويسنده كاتالان (او متولد بارسلونا است) در واقع خودش را «راوى داستا ن ها » و «كسى كه كلمات را از اسارت متون نجات داده است» مى داند. او در سخنرانى  به يادماندنى اش به مناسبت عضويت در آكادمى زبان اسپانيايى در سال ۹۸ گفت: «كلمه زيباترين آفريده جهان است و اين همان چيزى است كه ما را نجات مى دهد» و او به راستى در طول زندگى هنرى اش به دنبال زيباترين كلمات بوده است. او در كت و دامن آراسته سپيد- رنگى كه بسيار برازنده اش است و با موى زيباى سپيدش هارمونى لطيفى دارد-با طنزى ظريف به سرش اشاره و تأكيد مى كند كه «مثل هميشه خراب است» و بدنش ديگر پاسخگوى نيازهاى يك نويسنده فعال و پر جنب و جوش نيست. با اين حال او در تابستان جارى براى تدريس نويسندگى در دوره هاى مختلف آكادميك و نيز ايراد چندين سخنرانى به نقاط مختلف اسپانيا سفر مى كند. ماتوته به تازگى در «اِل اِسكوريال» مادريد سخنرانى داشته، ظرف چند روز آينده براى تدريس پيرامون «نقش خيال در فانتزى» در دانشگاه بين المللى آندالوسيا به اوئلبا سفر خواهد كرد، از آنجا به سانتاندر خواهد رفت و مجدداً به ال اسكوريال باز خواهد گشت و پس از خاتمه اين تور حرفه اى و چند هفته دورى از زادگاهش باز به بارسلونا برمى گردد تا در خانه زيبا و دوست داشتنى اش به نوشتن و تكميل آخرين اثر خود با عنوان «بهشت نامسكون» بپردازد. او جداً باور دارد كه «ادبيات، فانترى نيست بلكه يكسره سحر و جادو است. زندگى جادو است و من اين جادو را از زمان دختربچگى ام حس كرده ام.» و بعد تعريف مى كند كه از بچگى مى توانست درون افراد را ببيند و اضافه مى كند: «به اين ترتيب خيلى زود مى توانستم بفهمم كسانى كه روبه رويم قرار مى گرفتند مثلاً متظاهر، خيانتكار و يا دروغگو هستند و حقيقت را نمى گويند. البته اين توانايى در گذر زمان از ميان رفت». هنگامى كه از دوران كودكى اش صحبت مى كند چشمانش درخشندگى خاصى پيدا مى كنند.
او مثل هميشه بر جذابيتى كه قرون وسطى برايش داشته تأكيد مى كند و مى گويد كه جاذبه اين دوره از تاريخ در نظرش «اختلاط معنويت و بربريت و ضمناً احترام به طبيعت است»؛ عشقى كه همواره از كودكى در دل او بوده است و بيشتر از همه «عشق به جنگل و دريا... يادم مى آيد كه از بچگى تا همين حالا هم وقتى به جنگل مى روم انگار در خلسه اى روحانى غرق مى شوم. من نه آن زمان و نه حالا مثل يك محقق يا نظاره گر صرف به طبيعت نگاه نمى كنم، من خود جزيى از طبيعت هستم، مثل يك برگ يا حتى يك سنگ. نگاهش نمى كنم و در آن دقيق نمى شوم: من همانم! اين حس بسيار زيبايى است و من اين بخت را داشته ام كه تجربه اش كنم». او هميشه با پريان، فرشته ها، جادوگران و موجودات افسانه اى حشر و نشر دارد. او با لذت از روزهايى ياد مى كند كه در تاريكى اتاقش و تنها زير نور شمعى كتاب هاى پريان و افسانه هاى كهن را مى خوانده و هنوز اين عشق را در خود حفظ كرده است. البته پريان مورد نظرش از قماش پريان و جادوگران فيلم هاى والت ديسنى نيستند. او برعكس شيفته اسطوره هاى سلتى  است و مى گويد: «يك بار فرصتى دست داد تا همراه همسرم به كشورهاى اسكانديناوى سفر كنيم. روزى در راهى كه از ميان جنگل مى گذشت تابلويى نظرم را جلب كرد كه رويش نوشته شده بود: مراقب باشيد، از سرعت تان بكاهيد، اينجا محل عبور پريان است!» او اين روزها هداياى زيادى به مناسبت تولدش دريافت كرده است، ولى خودش مى گويد: «از همه برايم مهم تر زندگى است. بهترين هديه براى من اين است كه با وجود داشتن ۸۰ سال سن هنوز زنده ام و بيمارى حادى هم ندارم، هر چند كسالت هايى جزيى دارم...، ولى زنده ام و مى نويسم و باز مى نويسم.» با وجودى كه عادت ندارد از كارى كه در دست نوشتن دارد زياد صحبت كند، اما در مورد رمان اخيرش كه در گير و دار سفرهاى دنباله دارش در طول تابستان امسال آن را پيش مى برد، مى گويد: «بهشت نامسكون، در فضاى اسپانياى سال هاى دهه سى و چهل جريان دارد و مثل همه داستان هايم عناصر جادويى زيادى در آن وجود دارد البته به شكلى متفاوت از پيش.»
•••
•با هشتاد سالگى چه مى كنيد؟
شاد و قبراق! هنوز هم خيلى كار مى كنم، هرچند كه نه بار زير تيغ جراحى رفته ام. سلامتى ام كمى ترك برداشته، ولى هنوز هم خيلى قوى ام. پسرم مى گويد: «مامان تو ضدضربه اى!»
• انتشارات دستينو به تازگى تريلوژى قرون  وسطايى شما را تجديد چاپ كرده است. چطور شد كه به فكر بازآفرينى فضاى قرون وسطى در اين سه رمان افتاديد؟
من آدمى هستم كه به چيزهاى متفاوتى تعلق خاطر دارم. هرگز تحت تأثير جريانات و حركت هاى دفعى و روزمره و مد قرار نمى گيرم. من از زمانى كه در كودكى قصه هاى پريان را مى خواندم شيفته فضاى قرون وسطى شدم. اين دوره اى از تاريخ است كه برايم خيلى جالب و دلچسب است.
•اما قرون وسطى وجهه خوبى در اذهان مردم ندارد. همه از آن به عنوان دوره اى سياه از تاريخ ياد مى كنند و...
و البته قرن نوزدهم و حتى همين قرن تازه. برده دارى فقط رنگ عوض كرده است. بدى و پليدى از وجود بشر سرچشمه مى گيرد.
•شاه گودوى فراموش شده اولين رمان از اين تريلوژى در واقع پس از ۲۵ سال سكوت منتشر شد.
من بخش اعظمى از اين رمان را سال ها پيش نوشته بودم، اما به علت افسردگى وحشتناكى كه گريبانگيرم شد آن را ناتمام گذاشتم. گمان مى كردم ديگر هيچ گاه نتوانم آن را به پايان ببرم، چون اثرى بود با حال و هوايى خاص و جادويى. به اين ترتيب ۲۵ سال گذشت. از طرفى آن زمان جامعه اسپانيا مثل امروز نبود كه براى مثال با آغوش باز پذيراى «ارباب حلقه ها» است. هرچند كه تريلوژى من جنسى متفاوت از اثر تالكين دارد.
•در اين سه اثر شما، خواننده شاهد عشق هاى بى سرانجام و ممنوعه، ازدواج هاى بدون عشق و...
تقريباً همه اينها در دنياى امروز هم اتفاق مى افتند، چرا كه نوع بشر تحول چندانى پيدا نكرده است. هرچند تكنولوژى پيشرفت زيادى كرده است ولى انسان هنوز هم چون قرون وسطى مى گريد، متنفر مى شود، رنج مى كشد و چون «آرانمانت» در عشق مى سوزد و جان مى دهد. تنها صورت ظاهرى عشق ها عوض شده اند. پسران و دختران امروز به همان شكل رومئو و ژوليت به يكديگر عشق نمى ورزند، ولى احساس عاشق به معشوق همانى است كه بود.
• امسال سال دن كيشوت نام گرفته است، آيا شما خواننده رمان هاى سلحشورى هستيد؟
البته! من بارها دن كيشوت را خوانده ام؛ چرا كه از ۷-۶ سالگى ما را مجبور مى كردند آن را بخوانيم. باورتان مى شود؟ براى همين هم از آن متنفر بودم؛ چون كه نمى فهميدم اش! خواندن رمان و داستان را برايمان ممنوع كرده بودند. من از پنج سالگى داستان هايى مى نوشتم و اسطوره اى هم براى خودم داشتم: هانس كريستين اندرسن. من در خانواده ام خيلى پيشتر از آنكه كسى داستان هاى اندرسن يا پيتر پن را تمام و كمال خوانده باشد، راجع به آنها صحبت مى كردم. بعضى از نويسندگان كه خودشان را خيلى جدى مى دانند، به من نظرى تحقيرآميز دارند. در اسپانيا اين تصور حاكم است كه مردها نمى توانند براى بچه ها داستان بنويسند و اصولاً ادبيات كودكان را ادبياتى فرودست مى دانند.
•شما از داستان ها چه چيز ياد  مى گيريد؟
راستش همه چيز!... همه چيز براى ماتوته اوج اغراق و گستردگى است. من هميشه جمله اى از اندرسن را در گوش دارم: «بدى مى تواند در پس شاخ و برگ هر گياه زيبا و معصومى پنهان باشد.» چنين جمله اى مى تواند تو را از زمان دختربچگى به فكركردن وادارد. داستان ها به تو تنفر، غرور، عشق، تبعيض و... را در قالبى فانتزى نشان مى دهند. اين فانتزى مى تواند از زبان حيوانات، ماهى تابه ها و قابلمه هاى آشپزخانه، كفش هاى طلايى و... به دنيا و زندگى بچه ها وارد شود. اندرسن سرچشمه لطافت و دانايى كودكانه بود و از غرور و تبختر معاصرين اش رنج مى برد.
•دنيا و ادبيات كودك و نوجوان امروز را چگونه مى بينيد؟
به نظرم هرى پاتر اثر بسيار خوبى است، چرا كه قوه تخيل بچه ها را بيدار و بارور مى كند. از آن دست داستان هايى نيست كه از منطق خشك بزرگسالان تبعيت مى كنند و تنها با قراردادن پريان و فرشته ها در مسير داستان سعى در كودكانه كردن خود دارند! امروز بچه ها دردمندند!... و از كمبودهاى زيادى رنج مى برند و خيلى از چيزها را درك نمى كنند! البته درست است كه آنها بيش از ديگران از كامپيوتر سر در مى آورند، ولى نمى دانند مثلاً هابيل و قابيل كيستند! حالا نه فقط از ديدگاه دين بلكه حتى از منظر زندگى اجتماعى تصورى از اين دو شخصيت ندارند. اين مسئله براى يك جوان ۱۵ ساله وخيم تر است؛ چرا كه برعكس گمان مى كند كه از همه بيشتر مى داند. اما موضوع حادى كه اين وسط ديده مى شود اين كه مديران جامعه و كسانى كه به نحوى در تعيين مسير جامعه مسئوليت دارند تلاشى در راه افزايش دانش ادبى و نگارشى كودكان و نوجوانان انجام نمى دهند. بچه ها توانايى نوشتن بى اشتباه يا كم اشتباه را هم ندارند. به باور من اين براى يك جوان ۱۵ ساله فاجعه است.
•شما به عنوان تنها زن عضو آكادمى زبان اسپانيا...
عضويت در آكادمى براى من واقعاً بزرگترين افتخار بوده است. من سعادت اين را داشته ام تا با كسانى همچون «كاميلو خوسه سلا» و بسيارى از برجسته ترين نويسندگان اسپانيايى زبان در گردهمايى هاى آكادمى شركت داشته باشم. همين جا مسئله بامزه اى را برايتان بگويم و آن اينكه من به علت زندگى در بارسلونا، امكان شركت مداوم در جلسات رسمى آكادمى كمتر برايم پيش مى آيد. از طرفى براى داشتن حق رأى در آكادمى شركت در حداقل تعداد مشخصى از جلسات الزامى است. اما آنها همواره به من نامه مى نويسند و خواهان رأى من در مورد خاصى كه در آكادمى مطرح است، هستند! غافل از اينكه من طبق آيين نامه هاى داخلى، در واقع حق رأى ندارم!! البته اين بين خودمان بماند، چون مى ترسم شست شان خبردار شود و ديگر فراموشم كنند (به اينجا كه مى رسد، آنا ماريا در هشتاد سالگى همچون جوانى شاداب و پرطراوت از ته دل مى خندد.)
•شما هيچ گاه به طبقه بندى هاى رايج از جمله «ادبيات زنانه» يا «ادبيات مردانه» و... اعتقادى نداشته ايد و...
من به وجود نويسندگان زن باور دارم اما به «ادبيات زنانه» و همان طور به «ادبيات مردانه» معتقد نيستم. اين حرف هاى آقايان و خانم هايى است كه تازه وارد گود شده اند و براى بازارگرمى اين اصطلاحات را باب كرده اند.
اما آنا ماريا ماتوته مثل هميشه خواننده رمان هاى تازه منتشر شده است و آثار نويسندگان زن را با اشتياق بيشترى دنبال مى كند و در عين حال مى گويد آخرين رمانى كه خوانده «سايه باد» از «كارلوس روئيس زافون» است. او در پايان صحبت مان با لبخند دلنشينى اضافه مى كند: «البته من كتاب هاى آشپزى را هم مثل رمان هاى روز دنبال مى كنم و به علاوه آشپز خيلى خوبى هم هستم».
منبع: خبرگزارى EFE- اسپانيا
پى نوشت ها:
۱- «پايان واقعى زيباى خفته» ترجمه: رامين مولايى، نشر ايران بان، تابستان ۸۴
۲- عنوان اين سه رمان ماتوته عبارتند از: «برج قديمى» (۱۹۷۱)، « شاه گودوى فراموش شده» (۱۹۹۶)، «آرانمانوت» (۲۰۰۰).

