پایان واقعی زیبای خفته(بخش پایانی)

 

2

 

 

 مدت زيادي از شروع بهار گذشته بود كه روزي هنگام عصر، توفان عظيمي به پاخاست. رعد و برق‌هاي شديدي روي كوه‌ها فرو مي‌ريخت، و به نظر مي‌رسيد همه جا، از جنگل‌ها گرفته تا دهكده‌هايي كه‌ آن خانه‌ي بزرگ را در حلقه‌ي خود داشتند، زير پرتوهاي قوي ‌آن مي‌لرزند.

    آن شب پس از شام، ملكه سلبا در اتاق خوابش، غوطه‌ور در خماري و رخوتي عميق به خواب مي‌رفت كه ناگهان، هواي توفاني بوي خاصي را به مشامش رساند. مدت‌ها بود كه بويي شبيه آن احساس نكرده بود.

    روي تخت نشست و هوا را بو كشيد. هنوز از ميان پرده‌ي ضخيم پنجره، آن بوي بد و تند كه دل و روده‌اش را به هم مي‌زد، داخل مي‌آمد. فكر كرد: چه عجيب! انگار...

    اين بو، بويي معمولي و هميشگي نبود، بلكه بويي بود شبيه ‌آن‌چه ماه‌ها پيش ـ و شايد يك سال پش‌ـ اشتهاي شومي ‌را در او بيدار كرده بود، و گمان مي‌كرد كه ديگر از شرش خلاص شده ‌است.  

  ساكت و آرام از رختخواب بيرون آمد، دستور داد تا لباس‌هايش را پوشاندند و پاورچين پاورچين، ‌طوري‌كه حتي خدمتكارانش او را نبينند، از اتاق بيرون رفت. در كمال سكوت، پنهاني به همه‌ي اتاق‌ها، راهروها، دالان‌ها و فضاهاي دروني عمارت سركشي كرد. اما چيزي دستگيرش نشد.

    ناگهان فكري كرد كه تا آن زمان از مغزش نگذشته بود. تكيه داده بر عصاي بلندي با دستگيره‌ي عاج، كه‌از هنگام شدت يافتن بيماري رماتيسم، آن را كنار نگذاشته بود، شروع به بالا رفتن از پله‌هايي كرد كه به زيرشيرواني مي‌رفتند. در حقيقت، به خوبي نمي‌دانست براي چه آن كار را انجام مي‌دهد. فقط غريزه‌اي دور و بسيار قوي ‌او را به آن سو مي‌كشاند، غريزه‌ موجوداتي كه سال‌ها پيش از او وجود داشتند، به ‌او هم رسيده بود.

    ارينا كه آن هنگام در زيرشيرواني بود، صداي ضربه‌هاي عصاي اُگرِسا را ‌شنيد كه بر پله‌ها ضربه مي‌زد، بالا مي‌آمد و لحظه به لحظه نزديك‌تر مي‌شد. سراپاي وجودش يخ زد. احساس كرد پاهايش سست مي‌شوند و بي آن‌كه بتواند اتفاقي را كه تا لحظه‌اي ديگر رخ مي‌داد براي خودش تشريح كند، در ‌اين فكر بود كه همه‌ي رشته‌هايشان پنبه شده، تمام احتياط‌ها و مراقبت‌هايشان بي‌فايده بوده است و پايان فاجعه‌باري انتظارشان را مي‌كشد.

    ضربه‌هاي خفه و يكنواخت عصا كم كم واضح‌تر و نزديك‌تر مي‌شد، صدايي شبيه نفس‌نفس‌زدن‌هاي حيواني درنده، به گوش مي‌رسيد.

    بچه‌ها هم ـ بِررو، ميا و نالدو ـ ساكت شده بودند و هاج و واج به مادرشان نگاه مي‌كردند.

    سرانجام ضربه‌ي عصا را بر كف همان طبقه شنيدند كه بي‌قرار و سرگردان از اين سو به آن سو مي‌رفت. بالاخره جلوي در اتاق زيرشيرواني كه شاهزاده خانم و بچه‌هايش در آن‌جا مخفي بودند، متوقف شد. همين موقع هم بدبياري ديگري اتفاق افتاد.

    با وجود آن‌كه زندگي آن‌ها در سكوت و  احتياطي هميشگي سپري مي‌شد، اما هر از گاهي، ديا كه خيلي پُرجنب و جوش بود، شيطنتش گل مي‌كرد. همان لحظه هم مادرش مشغول تنبيه او بود كه كار اشتباهي كرده بود. ولي بدبختي فقط اين نبود؛ آئورورا كوچولو كه هميشه پشتيبان برادر كوچكش بود، پشت او درآمد و صدايش را از آن‌چه بايد بلندتر كرد. و اين دقيقاً همان لحظه‌اي اتفاق افتاد كه ملكه اُگرِسا مقابل در اتاق آن‌ها رسيده بود. صداي آئورورا به گوشش خورد، قلبش از شك و سپس خشمي بي‌اندازه لبريز شد. براي لحظه‌اي ترديد كرد كه آن‌چه شنيده‌ است واقعاً صداي بچه بود و يا فقط اين‌طور تصور كرده بود. پس خم شد و از سوراخ كليد نگاه كرد، همان لحظه رعدي قوي و وحشتناك همه‌جا را چنان روشن كرد كه توانست عروس و دو نوه‌اش را ببيند.

    ملكه سلبا علاوه بر خوي پليد، عيب ديگري به همان اندازه بزرگ و خطرناك داشت؛ غرور. غرور و خود بزرگ‌بيني او حتي ‌از ولع و حرصش به گوشتخواري نيز پيشي مي‌گرفت، غرور و تكبري نيرنگ باز كه هنگام برافروختنش از خشم و غضب، چشم عقل و دل او را كور مي‌كرد.

    شروع به زوزه كشيدن كرد. هيچ گرگي نمي‌توانست بلندتر و وحشتناك‌تر از او زوزه بكشد، حتي آن‌ها كه ‌از شدت گرسنگي و وحشي‌گري دل به دريا مي‌زنند و زمستان‌هاي سخت و يخبندان به دهكده‌ها نزديك مي‌شوند. بعد با چنان قدرتي شروع به كوبيدن عصايش روي زمين كرد كه كف چوبي راهرو سوراخ شد و از ميان آن مي‌توانستي طبقه‌ي پايين را ببيني.

