پایان واقعی زیبای خفته(بخش پایانی)
2
مدت زيادي از شروع بهار گذشته بود كه روزي هنگام عصر، توفان عظيمي به پاخاست. رعد و برقهاي شديدي روي كوهها فرو ميريخت، و به نظر ميرسيد همه جا، از جنگلها گرفته تا دهكدههايي كه آن خانهي بزرگ را در حلقهي خود داشتند، زير پرتوهاي قوي آن ميلرزند.
آن شب پس از شام، ملكه سلبا در اتاق خوابش، غوطهور در خماري و رخوتي عميق به خواب ميرفت كه ناگهان، هواي توفاني بوي خاصي را به مشامش رساند. مدتها بود كه بويي شبيه آن احساس نكرده بود.
روي تخت نشست و هوا را بو كشيد. هنوز از ميان پردهي ضخيم پنجره، آن بوي بد و تند كه دل و رودهاش را به هم ميزد، داخل ميآمد. فكر كرد: ”چه عجيب! انگار...“
اين بو، بويي معمولي و هميشگي نبود، بلكه بويي بود شبيه آنچه ماهها پيش ـ و شايد يك سال پشـ اشتهاي شومي را در او بيدار كرده بود، و گمان ميكرد كه ديگر از شرش خلاص شده است.
ساكت و آرام از رختخواب بيرون آمد، دستور داد تا لباسهايش را پوشاندند و پاورچين پاورچين، طوريكه حتي خدمتكارانش او را نبينند، از اتاق بيرون رفت. در كمال سكوت، پنهاني به همهي اتاقها، راهروها، دالانها و فضاهاي دروني عمارت سركشي كرد. اما چيزي دستگيرش نشد.
ناگهان فكري كرد كه تا آن زمان از مغزش نگذشته بود. تكيه داده بر عصاي بلندي با دستگيرهي عاج، كهاز هنگام شدت يافتن بيماري رماتيسم، آن را كنار نگذاشته بود، شروع به بالا رفتن از پلههايي كرد كه به زيرشيرواني ميرفتند. در حقيقت، به خوبي نميدانست براي چه آن كار را انجام ميدهد. فقط غريزهاي دور و بسيار قوي او را به آن سو ميكشاند، غريزه موجوداتي كه سالها پيش از او وجود داشتند، به او هم رسيده بود.
ارينا كه آن هنگام در زيرشيرواني بود، صداي ضربههاي عصاي اُگرِسا را شنيد كه بر پلهها ضربه ميزد، بالا ميآمد و لحظه به لحظه نزديكتر ميشد. سراپاي وجودش يخ زد. احساس كرد پاهايش سست ميشوند و بي آنكه بتواند اتفاقي را كه تا لحظهاي ديگر رخ ميداد براي خودش تشريح كند، در اين فكر بود كه همهي رشتههايشان پنبه شده، تمام احتياطها و مراقبتهايشان بيفايده بوده است و پايان فاجعهباري انتظارشان را ميكشد.
ضربههاي خفه و يكنواخت عصا كم كم واضحتر و نزديكتر ميشد، صدايي شبيه نفسنفسزدنهاي حيواني درنده، به گوش ميرسيد.
بچهها هم ـ بِررو، ميا و نالدو ـ ساكت شده بودند و هاج و واج به مادرشان نگاه ميكردند.
سرانجام ضربهي عصا را بر كف همان طبقه شنيدند كه بيقرار و سرگردان از اين سو به آن سو ميرفت. بالاخره جلوي در اتاق زيرشيرواني كه شاهزاده خانم و بچههايش در آنجا مخفي بودند، متوقف شد. همين موقع هم بدبياري ديگري اتفاق افتاد.
با وجود آنكه زندگي آنها در سكوت و احتياطي هميشگي سپري ميشد، اما هر از گاهي، ديا كه خيلي پُرجنب و جوش بود، شيطنتش گل ميكرد. همان لحظه هم مادرش مشغول تنبيه او بود كه كار اشتباهي كرده بود. ولي بدبختي فقط اين نبود؛ آئورورا كوچولو كه هميشه پشتيبان برادر كوچكش بود، پشت او درآمد و صدايش را از آنچه بايد بلندتر كرد. و اين دقيقاً همان لحظهاي اتفاق افتاد كه ملكه اُگرِسا مقابل در اتاق آنها رسيده بود. صداي آئورورا به گوشش خورد، قلبش از شك و سپس خشمي بياندازه لبريز شد. براي لحظهاي ترديد كرد كه آنچه شنيده است واقعاً صداي بچه بود و يا فقط اينطور تصور كرده بود. پس خم شد و از سوراخ كليد نگاه كرد، همان لحظه رعدي قوي و وحشتناك همهجا را چنان روشن كرد كه توانست عروس و دو نوهاش را ببيند.