بهشت گمشده گارسیا لورکا

بهشت گمشده لوركا
يان گيبسون
ترجمه:رامين مولايى
090252.jpg
فدريكو گارسيا لوركا (۱۹۳۶ - ۱۸۹۸) معروف ترين شاعر اسپانيا در جهان و ايران است. آشنايى ما با او به وسيله مترجمان (و البته شاعرانى) است كه از ميان ايشان رويايى و شاملو متقدم تر و شايد برجسته تر باشند. هر چند كه هر يك از آن دو با زبانى مختلف، آهنگى متفاوت (و به خصوص دومى با رنگى ديگر كه سمبل چپ جهانى بود و هست)، شعر او را به ما معرفى كردند.
تيرباران و مرگ تأثر انگيز گارسيا لوركا كه تنها چند روز پس از آغاز جنگ داخلى اسپانيا به دست گروهى از نيروهاى منتسب به شورشيان تحت امر ژنرال فرانكو صورت گرفت از پتانسيلى عالى بهره مند بود تا هم زمانى ترجمه آثارش در ايران با اوج گيرى مبارزات مسلحانه گروه هاى چپ برعليه رژيم پهلوى و اعدام تعداد زيادى از آنها از سوى بيدادگاه هاى شاه، و پهلو زدن گوشه هايى از اشعار فارسى شده اين شاعر اسپانيايى به هواخواهى از افكار چپ غالب آن دوره باعث شود تا كثيرى از خوانندگان حرفه اى شعر و حتى شاعران و منتقدان ما از گارسيا لوركاى سوررئاليست (هر چند كه او از اين گروه هم جدا شد و تنها «لوركايى» سرود) اسپانيايى، شاعرى با آرمان هاى چپگرايانه (سوسياليستى، ماركسيستى، كمونيستى و …) در تصور خود بسازند، تصويرى كه تا امروز هم در ذهن جوانان اين دوره نيز ماندگار است. «يان گيبسون» نويسنده ايرلندى مقاله اى كه پيش رو داريد، همان كسى است كه سال ها پيرامون زندگى و آثار گارسيا لوركا تحقيق كرد و معتبرترين زندگينامه او را به رشته تحرير در آورد.۱ كتابى كه نشان اعتبارش، تائيد مطالب آن از سوى خانواده، دوستان و از همه مهم تر بنياد فدريكو گارسيا لوركا است.
•••
ناحيه اى برجسته  در دره پهناور و حاصلخيز «داماسكو» كه مولفى عرب قرن ها پيش آن را به «دشت غرناطه» لا بگا د گرانادا توصيف كرده، از آن به ناحيه اى: «سرشار سرسبزى، كه خانه هاى سفيد ييلاقى چون مرواريدهاى زيبا و چشم نواز شرقى بر تاج كلاهى از زمرد در آن پراكنده اند»، ياد مى كند. اين دشت با مساحتى چندين كيلومتر مربعى، در واقع سرسبزى و طراوت خود را مديون موقعيت طبيعى و سيستم آبيارى پيچيده و منظمى بود كه به وسيله رومى ها (اغلب اين نكته فراموش مى شود كه اينجا شهرى روميايى بوده است ) پايه گذارى شد و سپس توسط مسلمانان تكامل يافت.
سال ها بعد در ۱۴۹۲ ميلادى، ديپلماتى ونيزى از اين شهر با نام «شهر سرچشمه نهرها» ياد كرد، كه اين نامگذارى به خاطر شيب تند اين دشت سبز و زيبا بود. گراناداى شكوفا و پر رونق سال هاى گذشته، رفته رفته به پايتخت ضعيف و كم رمق ايالت بدل گشت، چرا كه مسيحيان فاقد دانش و توان زراعت و باغبانى مسلمانان مغربى بودند!
فدريكو گارسيا لوركا همواره ميل داشت اعلام كند كه «از قلب دشت غرناطه» آمده بود. اين گفته او اغراق هم نبود، چرا كه او يازده سال ابتدايى عمرش را آنجا به استثناى چند ماهى كه در «آلمريا» زندگى كرد- در زادگاهش «فوئنته باكروس» و نزديك دهكده «آسكروسا» سپرى كرده بود. بعد براى تحصيل به گرانادا رفت و شناخت و آگاهى اش براى هميشه متحول شد. سال ۱۹۱۰- در واقع شروع اين ناپايدارى به ۱۹۰۹ بازمى گردد - سمبل و آغاز گمگشتگى شادى در آثار لوركايى  است.
امروز «لا بگا د گرانادا» سياه گشته از اتوبان ها، زير فشار توسعه اقتصادى و تجارت و نيز انفجار وحشيانه شهرسازى مدرن كه هر ساله صدها و هكتارها متر مربع از آن زمين حاصلخيز را مى بلعد، به زانو درآمده است و مرمت ناپذير مى نمايد. دشت نزديك غرناطه هم كاملاً نابود شده است. ولى آيا براى نجات آنچه برجاى مانده كارى انجام مى شود؟ هيچ اميدى نيست، چرا كه عزمى درخور براى اين كار وجود ندارد.
اما در يك نظر دشت نابود شده در عمق خود هنوز زيبايى هاى بسيارى را حفظ كرده است و از ميان راهى حيرت انگيز ما را به درون خويش رهنمون مى شود.
دهكده «لاچار» قرار گرفته بر كناره هاى رود «خنيل» با همان زيبايى «لا بگا» و با قصر پريانى با تاريخ بنايى نامشخص- كه با برج و باروهاى قهوه اى افسونگر خويش خودنمايى مى كند. راهى باريك ما را به سمت رود و پل آهنى كوچك، باريك و بسيار زيبا و ظريف آهنى و زنگ زده هدايت مى كند. و همين جا بايد از خدا بخواهيم كه اجازه ندهد لااقل اين پل از ميان برود. ظرف چند ثانيه از زيتونستان ها و گندم زارهاى خشك به گستره سبز و مرطوب لا بگا قدم  گذاشته ايم، خط جادويى فاصل دنيايى كه نثرى شاعرانه و زودرس را در لوركا برانگيخت. كمى بعد از آن، و پس از عبور از درختزارى به ياد ماندنى از سپيدارهاى بلند، پيش رويمان مرغزارى فراخ و زيبا رخ مى نمايد.