    وقتي آن زوزه‌ي غيرانساني از ميان ديوارهاي ضخيم عمارت قديمي‌گذر كرد، همه‌ي خدمتكارانش ـ از عجوزه‌ها گرفته تا موجودات شرور و كودني كه هميشه كنارش بودند ـ به كمك او آمدند. وقتي همه دورش جمع شدند، ملكه سلبا دستور داد تا درِ اتاق زيرشيرواني را كه عروس و نوه‌هايش در آن پنهان شده بودند، شكستند و بعد همين كار را با درِ اتاقي كه راگو، ارينا و بچه‌هايشان آن‌جا زندگي مي‌كردند، انجام دادند.

    طولي نكشيد كه به حقيقت پي برد، يا لااقل توانست آن را حدس بزند. چون او به هيچ كس اجازه نمي‌داد تا در اين‌باره با او صحبت كند.

    كمي بعد، كسي را هم كه كاملاً به ‌او اعتماد داشت، در صف خيانتكاران قرار داد: ميرشكار سيلو.

    كور شده‌ از خشم، دستور داد تا فوراً همه‌ي آن‌ها ـ آشپز، زنش، بچه‌هاي كوچكش و حتي سگشان، نيكلاس ـ را غُل و زنجير ببندند و در سياهچال زنداني كنند. در مورد عروس و نوه‌هايش و ميرشكار هم همين دستور را داد. همه‌ي خدمتكاران به جز آن موجودات زشت و عجيبي كه به شخص ملكه اُگرِسا خدمت مي‌كردند، وحشت‌زده بودند، و هيچ يك از آن‌ها عقلش به جايي نمي‌رسيد. مگر آن‌ها چه كاري كرده بودند؟ هيچ كس از آن‌چه مي‌گذشت، سر در نمي‌آورد، و اگر هم كسي حدسي مي‌زد، از شدت ترس صدايش در نمي‌آمد. 

    ملكه اُگرِسا تمام شب را به فكر انتقام سپري كرد. خشم و تنفر چنان كورش كرده بود كه به سختي مي‌توانست بخوابد. گرداگردش رعد و برق و توفان لحظه‌اي آرام نمي‌گرفت، تا جايي كه ‌يك آن، همه باور كردند شايد واقعاً آن عمارت بزرگ و قديمي ‌از پس رعدي بزرگ به وجود آمده بود. باوري كه خيلي شايع بود و عجيب به نظر نمي‌رسيد.

    اما، همان‌طور كه ‌اغلب اتفاق مي‌افتاد، توفان خيلي سريع درست همان‌طور كه زنجير پاره كرده و مُهار از كف داده بود، ناگهان فروكش كرد و از پا نشست و روزي درخشان با آسماني آبي و بدون لكه‌اي ابر طلوع كرد و دشت‌ها، جنگل‌ها و مزرعه‌ها، سبز و شفاف  انگار كه تازه شسته شده باشند، خودنمايي كردند.

    ملكه سلبا بهترين لباس‌هايش را بر تن كرد؛ دامن مخملي زشت با حاشيه‌اي زري‌دوزي شده، كفش‌هايي طلايي و تور سر بلندِ سرخابي كه بهتر از هر رنگي، شيار و چين و چروك‌هاي پوست صورتش را مي‌پوشاند. بعد شنلي از پوست روباه نقره‌اي روي دوشش انداخت، و در مقابل خدمتكاران و سربازاني كه ‌از حضورش به خود مي‌لرزيدند ظاهر شد تا به ‌آن‌ها اعلام كند كه همه به قصر باز مي‌گردند.

    او، دوباره با اسيران در بند خود به همان جايي باز مي‌گشت كه مدت‌ها قبل آن‌ها را به ‌اصرار از آن‌جا بيرون كشيده بود. شاهزاده خانم و بچه‌هايش را مثل راگوي آشپز، همسرش ارينا و سه بچه‌شان، تحت مراقبت شديد نگهبانان و خدمتكاران بر گاري‌ها نشاندند. اما سيلو، ميرشكار خيانتكارش را نتوانست به دام اندازد. او مخفيانه، از راهي كه فقط خودش مي‌دانست، سوار بر اسب به كوهستان گريخته بود و اكنون به سمت سرزمين‌هاي سوسوگرينو مي‌تاخت.

 

هنگامي‌كه به قصر قديمي ‌رسيدند، ملكه سلبا فرمان داد تا در ميدان مشق، آتش عظيمي برپا كردند. آن‌ها بايد ديگي بسيار بزرگ را كه تا آن زمان نظيرش در آن سرزمين ديده نشده بود، بر بالاي آتش مي‌آويختند.

     همه‌ي مردم آن اطراف واقعاً غمگين و وحشتزده بودند. شايعه‌هاي زيادي دهان به دهان مي‌گشت، ولي كسي به درستي چيزي نمي‌دانست. همه مي‌پرسيدند پس شاهزاده خانم و شاهزادگان كوچكش كجايند؟، اما كسي به ‌آن‌ها جوابي نمي‌داد. تنها شخصي كه مي‌شد به روشني او را در آن توطئه تشخيص داد ملكه سلبا بود، كسي كه همه به ‌ترسيدن از او، كه قابل درك هم بود، اقرار داشتند.

    به هر شكل، خبر خشم و نارضايتي ملكه سلبا، و برپايي آن آتش انبوه و ديگ بزرگ، در هر كوي و برزن پيچيده بود.

    وقتي آب ديگ به جوش آمد، ملكه سلبا دستور داد تا به عنوان چاشني افعي‌ها، مارها و خزندگاني زهرآگين و وحشتناك را در آن بيندازند تا ضمن جوشيدن در ديگ، همه‌ي زهرهاي كشنده و هلاكت‌بارشان با آب مخلوط و تأثيرشان با گرماي آتش بيشتر شود.

    آفتاب روز مجازاتِ سختِ خيانتكاران، با درخشندگي تمام طلوع كرد. ملكه، باز لباس‌هاي مورد علاقه‌اش را بر تن كرد و در ميان درباريانش كه همان موجودات پليد بودند، ظاهر شد.

    او فرمان داده بود تا جايگاهي بزرگ بسازند و تخت سلطنتي مجللي در آن قرار دهند، پس باشكوهي بسيار بر آن نشست و دستور داد تا مراسم بزرگ انتقام آغاز شود.