ملكه سلبا علاوه بر خوي پليد، عيب ديگري به همان اندازه بزرگ و خطرناك داشت؛ غرور. غرور و خود بزرگبيني او حتي از ولع و حرصش به گوشتخواري نيز پيشي ميگرفت، غرور و تكبري نيرنگ باز كه هنگام برافروختنش از خشم و غضب، چشم عقل و دل او را كور ميكرد.
شروع به زوزه كشيدن كرد. هيچ گرگي نميتوانست بلندتر و وحشتناكتر از او زوزه بكشد، حتي آنها كه از شدت گرسنگي و وحشيگري دل به دريا ميزنند و زمستانهاي سخت و يخبندان به دهكدهها نزديك ميشوند. بعد با چنان قدرتي شروع به كوبيدن عصايش روي زمين كرد كه كف چوبي راهرو سوراخ شد و از ميان آن ميتوانستي طبقهي پايين را ببيني.
وقتي آن زوزهي غيرانساني از ميان ديوارهاي ضخيم عمارت قديميگذر كرد، همهي خدمتكارانش ـ از عجوزهها گرفته تا موجودات شرور و كودني كه هميشه كنارش بودند ـ به كمك او آمدند. وقتي همه دورش جمع شدند، ملكه سلبا دستور داد تا درِ اتاق زيرشيرواني را كه عروس و نوههايش در آن پنهان شده بودند، شكستند و بعد همين كار را با درِ اتاقي كه راگو، ارينا و بچههايشان آنجا زندگي ميكردند، انجام دادند.
طولي نكشيد كه به حقيقت پي برد، يا لااقل توانست آن را حدس بزند. چون او به هيچ كس اجازه نميداد تا در اينباره با او صحبت كند.
كمي بعد، كسي را هم كه كاملاً به او اعتماد داشت، در صف خيانتكاران قرار داد: ميرشكار سيلو.
كور شده از خشم، دستور داد تا فوراً همهي آنها ـ آشپز، زنش، بچههاي كوچكش و حتي سگشان، نيكلاس ـ را غُل و زنجير ببندند و در سياهچال زنداني كنند. در مورد عروس و نوههايش و ميرشكار هم همين دستور را داد. همهي خدمتكاران به جز آن موجودات زشت و عجيبي كه به شخص ملكه اُگرِسا خدمت ميكردند، وحشتزده بودند، و هيچ يك از آنها عقلش به جايي نميرسيد. مگر آنها چه كاري كرده بودند؟ هيچ كس از آنچه ميگذشت، سر در نميآورد، و اگر هم كسي حدسي ميزد، از شدت ترس صدايش در نميآمد.
ملكه اُگرِسا تمام شب را به فكر انتقام سپري كرد. خشم و تنفر چنان كورش كرده بود كه به سختي ميتوانست بخوابد. گرداگردش رعد و برق و توفان لحظهاي آرام نميگرفت، تا جايي كه يك آن، همه باور كردند شايد واقعاً آن عمارت بزرگ و قديمي از پس رعدي بزرگ به وجود آمده بود. باوري كه خيلي شايع بود و عجيب به نظر نميرسيد.
اما، همانطور كه اغلب اتفاق ميافتاد، توفان خيلي سريع درست همانطور كه زنجير پاره كرده و مُهار از كف داده بود، ناگهان فروكش كرد و از پا نشست و روزي درخشان با آسماني آبي و بدون لكهاي ابر طلوع كرد و دشتها، جنگلها و مزرعهها، سبز و شفاف انگار كه تازه شسته شده باشند، خودنمايي كردند.
ملكه سلبا بهترين لباسهايش را بر تن كرد؛ دامن مخملي زشت با حاشيهاي زريدوزي شده، كفشهايي طلايي و تور سر بلندِ سرخابي كه بهتر از هر رنگي، شيار و چين و چروكهاي پوست صورتش را ميپوشاند. بعد شنلي از پوست روباه نقرهاي روي دوشش انداخت، و در مقابل خدمتكاران و سربازاني كه از حضورش به خود ميلرزيدند ظاهر شد تا به آنها اعلام كند كه همه به قصر باز ميگردند.
او، دوباره با اسيران در بند خود به همان جايي باز ميگشت كه مدتها قبل آنها را به اصرار از آنجا بيرون كشيده بود. شاهزاده خانم و بچههايش را مثل راگوي آشپز، همسرش ارينا و سه بچهشان، تحت مراقبت شديد نگهبانان و خدمتكاران بر گاريها نشاندند. اما سيلو، ميرشكار خيانتكارش را نتوانست به دام اندازد. او مخفيانه، از راهي كه فقط خودش ميدانست، سوار بر اسب به كوهستان گريخته بود و اكنون به سمت سرزمينهاي سوسوگرينو ميتاخت.