و اكنون ما در نزديكى يكى از مناظر و صحنه هاى كليدى در شكل گيرى ذهن و خيال شاعر هستيم: مزرعه وسيع «دايموس» كه در سال ۱۸۹۵ از سوى پدر شاعر خريدارى شد، يعنى درست سه سال پيش از تولد وى. مزرعه اى زير كشت چغندرقند كه ثروت خانواده مديون آن است. هم اينجا بود كه روزى گاوآهنى كه در عمق زمين فرورفته و آن را شخم مى زد كاشى رومى اى را كه سال ها بعد در آرژانتين، گارسيا لوركا از آن و تصاوير چوپانان رومى روى آن سخن مى گويد و بنا به گفته خودش «اولين حيرت زدگى هنرى»، حيرانى اى كه همه عمر او را به خاك پيوند داد و هيچ گاه از آن رهايى نيافت، از دل خاك مرطوب بيرون مى كشد. در واقع زير مزرعه  پدرى  شاعر كه تاريخچه و نامى عربى بر خود داشت، ييلاقى رومى قرار داشت! البته در زير پرده اى غيرقابل نفوذ از سنگ ها و صخره هاى ادامه كوه «سى يررا نبادا»، پس جاى تعجب نيست كه چرا گارسيا لوركا شاعرى دلبسته و وابسته خاك است.  به سال ۱۹۰۶ خانواده از اين مزرعه به دهكده فوئنته باكروس كوچ مى كند، يعنى هنگامى كه شاعر آينده تنها هفت سال داشت. و از آن زمان مشاجره اى ميان اين دو دهكده درگرفت. كدام يك از اين دو مكان در شكوفايى احساس شاعرانه فدريكو نقش داشته اند؟ گذشته از اين نكته كه خانواده، زمانى هم كه در فوئنته باكروس زندگى مى كند هر از چندى، مدتى را در مزرعه خويش «دايموس» سپرى مى كند. و شايد هر دو اين مكان ها در او به يك ميزان تاثيرگذار بوده اند. قدر مسلم اين كه شاعر بالغ، در نوشته اى به نام «دهكده ام» اين گونه مى نمايد كه از هر دوى آنها متاثر شده  است. در «بالدرروبيو»، هم اكنون از خانه خانواده لوركا به عنوان موزه نگهدارى مى شود و همه روزه در معرض بازديد علاقه مندان شعر و شخصيت لوركا قرار دارد. خانه «فراسكيتا آلبا» كه شاعر از آن به عنوان مدلى براى بازنمايى خانه «برناردا آلبا» بهره گرفت و جايى كه «آهك و ترانه» را در آنجا سرود.
پيش از پرداختن به «كوبياس»، با پيرامون پر از سپيدارهايش، مى توان بر كناره راست آن چشمه «تخا» را ديد. چشمه اى كه امروز به حال خود رها شده و رودخانه اى كه هيچ نشانى از شفافيت كريستالى اش برجا نمانده است، همان كه نجواى نوازشگرش الهام بخش شاعر جوان بود. در همان نزديكى، در آن سوى بزرگراه اصلى، كوره كارخانه قند قديمى «سان پاسكوآل» پابرجاست، همان جا كه پدر شاعر جزء اولين سهامدارانش بود. و در چهار كيلومترى فوئنته باكروس، «لا فوئنته». اكنون در «سوتو د روما» هستيم، ملكى اهدايى از سوى دربار «كاديس» به «دوك ولينگتون». چه عجيب، لوركا در جايى به دنيا مى آيد كه هنوز هم انگليسى هاى زيادى آنجا ماوا دارند. دهكده اى كه از بنيان با ديگر آبادى هاى پراكنده در اين دشت متفاوت است. جايى كه گفته مى شود بسيار عصيان گر است. خانه زادگاه شاعر، كه تحت نظر كميته اى از نمايندگان گرانادا اداره مى شود و مديريت آن را شاعرى به نام «خوآن د لوزا» به عهده دارد، از بدو آماده سازى  براى بازديد عموم در سال ۱۹۸۶ تاكنون ميليون ها نفر از علاقه مندان شاعر و شيفتگان شعر او را پذيرا بوده است. اينك دهكده يك مركز مطالعات لوركاشناسى هم در خود دارد، با منابعى مهم از اسناد و يك سالن نمايش. در مقابل، در سراسر زمين هايى كه پيش از اين مملو از سپيدارها بود، اكنون مراكزى صنعتى روييده اند. فوئنته باكروس شهرت جهانى خويش را مديون شاعرى است كه به قول «لوئيس سرنودا» شاعر هم ولايتى اش چون: «سبزى در ميان زمين تفتيده ما» بود....
خواهش مى كنم، اما بيش از اين قلب سبز «دشت او» را برنياشوبيد و از ميان نبريد، دشتى كه هنوز هم يگانه و بى تاست!
پى نوشت:
۱- تابستان گذشته ، خانم فريده مصطفوى اين كتاب را به زبان فارسى ترجمه و منتشر كرده اند. مترجم.

جایزه ی بهترین کتاب نقد ادبی اروپا2002 (منتشر شده در همشهری)

منبع : بولتن خبري بنياد “ بارتولومه  مارچ ”  27 سپتامبر 2002

مترجم : رامين مولايي

 raminmolaei@gmail.com

روز گذشته “ماريو  بارگاس  يوسا ”  جايزه “ بارتولومه  مارچ” را با كتاب “ راستيِ   دروغ ها ” به عنوان برترين اثر سال 2002  در حوزه نقد ادبي از آن خود كرد .

هيئت داوران جايزه معتبر “ بارتولومه  مارچ ” مركب از 9 متفكر، نويسنده و منتقد صاحب اعتبار ادبي از جمله : “ ادوآردو  مندوسا ” ، “ گييِرمو  كابرِرا  اينفانته” ، “ لوئيس  گويتيسولو” ، “ فرناندو  ساباتِر” و “ خورخه  ولپي”  به اتفاق آرا اين جايزه را به “ ماريو بارگاس يوسا ” به خاطر انتشار مجموعه مقالاتش در حوزه نقد ادبي تحت عنوان “ راستيِ دروغ ها‌” اختصاص دادند.

بارگاس يوسا در اولين اظهار نظر خود پس از آگاهي از اين خبر گفت : “ من واقعا از شنيدن اين خبر هيجان زده و خوشحال شده ام . من تاكنون جوايز بسياري دريافت كرده ام ، اما هيچ كدام از آنها از سوي داوراني چنين عالي مقام به من تعلق نگرفته بودند . به گمان من هيچ جايزه اي در دنيا در زمينه نقد ادبي از حيث اعتبار ادبي داوران آن همسان اين يكي نيست ”.

 در اين گفتگوي تلفني ماريو بارگاس يوسا ( آره كيپا ، پروـ 1936 ) اظهار داشت: “ من خصوصا از اين جهت شادمان هستم كه اين جايزه اهميت و ارزش نقد ادبي را به جامعه باز مي شناساند ، شاخه اي از ادبيات كه همواره مهجور بوده است ”.

داوران دومين سال اعطاي جايزه   12000 يورويي “ بارتولومه  مارچ” روز گذشته با حضور در يك كنفرانس مطبوعاتي در بيانيه اي كه توسط “ باسيليو  بالتاسار ” يكي از اعضا هيئت داوران خوانده شد ، كتاب “ راستي دروغ ها ” را با برشمردن  بخشي از ويژه گي هاي كار نويسنده آن ، از جمله اينكه : “ نويسنده با توان روايي عظيمي كه ويژه گي خاص اين اثر است ، تفكري عميق را در مورد كاركرد رمان و پويايي و حيات آن در ذهن خواننده سامان مي بخشد و نكات برجسته و نابي را پيرامون تكنيك هاي به كار گرفته شده از سوي رمان نويسان معاصر به خواننده متذكر مي شود” وي را شايسته دريافت اين جايزه برشمرد . 