    با فرمان او، عروسش زيباي خفته، و نوه‌هايش، آئورورا و ديا، را بسته در غُل و زنجير به حضورش آوردند. پشت سرِ آن‌ها، راگوي بيچاره، همسرش ارينا و سه بچه شان را هم چون دسته‌ي اول بسته در زنجيرهايي آهنين پيش آوردند. همچنين دستور داد تا نيكلاس، سگ بدبخت را هم كه چيزي از موضوع سر در نمي‌آورد و به خيال آن كه جشني در كار است با خوشحالي دُم مي جنباند، قلاده به گردن حاضر كردند.

    در اين مدت هيچ‌كس سيلو را نديده بود، و همين غيبتِ كسي كه ملكه سلبا ‌او را وفادارترين خدمتگزار خود مي‌دانست باعث شده بود تا از شدت خشم و تنفر دندان‌هايش را روي هم بسايد و در دلش آشوبي سخت برپا شود. سپس از جا بلند شد، ـ هيكل ترسناكش درخشندگي آن روز زيبا را تيره و تار كرد و از ميان بُرد ـ و گفت:

    ـ آيا اين ديگ بزرگ جوشان پُر از افعي‌ها، مارها و خزندگان زهرآگين و هلاك‌آور را مي بينيد؟... تا چند لحظه‌ي ديگر، يكي يكي به درون آن پرتاب خواهيد شد تا مجازات خيانت خود را ببينيد. و براي اين‌كه درد بيشتري بكشيد، اول شاهد فريادها و ضجه‌هاي فرزندانتان در ميان آن خواهيد بود... و بعد خودتان هم با چنين مرگي رو به ‌رو خواهيد شد. 

     با شنيدن آن كلمات حتي سربازان مخصوص ملكه مادر هم ـ كه‌ آن‌ها را از ميان قاتلان و جنايتكاران بسيار خطرناك انتخاب كرده بود ـ بر خود لرزيدند. تنها كساني كه ‌از حرف‌هاي او شاد شدند، خنديدند و پشتك و وارو زدند، همان موجودات نفرت‌انگيزي بودند كه درباريان او را تشكيل مي‌دادند. البته ‌آن‌ها انسان نبودند و از احساسات و عواطف انساني يا چيزي شبيه آن بويي نبرده بودند.

 

 

همان هنگام، در نقطه‌اي دور از آن‌جا، سيلو كه با اسب خود به سرعت مي‌تاخت، از آخرين تپه‌ها و دره‌هاي مسير هم عبوركرد و سرانجام، پس از طي راهي دراز به سرزمين سوسوگرينو رسيد و اين درست زماني بود كه سوسوگرينو و شاهزاده آسول به توافقي قطعي رسيده بودند. توافقي كه براي مردم دو سرزمين، صلحي ماندگار را نويد مي‌داد. آن‌ها يك‌زبان گفتند: جنگ‌ها و كينه‌ها پايان يافته و زمان صلح و دوستي فرا رسيده‌است.

    سوسوگرينو، پادشاهي كه در قلمرو آبونديو به خونخواري و وحشي‌گري شهرت داشت، هم‌چون شاهزاده آسول، انساني صلح ‌دوست به‌نظرمي‌آمد؛ چرا كه همه‌ي مسائلي كه بين آن‌ها وجود داشت بي هيچ جنگ و درگيري خونيني حل و با دور هم نشستن‌هاي دوستانه و ضيافت‌هاي بسيار به توافقي نهايي منجر شده بود. يكي از اين طرف دست پيش بُرد و ديگري هم از آن طرف، دستان يكديگر را فشردند و بعد به گرمي همديگر را در آغوش گرفتند.

    در همين هنگام بود كه سيلو از راه رسيد و هر چند براي فهميدن حرف‌هايش لازم بود تا بچه‌اي خواب‌آلود را به‌ آن‌جا آورند، ولي به هر شكل، همه‌ي آن‌چه در طول غيبت شاهزاده ‌اتفاق افتاده بود براي اربابش نقل كرد.

    شاهزاده آسول با شنيدن ماجرا، بي درنگ به سوي قصرش به راه ‌افتاد، و درست در آخرين لحظه به‌ آن‌جا رسيد.

    هيزم‌ها مي‌سوختند و مارها و افعي‌ها درون ديگ مي‌جوشيدند، پرندگان زشت و شومي برفراز ميدان‌ مشق و بالاي سر جماعتي كه براي تماشاي اجراي حكم وحشيانه و ستمگرانه‌ي ملكه سلبا گرد آمده بودند، در دايره‌هاي سياهي، كُند و آرام پرواز مي‌كردند و جيغ‌هاي بلند و ترسناكي مي‌كشيدند كه پيام آور خبرهاي خوشي نبودند.

    اولين محكوم به مجازات، ديا كوچولو بود. پسرك را در حالي‌كه دست و پا مي‌زد به طرف محل مجازات مي‌آوردند، ناگهان در همان لحظه بانگ شيپورها و صداي سُم اسبان از فراز باروهاي بلند قصر گذشت و به گوش رسيد. سرانجام، شاهزاده آسول پيشاپيش ارتش خود به كشورش باز گشته بود.

 

   

به محض اين‌كه شاهزاده آسول سوار بر اسب سفيد خود و در حلقه‌ي مردانش به ميدان مشق وارد شد، ملكه سلبا دريافت كه همه چيز بر باد رفته ‌است. اما چون بسيار مغرور بود ـ ‌و بُزدل هم نبود ـ، جلاد را كه گوش به فرمان او بود تا نوه‌اش را در ديگ جوشان بيندازد، از اين كار بازداشت، و خود با جهش حيرت‌انگيزي كه هيچ كس تصور نمي‌كرد بانويي با آن مقام والا و محترم قادر به ‌انجام آن باشد، به درون ديگ جوشان پريد.

    مردمي‌كه در قصر گرد آمده بودند، هر چند به درستي نمي‌دانستند ماجرا از چه قرار ‌است، ناگهان از خود بي‌خود شدند و غريو شادي سردادند و به كف‌زدن و تشويق شاهزاده ‌آسول، شاهزاده خانم، شاهزادگان آئورورا و ديا و همين‌طور راگوي بينوا، ارينا و بچه‌هايشان پرداختند. زنجير از دست و پايشان بازكردند و هم‌زمان فريادهاي شادي و وحشت در ميدانگاه به هم آميخت و غوغايي بزرگ بر پا شد.