هنگاميكه به قصر قديمي رسيدند، ملكه سلبا فرمان داد تا در ميدان مشق، آتش عظيمي برپا كردند. آنها بايد ديگي بسيار بزرگ را كه تا آن زمان نظيرش در آن سرزمين ديده نشده بود، بر بالاي آتش ميآويختند.
همهي مردم آن اطراف واقعاً غمگين و وحشتزده بودند. شايعههاي زيادي دهان به دهان ميگشت، ولي كسي به درستي چيزي نميدانست. همه ميپرسيدند ”پس شاهزاده خانم و شاهزادگان كوچكش كجايند؟“، اما كسي به آنها جوابي نميداد. تنها شخصي كه ميشد به روشني او را در آن توطئه تشخيص داد ملكه سلبا بود، كسي كه همه به ترسيدن از او، كه قابل درك هم بود، اقرار داشتند.
به هر شكل، خبر خشم و نارضايتي ملكه سلبا، و برپايي آن آتش انبوه و ديگ بزرگ، در هر كوي و برزن پيچيده بود.
وقتي آب ديگ به جوش آمد، ملكه سلبا دستور داد تا به عنوان چاشني افعيها، مارها و خزندگاني زهرآگين و وحشتناك را در آن بيندازند تا ضمن جوشيدن در ديگ، همهي زهرهاي كشنده و هلاكتبارشان با آب مخلوط و تأثيرشان با گرماي آتش بيشتر شود.
آفتاب روز مجازاتِ سختِ خيانتكاران، با درخشندگي تمام طلوع كرد. ملكه، باز لباسهاي مورد علاقهاش را بر تن كرد و در ميان درباريانش كه همان موجودات پليد بودند، ظاهر شد.
او فرمان داده بود تا جايگاهي بزرگ بسازند و تخت سلطنتي مجللي در آن قرار دهند، پس باشكوهي بسيار بر آن نشست و دستور داد تا مراسم بزرگ انتقام آغاز شود.
با فرمان او، عروسش زيباي خفته، و نوههايش، آئورورا و ديا، را بسته در غُل و زنجير به حضورش آوردند. پشت سرِ آنها، راگوي بيچاره، همسرش ارينا و سه بچه شان را هم چون دستهي اول بسته در زنجيرهايي آهنين پيش آوردند. همچنين دستور داد تا نيكلاس، سگ بدبخت را هم كه چيزي از موضوع سر در نميآورد و به خيال آن كه جشني در كار است با خوشحالي دُم مي جنباند، قلاده به گردن حاضر كردند.
در اين مدت هيچكس سيلو را نديده بود، و همين غيبتِ كسي كه ملكه سلبا او را وفادارترين خدمتگزار خود ميدانست باعث شده بود تا از شدت خشم و تنفر دندانهايش را روي هم بسايد و در دلش آشوبي سخت برپا شود. سپس از جا بلند شد، ـ هيكل ترسناكش درخشندگي آن روز زيبا را تيره و تار كرد و از ميان بُرد ـ و گفت:
ـ آيا اين ديگ بزرگ جوشان پُر از افعيها، مارها و خزندگان زهرآگين و هلاكآور را مي بينيد؟... تا چند لحظهي ديگر، يكي يكي به درون آن پرتاب خواهيد شد تا مجازات خيانت خود را ببينيد. و براي اينكه درد بيشتري بكشيد، اول شاهد فريادها و ضجههاي فرزندانتان در ميان آن خواهيد بود... و بعد خودتان هم با چنين مرگي رو به رو خواهيد شد.
با شنيدن آن كلمات حتي سربازان مخصوص ملكه مادر هم ـ كه آنها را از ميان قاتلان و جنايتكاران بسيار خطرناك انتخاب كرده بود ـ بر خود لرزيدند. تنها كساني كه از حرفهاي او شاد شدند، خنديدند و پشتك و وارو زدند، همان موجودات نفرتانگيزي بودند كه درباريان او را تشكيل ميدادند. البته آنها انسان نبودند و از احساسات و عواطف انساني يا چيزي شبيه آن بويي نبرده بودند.