در اين مصاحبه تلفني ،  بارگاس يوسا آنچه را كه در بخشي از كتاب خود آورده است تكرار و تاكيد كرد كه : “ نويسنده خوب پيش از نويسنده شدن ، يك خواننده خوب بوده است و هيچ نويسنده خوبي را نمي توان سراغ گرفت كه اصول اوليه حرفه خود را با خواندن آثاري كه مسحورش كرده اند ،نياموخته باشد . در واقع خواندن آثار معتبر به تو در يافتن لحن و سبك واقعي ات ياري مي رساند”.

“ راستي دروغ ها ” مجموعه مقالاتي است  راجع به رمان ها و داستان هاي كوتاه انتشار يافته در قرن گذشته كه از خلال آنها ماريا بارگاس يوسا به شكلي عالي و خيره كننده به تشريح بازي جذاب و مفرح دروغ هايي واقعي كه روايت را شكل مي دهند ، مي پردازد .

چاپ اول اين مجموعه در سال 1990 منتشر شد و اكنون  پس از دوازده سال نويسنده در چاپ دوم اين كتاب با افزودن 10 مقاله تازه و يك بازنگري كلي بر روي 26 مقاله پيشين موفق به دريافت اين جايزه ارزشمند شده است .

هيئت داوران همچنين در زمينه ارائه بهترين مقاله نقد ادبي امسال ، جايزه  6000  يورويي خود را به مقاله “ ادوآردو  لاگو ” كه ژانويه گذشته در “ ربيستا   دِ   ليبروس” منتشر شد ، اهدا  و اعلام كرد:“ نويسنده در مقاله خود با مقايسه دقيق سه ترجمه گوناگون از اثر سترگ “ جيمز  جويس” يعني “ اوليس” با ارائه نمونه هايي عالي ، خواننده را در بازشناسي و قضاوت در باره متن اصلي اثر ياري رسانده ، با تبيين منطقي رابطه تنگاتنگ و دشوار تاليف و ترجمه ، سبب تنوير ذهن و آگاهي وي در اين زمينه مي گردد”.

هيئت داوران لوح ويژه اين دوره را به “ خوآن  آنتونيو ماسوليبِر  رودِناس” به پاس تلاش وافر در انتشار مداوم چكيده آثار ادبي منتشر شده در سال جاري در روزنامه “ لا  وانگوآرديا‌ ” اعطا كرد.

اين سري جوايز از سال 2000 ميلادي ، از سوي “ بنياد  بارتولومه  مارچ” با هدف بسط و ترويج مقوله نقد ادبي و قدرداني از نويسندگان اين حوزه از ادبيات به ايشان اهدا مي شود. بنا به گفته “ باسيليو  بالتاسار” منتقد ، نويسنده و مدير انتشارات “ بيتسوك” اولين هدف وي در دومين دوره  از اعطاي اين  جايزه :“ دور هم جمع كردن داوراني برجسته از ميان “ خوانندگاني فوق العاده” بوده است”.

و اما اين “ خوانندگان فوق العاده” روز گذشته با  حضور در اين كنفرانس  واهدا اين جايزه به يارگاس  يوسا ، بر قدرداني خود از وي “ به خاطر تجارب ادبي ارزشمند و نيز سبك نقادي متهورانه او از آثار ادبيات جهان” تاكيد ورزيدند.

در ادامه گفتگويمان ، از او سوال مي كنيم : آيا شما احتمال مي دهيد  اين اثر را مجددا بازنگري كنيد؟ و پاسخ مي شنويم : “ در آينده ، چرا كه نه ؟! گذر زمان لزوم بازنگري و دوباره نويسي تقريبا كامل آن را ايجاب مي كند ، همان كاري كه امسال روي آن انجام دادم . براي نمونه از هنگامي كه من اين كتاب را براي اولين بار نوشتم “ گارسيا ماركز” چندين اثر مهم منتشر كرده است و همين باعث تمايل من به كار دوباره و اساسي برروي نسخه قبلي شد . بنابراين شايد روزي توفيق پرداختن مجدد به اين مقوله را داشته باشم ، اما فعلا  نوشتن  داستان را ترجيح مي دهم”.  

در حال حاضر بارگاس يوسا مشغول تصحيح نمونه حروفچيني شده آخرين رمان خود “ بهشت در گوشه اي ديگر”  است . او مي گويد : “ اين رمان اواخر نوامبر بيرون خواهد آمد و تا منتشر نشده نمي توانم خودم را از آن خلاص كنم و بندناف اش را ببرم!”

اما در پايان وقتي از او مي پرسيم كه“ مبلغ جايزه را چطور خرج خواهيد كرد؟ ”

مي گويد : “ چي ؟ مگر به جز افتخار بزرگ اهداي جايزه ، پولي هم در كار است؟ نمي دانستم!بايد بهش فكر كنم، اما يقيناٌ خرجش مي كنم !”    

کاتوبلپاس ( نقدی بر کتاب"نامه هایی به یک نویسنده جوان")

كاتوبلپاس# محدوده نمي‌شناسد، جهان را مي‌طلبد

نوشته: امیرمحمد اعتمادی

 

معمول است و مرسوم، يك روال طبيعي. هر صاحب فني سرانجام به اين عمل دست مي زند. خودي تجديد حيات يافته، نو و تازه به بازار مي‌فرستد؛ دست‌پرورده‌اي مي‌سازد كه خود را در آن متجلي كند. حال اين صاحب فن يك نويسنده باشد يا يك زرگر يا حتي حلبي‌ساز و چيني‌بندزن. چه توفيري دارد؟ انسان مي‌خواهد ادامه داشته باشد؛ و زايش، تنها راهش زايش است.

حلبي‌سازي را مي‌شناختم كه هيچ يك از فرزندانش تمايلي به شغل پدر نشان نمي‌دادند. سال‌هاي سال به تنهايي كار مي‌كرد. فرزندانش هر يك به دنبال خواسته‌هاي خود رفتند و شغلي مطابق با اميال خود به دست آوردند، اما حلبي‌ساز هميشه در حسرت فرزندي بود كه ادامه‌اش باشد، شغل‌اش را آرزو كند و در طلب‌اش گامي‌بردارد. گاهي كه مي‌رفتم و دقايقي كنار پيرمرد مي‌نشستم، مي‌گفت: حيف است، فن خوبي‌ست، نان و آب‌دار است. . . و آهي مي‌كشيد از ته دل. يك روز اما نوجواني وَردستش ديدم كه جارو مي‌كشيد، پيچ سماور را كم و زياد مي‌كرد، چاي برايم آورد و ديدم كه سرِ‌ حلبي را گرفت كه اوستا قيچي بزند! اوستا نگاه پرسشگر مرا ديد و گفت: استادكار قابلي مي‌شود! . . . و من در دل گفتم سرانجام اين مرد به آرزويش رسيد، زايش!

اما زايش يك نويسنده از نوعي ديگر است، خاص خودش و فقط خودش. حتي نمي‌توان آن را با زايش نويسنده‌اي ديگر قياس كرد. ” نامه هايي به يك نويسنده جوان“ اثر زايا و ارزشمند ماريو بارگاس يوسا را كه بخوانيد اين زايش را با تمام ويژگي‌هاي منحصر به فرد و در عين حال فراگيرش مي‌بينيد و لمس مي‌كنيد. خواهيد ديد نويسنده را كه به تعبير بارگاس يوسايي‌اش ” استرپتيز“ مي‌كند، خود را از هر‌ گونه آرايش و آلايشي پاك و مبرا كرده در معرض ديد قرار مي دهد، شيشه مي‌شود، جامي بلورين كه درون و برونش را همزمان ببينيد، اين رسم زايش است، يك زايش موفق و مؤثر بايد كه چنين شفاف باشد وگرنه كه نمي‌شود زايش.

كاتوبلپاسي بزرگ حتي اندام هاي خود را آرايش و آلايشي مي‌بيند زايد و مانع بزرگي بر سر راهِ ناچارش، شعر عظيم آفرينش؛ زايش، و البته شناخت. اما زايش با شناخت چه مناسبتي دارد؟ پرسش به جايي‌ست. شايد نياز به كمي توضيح داشته باشد. فرآيندي كه در حال انجام است دو رو داردو سكه‌اي‌ست؛ شير و خط! يا بگيريم صفحه‌اي. نمي‌توان اين دو را جدا فرض كرد و در عين‌حال نمي‌توان يكسان دانست. چرا كه هر يك از اين دو، از ديدگاهي خاص رؤيت مي‌شوند. ديدگاه اول و در واقع ديدگاه پاياني متعلق به نويسنده است و ديدگاه دوم و در واقع آغاز كار، متعلق به آن ديگر‌ي‌ست، آن كه بايد زاييده شود. پس به تعبيري مي‌توان گفت ديدگاه‌هاي زاييده و زايش شونده، بگيريم آفريننده و آفريده.

اما كدام‌يك آغاز و كدام پايان؟ اين همان موجود ناممكن است كه خود بارگاس يوسا بيان مي‌كند. زاييده آغاز است و آغازگر اما در آن واحد پايان! چرا كه اين زاييده رسمي دارد، بايد خود پايان يابد تا زاييده‌اش تنفس آغاز كند و حيات. و از طرف ديگر فرآيند زايش با به وجود آمدن موجود تازه پايان مي‌يابد و باز اين موجود آغاز است، يك آغاز كامل و بي برو برگرد.