    البته، همه چيز به خوشي پايان يافت. شاهزاده به خاطر پايان ناخوشايند زندگي ملكه سلبا چند قطره ‌اشك ريخت ـ هر چه باشد، بالاخره او مادرش بود ـ اما با در آغوش گرفتن همسر و فرزندانش آرام گرفت.

    چندي بعد به راگو و ارينا لقب‌هايي شايسته و املاك پهناوري بخشيد، او خيال داشت به ميرشكار سيلو هم لقب كُنت اعطا كند، ولي موفق نشد؛ چون، سيلو سوار بر اسب تيزتكش، همان‌طور كه سال‌ها پيش در آن كشور پيدا شده و به خدمت ملكه اُگرِسا درآمده بود، بي خبر هم از آن‌جا رفته بود. حقيقت اين بود كه ‌او در خيلي از كارهاي پليد ملكه سلبا با او همكاري كرده بود و همين موضوع وجدانش را عذاب مي‌داد. او رفت و ديگر هيچ‌كس نشاني از او نيافت.

 

    اين افسانه همين جا به پايان مي‌رسد. چيز ديگري در باره‌ي سال‌هاي بعدي زندگي شاهزاده آسول، زيباي خفته و فرزندانشان، آئورورا و ديا، در دست نيست.

 

 

اما مانند پايان همه‌ي اين نوع افسانه‌ها، بايد فرض كرد كه همه‌ي آن‌ها خوشبخت بودند، هر چند پس از آن هيچ‌گاه، نه شاهزاده خانم چنان صاف و ساده و نه شاهزاده آسول چنان آبي و نه بچه‌ها ديگر چنان مظلوم بودند.

 

 

نامه‌ی هفتم(نامه‌هایی به یک نویسنده جوان) ماریو بارگاس یوسا

                                                     7

                                             سطح  واقعيت

دوست محترم ؛

  از شما براي پاسخ سريع و نيز اظهار تمايل به پيگيري كاوش مان در زمينه ساختار رمان ، بسيار متشكرم . همچنين از اينكه مي بينم اعتراض چنداني نسبت به تعريف من از ديدگاه هاي فضا و زمان در رمان نداريد ، خوشنودم .

اما نگرانم شناخت و درك ديدگاه ديگري كه اكنون قصد تحقيق و واكاوي اش را دارم و همانند دو ديدگاه پيشين از اهميتي خاص در ساختار رمان برخوردار است براي شما چندان ساده نباشد ، چرا كه اكنون به پهنه اي نامحدود و بسيار ناشناخته تر از فضا و زمان گام مي نهيم ، پس بي مقدمه و بدون تلف كردن وقت برويم سرِ اصلِ موضوع .

براي هر چه آسانتر كردن بحث ، در تعريفي عام ، مي گوييم : ديدگاه سطح واقعيت ” رابطه اي است ميان سطح يا پلاني از واقعيت كه راوي براي روايت رمان در آن مستقر مي شود ، با سطحي كه روايت در آن جريان مي يابد . در اين مورد نيز چون ديدگاه فضا و زمان ، پلان هاي راوي و روايت مي توانند مطابق و يكسان يا ديگرگونه و متفاوت باشند و ماهيت اين ارتباط است كه در همه داستان ها نقش تعيين كننده را داراست .

مي توانم اولين ايراد شما را حدس بزنم : “ اگر در مورد فضاي رمان گردآوري سه حالت ممكن در يك ديدگاه ـ راوي درون ، بيرون يا همپاي آنچه روايت مي كند ـ و به همين قرار در مورد زمان ـ‌ به دست دادن قالب هاي متعارف از زمان كرونولوژيك : حال ، گذشته و آينده ـ آسان بود ، اما در اين مورد آخر ، يعني واقعيت ،آيا ما با گستره اي بي پايان و غيرقابل جمع روبرو نيستيم ؟ ” . بدون شك همينطور است . در عالم نظر ، واقعيت مي تواند به مجموعه بي شماري از سطح ها و پلان هاي مختلف تقسيم و بازتقسيم شود و به همين دليل منظرهاي نامحدودي در واقعيت رمان جاي مي گيرند . اما دوست عزيز ، فكر خودتان را با اين فرضيه عام اما ناكارا و مبهم ، مغشوش نكنيد . خوشبختانه هنگامي كه از عالم نظر به دنياي عمل وارد مي شويم (‌و اينجا تنها و تنها دو سطح كاملاٌ متمايز از هم موجود است ) به درستي درمي يابيم كه داستان فقط در تعداد محدودي از لايه هاي واقعيت جريان مي يابد و مي توانيم بدون مرزبندي ميان آنها ، انواع گوناگوني را در اين ديدگاه خاص از رمان مورد شناسايي قرار دهيم ( من هم مانند شما از اين شيوه زياد راضي نيستم ولي روش بهتري هم سراغ ندارم ) .

شايد پلان هايي از واقعيت كه آشكارا مستقل از يكديگر و به تعبيري متضادند ، “ دنياي واقعي ” و “‌دنياي خيالي ” باشند . ( از گيومه براي تأكيد بيشتر  بر نسبيت اين دو صورت استفاده كردم ، چرا كه بدون شناخت هر يك از آنها قادر به درك ديگري و حتي به كارگيري زبان نباشيم ) . مطمئن هستم با وجود اينكه شايد زياد هم نپسنديد ـ مثل خودم ـ اما قبول داريد كه همه اشخاص ، رُخدادها و اشياء قابل شناخت و تجربه به واسطه دانش ما از دنيا “ واقعي ” يا “ واقع گرا ” ( به معناي متضاد خيال ) و هر كس و هر چه غير آن “ خيالي” است . اما خيال خود مراتب گوناگوني را در بر مي گيرد از جمله : جادويي‌ ، افسانه اي ،اسطوره اي و . . .

اكنون كه توافقي ضمني بر سر اين مسئله پيدا كرديم ، به شما بگويم كه همجواري واقعيت و خيال يكي از پيوندهاي پلان هاي متضاد يا همساني است كه مي تواند در رمان ميان راوي و روايت روي دهد . براي روشن تر شدن موضوع به سراغ مثالي محكم مي رويم و بار ديگر اثر موجز و استادانه آئوگوستو  مونته روسو “ دايناسور ” به كارمان مي آيد :

“ وقتي بيدار شد‌ ، دايناسور هنوز آنجا بود ” .