همان هنگام، در نقطهاي دور از آنجا، سيلو كه با اسب خود به سرعت ميتاخت، از آخرين تپهها و درههاي مسير هم عبوركرد و سرانجام، پس از طي راهي دراز به سرزمين سوسوگرينو رسيد و اين درست زماني بود كه سوسوگرينو و شاهزاده آسول به توافقي قطعي رسيده بودند. توافقي كه براي مردم دو سرزمين، صلحي ماندگار را نويد ميداد. آنها يكزبان گفتند: ”جنگها و كينهها پايان يافته و زمان صلح و دوستي فرا رسيدهاست.“
سوسوگرينو، پادشاهي كه در قلمرو آبونديو به خونخواري و وحشيگري شهرت داشت، همچون شاهزاده آسول، انساني صلح دوست بهنظرميآمد؛ چرا كه همهي مسائلي كه بين آنها وجود داشت بي هيچ جنگ و درگيري خونيني حل و با دور هم نشستنهاي دوستانه و ضيافتهاي بسيار به توافقي نهايي منجر شده بود. يكي از اين طرف دست پيش بُرد و ديگري هم از آن طرف، دستان يكديگر را فشردند و بعد به گرمي همديگر را در آغوش گرفتند.
در همين هنگام بود كه سيلو از راه رسيد و هر چند براي فهميدن حرفهايش لازم بود تا بچهاي خوابآلود را به آنجا آورند، ولي به هر شكل، همهي آنچه در طول غيبت شاهزاده اتفاق افتاده بود براي اربابش نقل كرد.
شاهزاده آسول با شنيدن ماجرا، بي درنگ به سوي قصرش به راه افتاد، و درست در آخرين لحظه به آنجا رسيد.
هيزمها ميسوختند و مارها و افعيها درون ديگ ميجوشيدند، پرندگان زشت و شومي برفراز ميدان مشق و بالاي سر جماعتي كه براي تماشاي اجراي حكم وحشيانه و ستمگرانهي ملكه سلبا گرد آمده بودند، در دايرههاي سياهي، كُند و آرام پرواز ميكردند و جيغهاي بلند و ترسناكي ميكشيدند كه پيام آور خبرهاي خوشي نبودند.
اولين محكوم به مجازات، ديا كوچولو بود. پسرك را در حاليكه دست و پا ميزد به طرف محل مجازات ميآوردند، ناگهان در همان لحظه بانگ شيپورها و صداي سُم اسبان از فراز باروهاي بلند قصر گذشت و به گوش رسيد. سرانجام، شاهزاده آسول پيشاپيش ارتش خود به كشورش باز گشته بود.
به محض اينكه شاهزاده آسول سوار بر اسب سفيد خود و در حلقهي مردانش به ميدان مشق وارد شد، ملكه سلبا دريافت كه همه چيز بر باد رفته است. اما چون بسيار مغرور بود ـ و بُزدل هم نبود ـ، جلاد را كه گوش به فرمان او بود تا نوهاش را در ديگ جوشان بيندازد، از اين كار بازداشت، و خود با جهش حيرتانگيزي كه هيچ كس تصور نميكرد بانويي با آن مقام والا و محترم قادر به انجام آن باشد، به درون ديگ جوشان پريد.
مردميكه در قصر گرد آمده بودند، هر چند به درستي نميدانستند ماجرا از چه قرار است، ناگهان از خود بيخود شدند و غريو شادي سردادند و به كفزدن و تشويق شاهزاده آسول، شاهزاده خانم، شاهزادگان آئورورا و ديا و همينطور راگوي بينوا، ارينا و بچههايشان پرداختند. زنجير از دست و پايشان بازكردند و همزمان فريادهاي شادي و وحشت در ميدانگاه به هم آميخت و غوغايي بزرگ بر پا شد.
البته، همه چيز به خوشي پايان يافت. شاهزاده به خاطر پايان ناخوشايند زندگي ملكه سلبا چند قطره اشك ريخت ـ هر چه باشد، بالاخره او مادرش بود ـ اما با در آغوش گرفتن همسر و فرزندانش آرام گرفت.
چندي بعد به راگو و ارينا لقبهايي شايسته و املاك پهناوري بخشيد، او خيال داشت به ميرشكار سيلو هم لقب كُنت اعطا كند، ولي موفق نشد؛ چون، سيلو سوار بر اسب تيزتكش، همانطور كه سالها پيش در آن كشور پيدا شده و به خدمت ملكه اُگرِسا درآمده بود، بي خبر هم از آنجا رفته بود. حقيقت اين بود كه او در خيلي از كارهاي پليد ملكه سلبا با او همكاري كرده بود و همين موضوع وجدانش را عذاب ميداد. او رفت و ديگر هيچكس نشاني از او نيافت.
اين افسانه همين جا به پايان ميرسد. چيز ديگري در بارهي سالهاي بعدي زندگي شاهزاده آسول، زيباي خفته و فرزندانشان، آئورورا و ديا، در دست نيست.
اما مانند پايان همهي اين نوع افسانهها، بايد فرض كرد كه همهي آنها خوشبخت بودند، هر چند پس از آن هيچگاه، نه شاهزاده خانم چنان صاف و ساده و نه شاهزاده آسول چنان آبي و نه بچهها ديگر چنان مظلوم بودند.