كاتوبلپاس، خوردن و هضم‌كردن خود را آغاز نموده است و اين فرآيند سرانجامي دارد. در پايان چيزي از اين موجود هراس‌انگيز باقي نمي ماند، جز يك روح، يك نام. شفاف، سيال، بگ شيشه، بلور يا به تعبير من آب! زلال، روشن، چشمه! و از اين ميان است كه شناخت به كمال مي‌رسد. شناختي كه لازمه‌ي خلق موجود جيدي و نوپاست.

پسرك مُخ طلايي را به ياد داريد؟ همان كه براي رفاه و آسايش خانواده، از كله خود تكه‌هاي طلا مي‌خراشيد و بيرون مي‌كشيد و مي‌فروخت. و سرانجام كه مايحتاج همه را تا جايي كه در توانش بود، برآورده كرد، تمام شد، تمام! چرا كه توانش، تمامش بود. و آيا اين همان كاتوبلپاس بارگاس ي.سا نيست؟ آن جانور افسانه‌اي كه وي براي بيان مقصودش به كتاب آورد؟ شخصاً كاتوبلپاس را يك پسرك مخ طلايي مي‌بينم. گويا تعبيرها و گاه‌ها متفاوت به نظر ‌مي‌آيند، اما در واقع يك حركت و يك كُنش است كه انجام مي گيرد. نويسنده خود را منهدم مي‌كند تا دنيايي تازه خلق كند، در هر دو مورد. دنيايي متفاوت خلق كند كه در سرش جاري بود و حال كه بيرون ريخته متعلق به همه‌است و جريان خواهد داشت، ابدي. هيچ نيرويي نمي‌تواند مانع از ادامه حياتش شود و از جريان باز داردش. چرا كه آفريننده قطعه قطعه از جسم . جانش خود را در اين دنيا گذاشته، از وجود خود بركنده، هديه كرده است، نفخف نفخه از روح خود را نيز در آن دميده‌ است. اين چنين آغازي را پاياني نيست و نمي‌تواند باشد. يا بگوييم چنين پاياني همواره آغاز است و از هر آغازي آغازتر. درست مانند جعبه‌هاي چيني. هر جعبه‌اي را كه باز كني (‌به پايان‌اش برسي ) جعبه‌اي ديگر مي‌بيني كه آغاز شده است. هر پاياني به آغازي نو مي‌رسد و اين چرخه همواره ادامه دارد.

كاتوبلپاس را بارگاس يوسا وجود ناممكن مي نامد، زيرا  كه ادامه‌ي حيات بدن خود را مي‌خورد. اما اين ناميدن تعبيري خاص است از ديدگاه او، و براي منظوري خاص. وگرنه چنين موجودي به هيچ وجه غيرممكن نيست. چرا كه نويسنده اگر غيرممكن نباشد، ممكن نيست! و اين كاتوبلپاس در تمثيل و تعبير بارگاس يوسايي مگر خود نويسنده نيست؟ حتي بارگاس يوسا خود را كاتوبلپاس مي‌نامد و در عين‌حال وجود چنين موجودي را غيرممكن مي‌خواند، تمثيل. تمثيلي كه به كار بارگاس يوسا خورد، ابزاري شد براي برآوردن منظورش.

نويسنده از هر چه و هر ابزاري كه به كارش آيد بهره مي‌برد، باشد كاتوبلپاس و باشد وجودي ناممكن. اگر خود يك كاتوبلپاس است كتمان كردن و طفره رفتن ندارد، هست و بايد اعلام كند كه همه بدانند. و اگر همان پسرك مخ طلايي است كه كله‌اش به جاي مغز از طلا انباشته شده بود و در اثر شكستگي و خراشي به بيرون نشت مي‌كرد، چه مي‌توان كرد؟ چنين بوده و چنين است و چنين نيز خواهد بود. اين وجود ناممكن و متعارض و متناقض حيات معمول و مرسوم همواره چنين بوده است. زيستن در آن واحد در همين دنياي همگان و از طرف ديگر به وجود آوردن دنيايي يگانه و شخصي و همزمان زيستن        در آن. آيا اين وجود متناقض نيست؟ و غير ممكن؟ البته كه هست. و البته چنين موجودي همان نويسنده است. كسي كه دشمن خود را در خود حمل مي‌كند، همزيست خود دارد و حتي به خاطر وجودض زندگي مي‌كند، خدمتش مي‌كند، مي‌خورد و مي نوشد كه آن موجود را در درون خود سير وسيراب كند. چه وجودي! سرشار از مرگ و نيستي و انهدام، همان كاتوبلپاس.

نويسنده در جهاني لبلب از تضاد مي‌زيد، تضادهايي از جنس‌هاي مختلف، عين‌گرا، ذهن‌گرا، رئاليست و فانتزي، واقعي و غيرواقعي، حتي در ” داستان واقعي يا رئاليستي نيز شامل پلان‌هاي گوناگون است. هرچند در عالم خارج موجود و براي خوانندگان از راه شناخت و تجربه‌ي عيني در دنياي مادي مجسوس باشند.“ چه عمقي و چه ابعادي دارد اين تضاد! و نيز تصاد در زمان و فضاي رمان ( بخوانيد زندگي)، و در ديدگاه زماني و رابطه‌‌ي مابين زمان ساري بر روايت‌گر و زمان جاري در آنچه روايت مي‌شود، كه بر زمان پايه‌اي استوارند مه راوي، داستان را در ظرف آن نقل مي‌كند” آنها متقاعدمان مي‌كندد كه دنيا همان چيزي‌ست كه آنها تعريفش مي‌كنند، دنيايي كه بر روي خرابه‌هاي دنياي واقعي و براي ارضاء ولع سيري‌ناپذيري ( باز آفرينش واقعيت) كه الهام‌بخش قريحه‌ي رمان‌نويس بوده، برپا شده است.“ و اين همان فريبايي‌ست. ببينيد! شيشه است. عمق و سطح‌اش را يك جا ببينيد. از سطح واقعيت گرفته تا فضا، زمان و ديگر ابزارها و عناصر ايجاد دنيايي تازه را در بر مي‌گيرد. حتي اين دنيا بايد بر روي ويرانه‌هاي دنياي واقعي كه خوانندگان ديده و لمس كرده‌اند بنا شود، و چه تضاد فريبايي‌ اينجاست! همه چيز در يك دايره به وقوع مي‌رسد، دايره‌ي تكوين. و همه‌ي ابزارها در ارتباط با هم. نه فقط مرتبط، كه يكي شده، درهم پيچيده و غيرقابل تفكيك. به همان تعبيري كه خود بارگاس يوسا گفته است، اگر بخواهيم اينها را از هم جدا كنيم به اندام‌هاي مثله شده‌ي موجودي زنده‌ شبيه مي‌شوند كه به هيچ دردي نمي‌خورند.

اما اين بنا كردن دنيا بر ويرانه‌هاي دنياي آشناي ذهن خواننده، چيزي جز كاتوبلپاس نيست و زايش نويسنده‌اي تازه از نويسنده‌اي به اوج رسيده، يك ققنوس. ققنوسي كه سير طبيعي‌اش را كرده و جال موقع زايش‌اش است. زمانش فرا رسيده، همه‌ي ابزارها و عناصر لازم را فراهم آورد، هيمه جمع كرده خود در ميانه مي‌نشيند، پرپر مي‌زند، نفير سر مي‌دهد تا آتش گيرا شود و شعله‌ور. پيش چشم ما در شعله مي‌سوزد و فنا مي‌شود و سرانجام خاكسترس به جا مي‌ماند. اما اوج شگفتي هنوز در پي است. خاكستر مي‌جنبد! و از ميان آن ققنوسي تازه بيرون مي‌زند، چه زايش غريبي، و در عين‌حال چه فريبا! با من هم‌عقيده نيستيد؟!

در پايان اما، بي‌انصافي‌ست اگر از ترجمه‌ي رسا و زيباي رامين مولايي حرفي نزنيم. با اين آرزو كه ترجمه‌اي چنين از كتاب‌هايي چنين ادامه يابد. مترجمان عزيز همچنان ذوق به خرج دهند و كتاب‌هايي به خوانندگان فارسي‌ زبان معرفي كنند كه در شناخت ادبيات روز جهان و همگام‌ شدن مخاطبان ايراني با ديگر جهانيان اثري ماندگار داشته باشد.

 

پي‌نوشت:

#كاتوبلپاس، عنوان نامه‌ي دوم بارگاس يوسا در كتاب: ” نامه‌هايي به يك نويسنده جوان“، ترجمه: رامين مولايي، انتشارات مرواريد. ” اين حيوان وحشي در مركز اتيوپي ديده شده، متوسط‌القامه است اما از ديگر لحاظ اندام‌هايش با هم تناسب ندارند، كاهلانه حركت مي‌كند. سرش به شكل بارزي سنگین است و حيوان آن را با سختی حمل مي‌كند، سري كه پيوسته به طرف زمين متمايل است. اگر چنين نبود حيوان به راحتی مي‌توانست نسل بشر را از روي زمين بردارد، زيرا هركس به چشم‌هاي او بنگرد در دم هلاك مي‌شود‌ ـ كتاب موجودات خيالي، خورخه لوئيس بورخس، ترجمه: احمد اخوت، ص155 “ همان كتاب ص29

جملات آمده در” گيومه“ از كتاب " نامه‌هايي به يك نويسنده جوان" نقل شده است.      