سطح واقعيت اين داستان چند كلمه اي چيست ؟ قطعاٌ با من در اين نكته هم عقيده ايد كه روايت در پلاني فانتزي جاي دارد ، چرا كه در دنيايي كه شما و من آن را از راه حواس و تجربه شخصي مي شناسيم ، غيرممكن است حيوان هاي ماقبل تاريخي كه به خوابمان ـ كابوس هايمان ـ مي آيند ، به واقعيت عيني قدم بگذارند و تا چشم باز مي كنيم در كنار تختخوابمان با يكي از آنها روبرو شويم . پس مسلم است نوع واقعيت آنچه روايت مي شود ، خيالي يا فانتزي است . ولي آيا اين حكم در مورد پلاني كه راوي ( داناي كل ناشناس )در آن استقرار يافته و برايمان روايت مي كند نيز صادق است ؟ بايد با قاطعيت بگويم : خير ، اينجا راوي در دنياي واقعي مستقر است . به عبارت ديگر در نقطه مقابل آنچه كه روايت مي كند . چطور متوجه شدم ؟ روشن است ، از روي نشانه اي بسيار ريز اما غيرقابل چشم پوشي و نيز تأثيرگذار بر خواننده كه داستانسراي زيرك و نكته دان در انتقال اين داستان فوق العاده از آن بهره برده است يعني قيد : هنوز! اين كلمه تنها وضعيت زمان عيني را محدود نمي كند بلكه پيشاپيش وقوع اعجازي را نيز به ما اطلاع مي دهد ( گذر دايناسور از روياي غير واقعي به واقعيت عيني و محسوس ! ) و نيز برانگيزاننده و نشانگر حيرتي قبل از رُخدادي عجيب است . اين “ هنوز ” مُشتي از نشانه ها و نمادهاي تعجب را در خود نهفته دارد و به تحير وامي داردمان .(كمي روي اين نكته قابل توجه تأمل كنيد ؛ دايناسور هنوز آنجاست ، در حاليكه پُر واضح است كه نمي بايد و نمي تواند آنجا باشد ، پس همه اينها در “ واقعيت واقعي ” رُخ نم دهد بلكه تنها در “ واقعيت فانتزي ” رويدادني است ) . به اين ترتيب راوي مي خواهد روايتگر امري عيني باشد وگرنه با به كارگيري زيركانه قيدي دوپهلو ، انتقال دايناسور از دنياي خواب و رؤيا به جريان زندگي و نيز تبديل يك وَهم به موجودي ملموس را در نظر ما موجه جلوه نمي داد .

پس ديدگاه سطح واقعيت داستان “ دايناسور” چنين است : يك راوي مستقر در دنياي رمان ، به نقل واقعه اي خيالي مي پردازد . آيا شما نمونه هاي ديگري مشابه اين ديدگاه را به ياد مي آوريد ؟ براي مثال در داستان بلند ـ‌ يا رمان كوتاه ـ  “چرخش پيچ”  -  1  -   اثر  “‌ هِنري  جيمز ”      2  - چه مي گذرد ؟ اقامتگاهي ييلاقي كه به عنوان بستر داستان به خدمت گرفته شده ، مأواي ارواحي است كه به سراغ بچه هاي ساكن در خانه و پرستار آنها مي آيند و شخصيت ديگري كه داستان را برايمان نقل مي كند  ـ راوي ـ در پس هر آنچه رُخ مي دهد حاضر است. به اين ترتيب شكي نيست كه ماجراي ‍ـ حكايت ، موضوع ـ اين داستانِ جيمز در پلاني فانتزي جاي مي گيرد ، اما راوي در چه جايگاهي است ؟ همانند تمامي آثار هنري جيمز ، همه چيز مبهم و پيچيده است . او ساحري با توانايي و امكانات عظيم براي درآميختن و مديريت ديدگاه هاي مختلف و ممكن داستان است و به مدد همين توان شگرف ، هميشه شروعي زيركانه و ابهام آميز دارد كه براي تعريف داستانهاي گوناگون كاربرد دارد .به ياد داريم كه در اين داستان نه يكي ، بلكه دو راوي ( و شايد سه راوي ، البته اگر آن راوي نامشهود و داناي كلي كه در پس همه وقايع حاضر و ناظر است و حتي براي  “ راوي -  شخصيت ” داستان نيز تا پايان ناشناس مي ماند را هم به دوتاي اولي اضافه كنيم ) حضور دارند . اينجا يك راوي بي نام و نشان اول يا اصلي وجود داردكه ما را از شنيدن داستاني كه دوستش “ داگلاس ”  -  3  - با صداي بلند برايش مي خواند ، با خبر مي كند ، داستاني كه نويسنده اش همان مستخدمه اي است كه داستان ارواح را برايمان تعريف مي كند . اين راوي اول آشكارا در پلاني  “واقعي ” يا “ واقع گرا ”  براي انتقال اين داستان خيالي ، مستقر مي شود ، داستاني كه براي وي نيز همچون ما خوانندگان بسيار حيرت انگيز است .

اما اكنون به سراغ راوي ديگر مي رويم ، راوي دومي كه از متن داستان بيرون مي آيد ، مستخدمه اي كه ارواح را مي بيند و بديهي است كه در همان پلان واقعي قرار ندارد ، بلكه در دنيايي خيالي گام بر مي دارد ـ دنيايي متفاوت از آنچه با تجربه درك مي كنيم ـ دنيايي كه در آن مرده ها به ملك و خانه اي كه در آن زندگي مي كرده اند ، باز مي گردند تا سبب آزار و اذيت ساكنان تازه وارد شوند . تا اينجا مي توانيم بگوييم كه سطح واقعيت اين داستان ، روايت وقايعي خيالي است كه شامل دو راوي است ، يكي نشسته در پلاني رئال يا عيني و ديگري ـ مستخدمه ـ كه در مرتبه اي تقريباٌ خيالي به روايتگري مشغول است . اما وقتي داستان را زير ذره بين مي گيريم با ابهام تازه اي از نظر ديدگاه سطح واقعيت در آن روبرو مي شويم ؛ اينكه بر خلاف انتظارمان ، مستخدمه ارواحي را كه همه در موردشان مي گويند ، هرگز نديده است ، بلكه فقط آنها را تصوير مي كرده است و همه آنها ساخته و پرداخته