پایان واقعی زیبای خفته(روزنامه شرق)

پايان واقعى زيباى خفته
161112.jpg
شرق: «پايان واقعى زيباى خفته» ، آناماريا ماتوته، ترجمه: رامين مولايى، نشر ايران بان، چاپ اول، ،۱۳۸۴ ۲۲۰۰ نسخه، ۱۹۵۰ تومان.
آناماريا ماتوته اسپانيايى است و براى ايرانى ها نام آشنايى است. از اين نويسنده رمان «پولينا، چشم  و چراغ كوهپايه» به فارسى ترجمه شده كه از يادگارهاى محمد قاضى است. ماتوته از برجسته ترين نويسندگان معاصر دنياى اسپانيايى زبان است، الان ۸۰ساله است و همچنان پركار. ماتوته وقتى ده ساله بود آتش جنگ داخلى در كشورش شعله ور شد و او را با طعم بدبختى، فقر، رنج، ترس و بى رحمى آشنا كرد. آشنايى او با جنگ چنان عميق بود كه تقريباً همه رمان هايى كه براى بزرگتر ها نوشته حال و هواى جنگى دارد.«پايان واقعى زيباى خفته» ادامه داستان «زيباى خفته» است. بوسه شاهزاده جوان طلسم جادوگر بدجنس را مى شكند و زيباى خفته را از خوابى صدساله بيدار مى كند؛ آنها با هم ازدواج مى كنند و... اما بعد از آن چه؟ آناماريا ماتوته تنها كسى است كه ادامه اين افسانه را مى داند و برايمان روايت مى كند.

تنها روياپردازى نجاتمان خواهد داد(حمیدرضا ابک)

این آقا حمیدرضا ابک همیشه خیلی خوب و زیبا حرف هایش را روی کاغذ می آورد! این مقاله اش فوق العاده بودُ حیفم آمد نخوانده باشیدش! 

http://www.sharghnewspaper.ir/850310/html/sv1.htm 

نگاه چپ به بارگاس یوسا نکنید!(گلستانه- اردیبهشت 84)

 

نگاه چپ به بارگاس يوسا نكنيد!

نوشته: رامین مولایی(انتشار مجدد)

 

به جرأت مي‌توان ادعا كرد كه لااقل از هنگام انتشار اولين آثار ترجمه شده از زبان‌هاي اروپايي، مشكل عدم انتقال صحيح و كامل مفاهيم نظري غرب نيز گريبانگير خواننده ايراني اين آثار بوده است. اما اين مسئله زماني به مشكلي قابل توجه بدل شد كه به صورتي عميق‌تر و آشكارتر در برداشت‌ها، انتقادات و نظريه پردازي‌هاي متفكر، عالم دين و روشنفكر ايراني از فرهنگ، هنر، سياست، فلسفه و ادبيات غرب كه در اكثر مواقع دانسته‌هاي خويش را تنها مديون همين ترجمه‌ها بودند، رخ نمود.

با گسترش تبادل فرهنگي ميان ايران و ساير ملل، نيز افزايش شمار ايرانياني كه به زباني خارجي آشنايي داشتند و در پي آن رشد كمي آثار و گستردگي عناوين ترجمه شده ـ هر چند كه كيفيت ترجمه ها نيز ارتقاء يافته بود ـ به شمار مفاهيم ناقص يا اشتباه انتقال يافته به ذهن خواننده ايراني اين آثار نيز افزوده شد.

روشن است كه حوزه ادبيات نيز از اين آفت در امان نماند. اما مسئله در اين حوزه زماني پيچيده‌تر شد كه كار به دسته‌بندي ـ در اغلب موارد از سوي مترجم يا ناشر اثر ـ نويسندگان و شاعراني كه ترجمه آثارشان به زبان فارسي برگردانده شده بود، آن هم از لحاظ انديشه ها و عقايد سياسي ايشان كشيده شد. از اين نكته نيز نبايد غافل بود كه همزماني آشنايي خواننده ايراني با آثار ادبي ملل ديگر، با آغاز دوران روشنگري ايران پس از انقلاب مشروطه و در پي آن قيام‌هايي كه هر از چندي در كشورمان رخ داد، بيش از پيش به اين دسته بندي‌ها دامن زد.

پس از پيروزي انقلاب كمونيستي در روسيه‌تزاري و همسايه‌ي قدرتمند شمالي ما و خودنمايي تدريجي نيروهاي چپ در عرصه سياسي و اجتماعي كشورمان و جاي گرفتن ايشان در قامت نيروهاي اپوزيسيون رژيم پهلوي و نيز رشد روزافزون انديشه‌هاي چپ در محافل روشنفكري و دانشجويي كه خصوصاً از دهه‌ي سي به بعد تقريباً همگي با آموزه‌هاي سياسي و فلسفي ماركسيستي ـ لنينستي همراه بودند، كم‌كم حتي در محافل روشنفكري دست راستي مدافع برنامه‌هاي جاه طلبانه‌ي رساندن ايران به دروازه‌هاي تمدن جهاني و هم در ميان آن دسته از روشنفكران و بسياري از عالمان ديني كه در جبهه‌ي مقابل افكار چپ جهاني و رفقاي ايراني‌شان موضع داشتند، جاي دادن هر انديشه‌ي آوانگارد از سويي و ناشناس و نامأنوس با داشته‌هاي خود از سويي ديگر، در قفسه‌ي چپ كتابخانه فرضي خود يكي به مدح و ديگري به لعن مرسوم شد. خواننده ايراني هم طبعاً چشم و ذهن خويش را به اين دسته‌بندي ها سپرد.

با پيروزي انقلاب سال 57 ، فروريزي حكومت پهلوي پسر، استقرار جمهوري اسلامي و گذر از نشيب و فرازهاي سال‌هاي ابتدايي آن، دور تازه‌اي از رويارويي با انديشه‌هاي فلسفي، اجتماعي و سياسي و نيز ادبيات جهان خارج كه اكنون در پي تحولي اساسي، ديگر كشور شوراها را به عنوان ميراث لنين و استالين در پس نحله‌هاي سياسي چپ نمي‌ديد، آغاز ‌شد. با روي كار آمدن مترجمان ارزنده‌اي در صحنه‌ي ادبيات، و اهتمام ايشان در ترجمه آثار ارزنده ادبيات معاصر غرب، اين امكان براي خواننده ايراني فراهم شد تا با فضاي ادبي جهان آشنايي كامل‌تري پيدا كند( هر چند در اين ميان بودند و هستند مترجمان ناقابل وآثار فاقد ارزش كه در اين مجال به آنها نمي‌پردازيم)، اما همان مشكل قديمي حتي به شكلي پيچيده‌تر وجود داشت و هنوز هم وجود دارد. البته در اينجا بايد از حركت‌هاي اصلاح‌طلبانه‌اي نيز كه در حوزه‌ي فرهنگ و ادبيات به همت پاره‌اي از مترجمان، ارباب مطبوعات و فرهنگ نويسان و بالطبع معدود منتقدان عرصه‌ي ادبيات كه به زدودن پاره‌اي از اين انگاره‌هاي نادرست پرداختند و نيز نويسندگان و آثار ناب و نويي را به جامعه‌ي ايراني دوستدار ادبيات معرفي كردند، اشاره كرد.#

اما آنچه مرا در ابتداي پرونده‌ي اين شماره از گلستانه كه در آن به معرفي كوتاهي از ”ماريو بارگاس يوسا“ مي‌پردازيم به نوشتن اين چند خط واداشت، ابتلاي دايره‌ي محدود شناخت خواننده ايراني از اين نويسنده پرويي به همان آفتي بود كه در بالا به شكلي خلاصه به شرح آن پرداختم. بارها در اينجا و آنجا مي‌خوانيم كه مترجمان ارزنده‌ي ـ نيز ناشران آثار و همكاران مطبوعاتي‌ام ـ آثار ارزشمند بارگاس يوسا در سخنراني‌ها، مصاحبه‌ها و مقالات خود در مطبوعات او را نويسنده‌اي صاحب انديشه‌هاي سياسي چپ معرفي مي‌كنند. حتي به تازگي در روزنامه‌ي معتبري خواندم كه همكار عزيزي از قول يكي از مترجمان نام‌آشناي آثار بارگاس يوسا، علت برگزيدن رمان‌هاي وي را براي ترجمه علايق چپ اين نويسنده عنوان كرده بود. البته اين اولين بار نيست كه مترجمان، ناشران و همكاران مطبوعاتي در باره عقايد نويسندگان اسپانيايي زبان و به خصوص انواع امريكاي لاتيني آنها، از واژه‌ي ”چپ“ استفاده مي‌كنند و دليل پرداختن به ترجمه آثار ايشان را ناشي از گرايش سياسي آنان عنوان مي‌كنند. پس گرايش سياسي نويسنده ـ و در اين مورد خاص بارگاس يوسا ـ تعيين كننده‌ي جذابيت، ارزشمندي، مانايي، صلابت و . . . يا نقطه‌ مقابل اين صفات براي يك رمان ـ به عنوان مثال ـ خواهد بود و نيز  اين‌ كه بالطبع اگر بارگاس يوسا راست بود و يا مترجم محترم از راست بودن انديشه‌هاي سياسي وي اطلاع مي‌داشتند به سراغ ترجمه آثار او نمي‌رفتند!؟

آيا سود جستن از كاريزماي چپ و چپ‌نمايي نويسنده‌اي كه در جهان سياست يكي از راست‌هاي نشانه‌دار است و توتم انگاري هر عقيده‌ي راستي در عرصه ادبيات تا آنجا كه در مقام شاخصي براي زيبايي و نازيبايي اثري قرارش دهيم، پسنديده است؟

در مورد ماريو بارگاس يوسا، نگاهي به كارنامه درخشان يك عمر فعاليت تأثيرگذارش در عرصه ادبيات جهان كافي است تا به ارزش آثار وي پي ببريم، بي آنكه به وارونه‌نمايي انديشه‌ها و عقايد سياسي‌اش دست بزنيم، مگر از اين رهگذر نگاه كاريزماتيك خواننده ايراني را به وي جلب نماييم و او را هم به فهرست ديگر نويسندگان و شاعراني كه آثارشان را با انديشه‌هاي غير واقعي ـ و حتي واقعي ـ سياسي، اجتماعي و . . . ايشان ارزيابي مي‌كنيم، بيافزاييم.    

‌#     

نگاهي به پرونده‌ها و نيز ديگر بخش‌هاي مختلف گلستانه از جمله سلسله مقالات ” تبارشناسي پست مدرنيسم” و ” واژگان و اصطلاحات جهاني“ به قلم علي اصغر قره‌باغي، طي بيش از شصت شماره كه از انتشار بي‌وقفه آن مي‌گذرد، شاهدي بر تلاش گلستانه در اين عرصه است.

جشن بستنی(داستان کودک)

جشن بستنی 

 

نوشته : بئاتريس  لوپس  پوئرتاس ( اسپانيا )

ترجمه : رامين مولايي     raminmolaei@gmail.com

 

روزهاي يكشنبه ـ روز تعطيل آخر هفته ـ  اغلب خيلي كسل كننده اند ! مخصوصاٌ وقتي هوا باراني باشد و پرنده ايي هم در خيابان پر نزند . كاميلا كوچولو ، دختري بسيار زيبا با موهاي بلند و بلوطي رنگ كه هميشه آنها را در دو رشته پشت سرش مي بافت ، تصميم گرفت براي اينكه سر خودش را گرم كند ، پاي تلويزيون بنشيند و كارتون تام و جري را تماشا كند . اما چون آن روز هم مثل روزهاي ديگر هفته صبح زود از خواب بيدار شده بود ، بعد از چند لحظه روي مبل راحتي جلوي تلويزيون  خوابش برد……  و خواب ديد كه :

جلوي در كارخانه بستني سازي شهرشان است ، او به همراه همكلاسي هايش به كارخانه آمده بود ، چون فردا روز پايان سال تحصيلي بود و آنها خودشان را براي “ جشن بستني” آماده مي كردند . جشن فوق العاده اي بود : بستني هايي با شكل ها و مزه هاي مختلف براي همه بچه ها ، پدر و مادرها و معلم ها.

اتوبوس  مقابل در كارخانه ايستاد و بچه ها به ترتيب از آن پياده و به دنياي حيرت انگيز بستني ها وارد شدند . بستني هاي توت فرنگي ، وانيلي ، شكلاتي ، زعفراني ، گردويي ، پسته ايي و   اووووم! چه بستني هاي خوشمزه اي !

رئيس كارخانه بچه ها را در بازديد از كارخانه همراهي مي كرد و  به آنها دستگاههايي  كه بستني را درست مي كردند ، نان بستني مي ساختند ، بستني ها را به شكل هاي گوناگون در مي آوردند و خلاصه تمام قسمت هاي كارخانه را نشان مي داد ، كه  ناگهان صداي آژير به گوش رسيد !

آقاي رئيس از نگهباني كه به سويش مي آمد ، پرسيد :

ـ چه اتفاقي افتاده ؟

ـ موش ناقلا “ فابين” كليدي كه همه ماشين هاي كارخانه با آن به كار مي افتند را از اتاق شما برداشته بود و با آن بازي مي كرد ، اما حالا آن را گم كرده و نمي تواند پيدايش كند !

آقاي رئيس زيرلب گفت :

ـ خداي من ! چه بدبختي بزرگي! اگر دستگاهها كار نكنند ، نمي تونيم بستني هاي جشن مدرسه را آماده كنيم.

كاميلا با شنيدن اين جمله احساس كرد كه بايد هر چه سريعتر كاري بكند ، چون حتي فكر اينكه نتوانند جشن شان را برپاكنند هم وحشتناك بود! مخصوصاٌ براي اوكه عاشق بستني وانيلي با روكش شكلاتي بود و از مدت ها پيش دلش را براي رسيدن روز جشن صابون زده بود .

كاميلا در حالي كه به دنبال راه حلي مي گشت ، با خودش فكر كرد :

ـ ايكاش خواهرم “آگوستينا ” اينجا بود ، اون خيلي خوب  مي دونست كه بايد چكار بكنه ، اگر يك سگ هم داشتيم كه كمكمون كنه ، عالي مي شد اما خوب ، حالا خودم تنهايي بايد اون كليد رو پيدا كنم!

و بعد با احتياط كامل ، جوري كه هيچ كس متوجه نشود ، از گروه بچه ها جدا شد ورفت تا اتاق رئيس كارخانه را پيداكند . كاميلا تا به اتاق او رسيد فوراٌ وارد شد و دنبال فابين كوچولو گشت . او خيلي آهسته پرسيد :

ـ فابين ، تو اونجايي؟

و بعد صداي نازك و لرزاني جواب داد :

ـ بله‌ ، من اينجام پشت پرده !

ـ سلام ، من كاميلا هستم و اومدم بهت كمك كنم تا اون كليد رو پيدا كنيم .

ـ من از تو ممنونم ، ولي من همه جا رو گشتم اما اونو پيدا نكردم ، انگار رفته جايي قايم شده !

كاميلا در حالي كه كمي عصباني شده بود ، گفت :

ـ چي مي گي ؟! كليدها كه پا ندارند تا هر جا كه كي خوان برند! بايد اميدوار باشي و به من كمك كني تا اون كليد رو پيدا كنيم ، هر جور شده فردا بايد جشن مدرسه من برگزار بشه!

كاميلا و موش كوچولو از اتاق رئيس بيرون آمدند و سرگرم جستجو شدند . فابين همه جاهايي را كه فكر مي كرد در آنجا با كليد بازي كرده بود به كاميلا گفت و بعد يكي يكي شروع به گشتن آن محل ها كردند .

اول از همه به سالن ميوه ها رفتند ، آنجا كه دستگاههاي شستشو ، پوست كني و خرد كردن ميوه ها و افزودن شان به مايع بستني قرار داشتند ، ولي چيزي پيدانكردند.

بعد از آنجا به سالن آماده سازي مايع بستني سرزدند ، جايي كه شير را با شكر مخلوط و به آن تكه هاي شكلات ، بادام ، فندق يا پسته اضافه مي كردند . هنگامي كه معلوم شد ، كليد گمشده آنجا هم نيست ، فابين زد زير گريه! او مدام مي گفت :

ـ ديدي چي شد ! همه اش تقصير منه ، اگه من با كليد بازي نمي كردم اينجور نمي شد !

كاميلا كه ديد فابين خيلي ناراحت است سعي كرد او را آرام كند:

ـ دوست كوچولوي من ناراحت نباش! من هم بارها كارهايي كرده ام كه مامانم به خاطر اونها منو دعوا كرده ، ولي بالاخره همه چيز روبراه شده !

ـ اما اين موضوع فرق مي كنه ، چون اگه تا ساعت چهار اون كليد پيدا نشه ، كارگرها نمي تونن بستني هاي مخصوص جشن فرداي مدرسه رو آماده كنن!

فابين حق داشت ، چون ساعت سه بود و آنها وقت كمي داشتند . كاميلا هم كم كم داشت نااميد مي شد كه ناگهان فكري به سرش زد :

ـ فابين ، خوب فكر كن ! تو امروز وقتي مشغول بازي بودي ، از كنار پاتيل هاي مايع بستني ، اون ظرف هاي بزرگ كه مثل استخر هستند ، رد نشدي ؟

ـ چرا كاميلا ! اتفاقاٌ من از نزديك اونها گذشتم . اما ما كه نمي تونيم توي اونها رو بگرديم ، من يكي كه شنا بلد نيستم !

ـ نترس ، لازم نيست شنا كني . من مي تونم توي اونها برم ! فكر نكنم ارتفاع مايع داخل اونها بالاتر از زانوي من باشه ! اما من به يك عينك مخصوص غواصي احتياج دارم .

ـ كارگرهايي كه با  دستگاهها كار مي كنند عينك هايي به چشماشون مي زنند كه من فكر مي كنم به دردت بخورند . همين الآن يكي از اونها رو برات مي آرم !

فابين اين را گفت و رفت و در يك چشم برهم زدن با يك عينك حفاظتي برگشت ! كاميلا عينك را به چشم اش زد ، كفش هايش را درآورد و در حاليكه به اولين استخر كه پر از مايع بستني وانيلي بود ، پا مي گذاشت ، رو به فابين گفت :

ـ آرزو كن كه موفق بشيم !                   

بعد خم شد و سرش را در مايع غليظ و شيريني كه طعم وانيل داشت ، فرو برد و كف پاتيل را وارسي كرد ، اما اثري از كليد نبود .

وقتي كاميلا سرش را بيرون آورد قيافه اش ديدني بود! تمام صورت او با لايه اي از مايع بستني وانيلي پوشيده شده بود .دختر كوچولو همانطور كه دور لب هايش را مزه مزه مي كرد به فابين گفت :

ـ اينجا كه نبود!