 

1- The  turn  of  screw

2- James , Henry

3-Douglas

تخيل اويند . اگر اين تفسير ـ كه برداشت عده اي منتقدان آثار جيمز هم هست ـ درست باشد ( به عبارت ديگر اگر ما خوانندگان آن را درست بدانيم ) “ چرخش  پيچ ” را به داستاني رئاليستي بدل مي كند كه تنها از ديدگاه كاملاٌ ذهني ـ برآمده  از هيستري يا بيماري رواني ـ پيردختري تراوش كرده است و بي شك ناشي از ميلي ذاتي به تصويرسازي چيزهايي است كه به هيچ وجه در دنياي واقعي وجود ندارند . منتقداني كه اين برداشت را از داستان “ چرخش پيچ ” دارند ، آن را اثري رئاليستي قلمداد مي كنند ، هر چند اين رمان پلان هاي ذهني ، خيال و رؤيا را نيز در خود جاي داده است .

خُب ما اينجا دو نمونه از ديدگاه سطح واقعيت داريم كه در آن رابطه اي ميان واقعيت و خيال وجود دارد و همين جاست كه نوعي تضاد بنيادين در ادبياتي كه آن را “ خيالي ” مي ناميم ، رًخ مي نماياند ( اين نكته را تكرار مي كنم كه در اين نوع از ادبيات ، عناصري به غايت متفاوت در كنار هم جاي مي گيرند ) . به شما اطمينان مي دهم اگر به بررسي اين زاويه ديد در آثار نويسندگاني بسيار متمايز از هم ـ  از نظر انديشه و سبك ـ در ادبيات فانتزي معاصر بپردازيم ـ براي مثال نام چند تن از آنها را مي آورم : “ بورخس” ، “ كورتاسار ” ، “ كالوينو ” ـ 1 ـ ، “ رولفو ” ـ 2 ـ ، “ كافكا ” ، “ گارسيا ماركز ” ، “ آله خو  كارپنتيير ” ـ  خواهيم ديد كه اين زاويه ديد ـ به عبارت بهتر رابطه اين دو دنياي متفاوت ، يكي واقعي و ديگري خيالي كه هم راوي و هم روايت در بستر آنها ظاهر مي شوند ـ به زمينه ها و پيرنگ هاي بي شمار و گوناگوني امكان بروز مي دهد و اغراق نيست اگر بگويم كه اصالت و ويژگي هر نويسنده ادبيات خيالي با تكيه بر همين ديدگاه سطح واقعيت معنا پيدا مي كند .

اما تضاد ( و نيز همپوشاني ) پلان هايي كه تا اينجا به بررسي آنها پرداختيم ـ واقعي و غيرواقعي ، رئاليست و فانتاستيك ـ تضادي اساسي و ريشه اي است . تفاوت ميان دنياهايي با درونمايه هاي كاملاٌ مختلف . اما داستان واقعي يا رئاليستي نيز شامل پلان هاي گوناگون است ، هر چند همه آنها در عالم خارج موجود و براي خوانندگان از راه شناخت و تجربه عيني در دنياي مادي محسوس باشند . به همين دليل نويسندگان رئاليست مي توانند با آزادي عمل كامل از تمام امكانات و موقعيت هاي زاويه ديد سطح واقعيت در داستان هايي كه پديد مي آورند ، بهره ببرند .

شايد حتي بدون خارج شدن از اين دنياي رئاليستي ، تفاوت دنياي عيني ـ اشياء ، اعمال و اشخاص كه قائم به ذات موجودند ـ و دنياي شهودي و دروني انسان ـ علاقه ها ، افكار ، رؤياها و هيجان ها و انگيزه هاي دروني بسياري از كنش ها و واكنش هاي آدمي ـ آشكار باشد . اگر مايل باشيد ، مي توانيد فهرستي از بين نويسندگان مورد علاقه تان ترتيب دهيد و عده اي از ايشان را در گروه نويسندگان عين گرا و تعداد ديگري را در گروه نويسندگان ذهن گرا قرار دهيد ، آنهم به خاطر دنياي داستان هايشان كه در يكي از دو صورت واقعيت قرار مي گيرد . آيا آشكار نيست كه شما مثلاٌ  “ ارنست  همينگوي” 

1-Calvino , Italo

2-Rulfo , Juan   

را  در گروه نويسندگان عين گرا و “ ويليام فاكنر ” را در رديف نويسندگان ذهن گرا جاي مي دهيد ؟ يا كسي مثل “ ويرجينيا  وولف ” ـ 1 ـ را در گروه اول و “ گراهام  گرين ” ـ 2 ـ را در گروه دوم ؟ خودم هم خوب مي دانم و لازم نيست ناراحت شويد ، ما هر دو با هم موافقيم كه اين مرزبندي ميان عين و ذهن بسيار عام و كلي است و همينطور در ميان نويسندگان هر يك از اين دو طيف تفاوت هاي آشكاري ديده مي شود ( هر دوي ما خيلي خوب مي دانيم كه در ادبيات آنچه همواره از هر چيز ديگري مهم تر است “ منِ ” نويسنده است و از اين جهت هم رأي هستيم كه اين گروه بندي براي آنكه مدعي شويم هر چه را مايليم از درونمايه بيتاي يك رمان بدانيم ، مي توانيم در آن بيابيم و از دلش بيرون كشيم ، ادعايي سُست و نارواست و به هيچ عنوان قانع كننده نيست ).

اكنون با هم به قطعه هايي از چند رمان نگاه مي اندازيم . آيا شما رمان        L a  Jalousie   اثر “ رُب ـ گريه ”‌را خوانده ايد ؟ عقيده ندارم كه اثر ناب و درخوري است ، اما شايد از بهترين آثار نويسنده اش  و يكي از برجسته ترين آفريده هاي اين حركت ادبي يعني “ نهضت رمان نو ” باشد ، نهضتي به سردمداري و نظريه پردازي  رُب ـ گريه  كه هر چند عمر كوتاهي داشت ولي دورنماي ادبيات فرانسه دهه هفتاد را تحت الشعاع قرار داد . او در كتاب مقالاتش با نام “ از رمان نو ” ـ3 ـ  توضيح مي دهد كه ادعا و خواسته اش پالايش رمان از هر چه عامل و عنصر رواني و به علاوه هر مورد ذهني و دروني و نيز تمركز نگاه بر پوسته بيروني و ظاهر خارجي و فيزيك دنياي سراسر عيني است كه در آن واقعيت غيرقابل كتمان در همه جا و همه چيز مأوا دارد : “‌بسيار محرز ، سخت ، لجوج ، هميشه حاضر و غير قابل چشم پوشي ” . رُب ـ گريه به پيروي از اين  تئوري ( نظريه اي خُرد و ضعيف ) چند كتاب كسل كننده ـ البته بي پروايي ام را مي بخشيد ! ـ نوشت . اما در اين ميان ، آثار جالب انكارناپذيري هم به چشم مي خورند و من آنها را دليلي بر مهارت تكنيكي اش مي دانم . براي مثال همين    L  a  Jalousie     اين كلمه نامحسوس در دنياي عيني ـ چه دوگانگي و تضادي ! ـ در زبان فرانسه در دو معنا ظاهر مي شود ، يكي “پرده و حايل”  و ديگري“ شك و حسادت ” ، كه البته در مورد كلمه مشابه اش در اسپانيايي اين دو معنايي وجود ندارد. صريح بگويم اين رمان توصيف نگاه سرد ، يخ زده و عيني مردي بي نام و نشان و شوهري شكاك است كه همسرش را زير نظر دارد . اما بداعت بي همتاي اين رمان در پيرنگ آن نهفته نيست ، چرا كه اتفاق خاصي در آن رُخ نمي دهد يا بهتر بگويم مورد فوق العاده اي ندارد كه در ذهن ماندگار شود ـ آن نگاه بي خواب ، خستگي ناپذير و ناآرام كه زن را در چمبره خود اسير كرده است ـ بلكه در زاويه ديد سطح واقعيت آن است . صحبت از يك داستان رئاليستي است و موضوع آن چيزي نيست كه نتوانيم آن را ميان تجربه هايمان بازشناسي كنيم . داستاني كه توسط يك 

1-Woolf , Virginia

2- Greene , Graham

3- Pour  un  nouveau  roman  

راوي بيرون از دايره روايت و در عين حال چنان نزديك به شوهر شكاك داستان ، روايت مي شود كه گاه كلام اين دو را با هم اشتباه مي گيريم . اين مسئله به تكيه و تأكيد بر زاويه سطح واقعيت كه در طول رمان بسيار محسوس است باز مي گردد .چشم هايي از حدقه درآمده ناشي از شك و حسادت كه همه چيز را با تيزبيني ثبت مي كنند و اجازه نمي دهند كه حتي يكي از حركت ها و رفتارهاي زني كه كمين اش را مي كشند از زير نگاه ريزبين شان بگريزد و درست به همين خاطر تنها مي توانند نوعي آگاهي بيروني ، فيزيكي ، مشهود و ملموس از اين دنيا را در برگرفته و به ما منتقل نمايند ، دنيايي كاملاٌ ظاهري ـ واقعيتي مرتعش و آسيب پذير ـ بدون هيچ زيرساخت دروني ، روحي و روانشناختي . پس اينجا به زاويه ديدي ناب و بديع از واقعيت پرداخته شده و از ميان سطوح بي شمار واقعيت تنها به يكي از آنها ـ واقعيت ديداري ـ براي انتقال داستان به ما بسنده مي شود و به نظر مي رسد دقيقاٌ به همين دليل داستان در فضايي عيني و ملموس جريان پيدا مي كند .

ترديدي نيست كه اين نوع يا سطح واقعيت كه رُب ـ گريه رمان هايش را در آن جانمايي مي كند ( و رمان بالا هم از اين قاعده بيرون نيست ) به كلي متفاوت از آني ست كه  ويرجينيا  وولف به عنوان يكي از پيشگامان “ رمان  مدرن ” در رمان هايش آن را دنبال كرده است .

ويرجينيا  وولف رماني خيالي دارد كه مصداق مناسبي براي اين ادعاست : “ اُرلاندو ” ـ 1 ـ . در اين رمان ، ما در جريان تغيير ماهيت ناممكن مردي به يك زن قرار مي گيريم و اين در حالي است كه ساير رمان هاي وولف مي توانند در گروه رمان هاي رئاليستي واقع شوند ، چرا كه همگي فاقد كوچكترين نمادي از خيال و اعجاز هستند . معجزه اين داستان ها ريزه كاري وظرافتي است كه وي در بافت آنها به كار بسته تا داستان هايش چون واقعيتي عيني رخ نمايد . البته اين به طبيعت نويسنده و سبك بيان او باز مي گردد و نيز اينكه چگونه به روشي زيركانه از دل يك اتفاق ساده با قدرتي فوق العاده در انگشت گذاشتن روي كُنه مسئله و بازنمايي آن ، رماني مدرن بيرون بكشد . براي مثال “ خانم  دالووِي” ـ 2 ـ  ، يكي از ناب ترين رمان هاي وي ، در چه سطحي از واقيت جريان مي يابد ؟ مثلاٌ در آن دست از كنش ها و رفتارهاي انساني كه در داستان هاي همينگوي سراغ داريم ؟ نه ، بلكه در يك پلان ذهني و دروني جريان دارد و نيز در احساسات و افكاري كه جوهر حياتي ضميرِ انسان است ، در آن واقعيت غيرقابل لمس اما قابل تجربه كه همه آنچه پيرامون ما رخ مي دهد ، هر كاري كه مي كنيم يا مي بينيم و همينطور شادي و اندوه ما متأثر از آن است . اين زاويه ديد واقعيت ، يكي ديگر از ويژگي هاي ناب اين نويسنده بزرگ است و اين نيست مگر به لطف نثر هنرمندانه و پرسپكتيو زيبا و ظريفي كه به وسيله

آن به تبيين دنياي داستاني اش مي پردازد ، به كل واقعيت جان بخشيده ، سختي و سردي مادي و دروني اش را گرفته و سرشار از روح اش مي سازد ، درست در ابعادي متضاد با رُب ـ گريه نويسنده اي

1-                 Orlando

2-                 La  senora  Dalloway

كه تكنيكي ناتوان را در داستان نويسي ترويج كرد تا به واقعيت محض قدر و منزلت داده و حتي هر آنچه را با واقعيت عيني ناسازگار است ـ باورها ، احساسات و غرايز ـ مانند عناصر مادي توصيف كند .