اين را گفت و بعد وارد استخر بستني موزي شد . اما كليد آنجا هم نبود . به همين ترتيب كاميلا يكي يكي تمام استخرها را گشت ولي كليد را پيدا نكرد . پس خسته و نااميد در گوشه اي نشست . در همين لحظه ناگهان فابين فرياد زد كه :

ـ اما هنوز يه استخر ديگه باقي مونده كه اون رو نگشتي ! منظورم استخر كارامل بستني نزديك در ورودي سالن است!

كاميلا جستي زد و همراه فابين به طرف آخرين استخر دويد . با دقت زياد داخل آن را گشت و درست وقتي كه ديگر داشت كاملاٌ نااميد مي شد ، ناگهان با دستش چيزي را در كف استخر لمس كرد و با شادي بسيار فرياد زد :

ـ فابين ! فابين اينجا يه چيزي هست !

موش كوچولو گفت :

ـ زود باش اون رو بيرون بيار تا ببينيم چيه؟  

كاميلا دستش را بيرون آورد   آنها در ميان بهت و ناباوري بالاخره كليد راپيدا كرده بودند! كاميلا و فابين در حاليكه از شادي سر از پا نمي شناختند ، به هوا مي پريدند و فرياد مي زدند :

ـ زنده باد!زنده باد! ما بالاخره كليد رو پيدا كرديم و حالا كارخونه مي تونه بستني هاي جشن فردا رو درست كنه هورا ! هورا !

و براي آنكه هر چه زودتر اين خبر خوش را به رئيس كارخانه برسانند ، شروع به دويدن كردند .

ـ آقاي رئيس ، بفرمائيد! اين هم كليد.

ـ شما چه جوري اونو پيدا كرديد؟ همه كارگرها سرتاسر كارخونه را گشتند ولي نتونستند اونو پيداش كنند!

ـ زياد هم سخت نبود ! فقط بايد توي مايع بستني شنا مي كردم!

ـ آه ! خداي من ! تو درست مثل يه بستني مخلوط شدي !

ـ نگران نباشيد ! چون مادرم مي دونه من چقدر بستني دوست دارم ، از اينكه سر و صورتم كمي نوچ شده ، تعجب نمي كنه! قاه ، قاه ، قاه..

و هر سه  با خوشحالي فراوان از اينكه سرانجام مشكل حل شده بود ، خنديدند .بعد آقاي رئيس كليد را به سركارگر كارخانه داد و از او خواست سريع تر كار را شروع كنند تا بستني ها به موقع براي جشن مدرسه در روز بعد آماده شوند.

فابين بيچاره كه احساس مي كرد همه تقصيرها به گردن اوست ، بي سر و صدا از آنها جدا شد . اما كاميلا پيش از اينكه همراه همكلاسي هايش سوار اتوبوس شود تا به خانه هايشان بازگردند ، براي خداحافظي از فابين به اتاق رئيس رفت. فابين وسايل اش را جمع كرده بود تا براي هميشه از آنجا برود. كاميلا با تعجب از او پرسيد :

ـ فابين ، داري چي كار مي كني؟

ـ بايد از اينجا برم كاميلا ، من اينجا يه خرابكاري حسابي ببار آوردم و مطمئنم كسي اينجا از من خوشش نمي آد!

اما آقاي رئيس كه دنبال كاميلا آمده بود ، گفت :

ـ نه فابين ،تو اشتباه مي كني! ما همگي تو رو در اينجا دوست داريم . اگر به مشكلي كه امروز در اينجا پيش اومد خوب فكر كنيم ، درس مي گيريم كه چطور با كمك هم مي تونيم مشكلات رو حل كنيم‌ ، همون كاري كه تو و فابين انجام داديد!

فابين از شنيدن حرف هاي آقاي رئيس خوشحال شد و كاميلا هم از او دعوت كرد يك روز به خانه آنها برود تا او را به خانواده اش معرفي كند . آقاي رئيس هم به كاميلا گفت كه هر موقع هوس خوردن بستني كرد ، مي تواند به كارخانه بيايد و هر چقدر خواست بستني بخورد ..

در همين موقع كاميلا ناگهان از خواب پريد . از روي همان مبل راحتي ساعت را ديد كه شش بعد از ظهر را نشان مي داد و از مادرش پرسيد :

ـ ماما ، توي يخچال بستني داريم؟! .                           

 

 

 

            

 

مانا و مهرداد را آزاد کنید!!!

www.freemana.blogfa.com

نمایشگاهی از آثار هنرمندان نسل 27 اسپانیا

نمایشگاهی از آثار هنرمندان نسل 27 اسپانیا

 رامین مولایی

رامین مولایی- همپایی ادبیات و نقاشی در تاریخ هنر چنان تنگاتنگ است که در دوره هایی شاخص از تاریخ هنر بشر تفکیک این دو هنر و نیز نویسنده یا شاعر از نقاش،مجسمه ساز و کلا هنرمند عرصه هنرهای تجسمی نشدنی است.
یکی از دوره های برجسته و ماندگار تاریخ هنر که به خوبی بیانگر گزاره ی فوق است، در 1927 و در اسپانیا به نقطه اوج خود رسید به گونه ای که از آن تحت عنوان "نسل 27" یاد می شود.

به گزارش خبرگزاری اروپا از23 ژوئیه ( دوم تیرماه) در سانتیاگو واقع در ایالت گالیسیای اسپانیا، نمایشگاهی از آثار ناب هنرمندان این نسل شامل تابلوها، دست نوشت ها، عکس ها و طراحی هایی ارزشمند برپا گردیده است. هنرمندان و شاعرانی چون: فدریکو گارسیا لورکا، رافائل آلبرتی،سالوادور دالی،ماروخا مایو و . . .
در این نمایشگاه 67 تابلو و 62 سند از بزرگان این نسل که تعدادی از آنها برای اولین بار به نمایش درآمده اند در معرض دید علاقمندان قرار گرفته است. برای مثال تابلوی " دورنمای مادرید" اثر دالی که در سال های 1922 و 1923 کشیده شده است و در آن نمایی جذاب از پایتخت اسپانیا که نقاش از محل "اقامتگاه دانشجویان" به آن نظر انداخته، یکی از این آثاراست. " اقامتگاه دانشجویان" مکانی است که از آن به عنوان مرکز آشنایی هنرمندان این نسل با یکدیگر و جایی که نطفه ی این نسل کاشته شد، یاد می گردد. جایی که بسیاری از این هنرمندان از جمله: گارسیا لورکا، آلبرتی، بونوئل، داماسو آلونسو، دالی برای اولین بار به هم معرفی شدند.

 فدریکو گارسیا لورکا

در سال های ابتدایی قرن بیستم تا آغاز جنگ داخلی اسپانیا، این کشور شاهد رشد نسلی از هنرمندان در عرصه های مختلف هنرهای تجسمی و ادبیات بود که همه و همه خواهان رشد و درنوردیدن مرزهای سنت هنری اسپانیا و اروپا بودند. عده ای از ایشان در هر دوعرصه صاحب نام و معتبر بودند. رافائل آلبرتی یکی از ایشان است که ابتدا خود را به عنوان نقاشی نوگرا به گروه هنردوستان و منتقدان کشورش معرفی کرد و پس از آن بود که به ناگاه به شعر روی آورد و با اولین دفتر شعر خود " دریانورد در خشکی" در 22 سالگی به معتبرترین جایزه ادبی کشورش " جایزه ی ملی ادبیات" دست یافت. وی که از نقاشی رویگردان شده بود به اصرار لورکا و دیگر دوستانش در کنار شعر به نقاشی نیز ادامه داد و حاصل این فعالیت به تابلو- شعرهایی منجر شد که خود به آنها نام شعرنگاره داد.
لورکا نیز گوشه چشمی به نقاشی و طراحی داشت که البته در این عرصه همچون شعر و نمایشنامه نویسی صاحب اعتبار نبود.

 آلبرتی

در این نمایشگاه تعدادی از تابلوهایی که مدل آنها شاعران این نسل و نقاشان آنها دوستان ایشان از این نسل بوده اند نیز به نمایش گذاشته شده است: چهره ی شاعر "آلتولاگیره" در تابلوی کوبیسمی اثر " مانوئل آنخلس اورتیس" و اثر " مورنا بییا" از شاعر " لوئیس سرنودا" از این دست آثارند..
در این نمایشکاه همچنین تعدادی از آثار تجسمی هنرمندان این نسل که بر اثر جنگ داخلی اسپانیا یا سهل انگاری های دیگر نابود شده اند برای اولین بار توسط هنرمندان مجرب و با رعایت کلیه ی جوانب ملحوظ در اثر اورژینال دوباره سازی شده و به نمایش در آمده اند.
از آثار برجسته ی دیگری که در این نمایشگاه دیدنی به تماشا گذلشته شده اند باید از: تابلویی از آندره بروتون اثر پلانیس، عکسی از اورتیس روسالس در 1935 که برای فیلم "عصر طلا" ی لوئیس بونوئل گرفته شده است، پرتره ای از گارسیا لورکا اثر خوسه کابایرو و نییز مجموعه ای از کلاژهای آدریانو دل بایه و لوئیس بونوئل یاد کرد.
در این میان تعدادی ازآثار شاعران و نویسندگان این نسل به صورت دست نوشت یا اولین چاپ این آثار که در همان سال انتشار به امضای نویسنده یا شاعر رسیده است نیز به نمایش در آمده اند.