اميدوارم با ذكر اين چند نمونه كوتاه در مورد ديدگاه سطح واقعيت ، به همان نتيجه اي رسيده باشيد كه من سال هاست به آن رسيده ام ، اينكه : در غالب رمان ها ، اصالت خاص رمان نويس در همين ديدگاه نهفته است . به عبارت بهتر اين ديدگاه شكل و كاركردي از زندگي ، تجربه و آگاهي بشر از هستي و هر آنچه در داستان پُر رنگ يا پاك شده و يا چون نمايي حاكم بر رمان به ما ديدي شفاف از واقعيتي جانشين اما باورپذير و در عين حال ناآشنا و متفاوت از زندگي ارائه مي دهد (ويژگي و وجه تمايز نويسنده رمان از سايرين ) ، در بردارد . به عنوان مثال آيا اين همان حسي نيست كه با مطالعه اثري از  پروست يا جويس به شما دست مي دهد ؟ در اثر پروست ، مهم هماني نيست كه در دنياي واقعي اتفاق مي افتد بلكه درست به شيوه كاركرد حافظه ، آن تجربه بيروني را بازسازي و احيا مي كند و در طول اين مسير كار گزينش و استرداد گذشته را مغز بشري انجام مي دهد . بنابراين وجود واقعيتي مجرد و عيني براي اينكه دوره هاي تكامل و زندگي شخصيت هاي رمان “ در جستجوي زمان از دست رفته ” بر بستر آن پيش رود ، اساساٌ لزومي ندارد . اما در مورد جويس ، آيا “ اوليس ” نوآوري و تحولي عظيم نبود؟ آيا در آنجا واقعيت “ بازتوليد” ي سواي جنبش دروني انساني كه آن را به خاطر مي آورد و تحليل مي كند ، واكنشي احساسي يا معقول به نظر نمي آيد ؟ با به كارگيري همين پلان ها و سطوح واقعيت كه پيش از آن ناشناخته يا كمتر مورد استفاده قرار مي گرفتند و نيز آن دسته كه رايج اند ، نويسندگان كارآزموده محدوده ديد ما از انسان را وسعت مي بخشند و غني مي سازند ، نه تنها از جنبه كثرت بلكه از نظر كيفيت و ساختار هم . به لطف وجود نويسندگاني چون : ويرجينيا  وولف ، جويس ، كافكا و پروست ، مي توانيم بگوييم كه ذهن و احساس ما براي شناخت هويت خود در اين آشفته بازار واقعيت ، پلان ها يا  سطح هاي آن ، ساز و كار حافظه ، كشف و شناخت سرشت و ظرافت اميال و باورهايمان و نيز پوچي كه پيش از اين از آنها آگاهي نداشته يا برداشتي نارسا و كليشه اي داشتيم ، غني و توانمند شده است .   

همه اين نمونه ها طيف بسيار وسيع سايه روشن هايي را كه مي توانند سبب تفاوت ميان نويسندگان رئاليست باشند ، نشان مي دهند . در مورد فانتزي نويسان همينطور است . هر چند باعث طولاني شدن اين نامه شود ، ولي خوش دارم همراه هم سطح واقعيتي را كه بر “ فرمانروايي اين دنيا ” اثر آله خو  كارپنتير  حاكم است ، وارسي كنيم .

اگر بخواهيم اين رمان را در يكي از دو پهنه ادبي كه بنا به طبيعت رئاليستي يا فانتزي رمان تقسيم بندي كرديم ، قرار دهيم ، بي شك در دومي جا مي گيرد ، چون در داستان وقايع عجيبي رخ مي دهند ـ و

 

 

 

مشابهت هاي فراواني با داستان “ هنري كريستف ”  بنيانگذار جشن “ سيتادِل ” ـ 1 ـ در هاييتي ـ 2 ـ

دارند ـ كه براي ما در دنيايي كه تجربه مي كنيم ، غيرقابل باورند . با اين وجود هركس اين داستان زيبا را خوانده باشد ، راضي نمي شود كه آن را در رديف ادبيات خيالي بياوريم ، چرا كه قبل از هر چيز فانتزي جاري در آن مانند آثار نويسندگان خيالي نويسي همچون : “ ادگار آلن  پو ” ـ 3 ـ رابرت  لوئيس  استيونس ” ـ 4 ـ نويسنده “ دكتر جِكيل و مستر هايد ” ـ 5 ـ يا خورخه لوئيس بورخس كه در داستان هايشان گسست از دنياي واقعي و واقعيت غيرقابل كتمان است ، آشكار نيست . در “ فرمانروايي اين دنيا” نقل اتفاق هاي عجيب و غريب به دليل نزديكي و تماس بسيار با آنچه در دنياي رئال جاري است ، داستان را ـ داستان عده اي از شخصيت ها و قطعاتي از تاريخ هاييتي را از نزديك دنبال مي كند ـ از طراوتي رئاليستي سرشار مي كند . اما چه اجباري به اين كار دارد؟روشن است ، چون پلان غيرواقعي اين داستان اساطيري يا افسانه اي است و نيز به اين جهت كه داستان بر تغيير شكل واقعه يا شخصيتي تاريخي كه بنا به باور يا انديشه اي عيني و حقيقي مي نمايد ، استوار است . اسطوره بيان و توصيف واقعيتي گذشته در قالب باورهاي مذهبي يا فلسفي است ، به شكلي كه همواره در همه اسطوره هاي موجود در كنار عنصر تخيل يا خيال ، زمينه تاريخي و ذهنيتي مشترك حضور دارد ( و در بسياري از موارد از آن پيروي مي شود ) و به واقعيت تحميل مي شود ، همانطور كه دانشمندان خبيث داستان بورخس :  تلون ، اوكبار ، اُربيس  تِرتيوس ـ 6 ـ آن سياره خيالي را به عالم واقعي تحميل مي كنند . اعجاب تكنيكي موفق “فرمانروايي اين دنيا ” در زاويه ديد واقعيت طراحي شده از سوي كارپنتير نهفته است . داستان اغلب در دنياي اسطوره و افسانه جريان دارد ـ اولين پله فانتزي يا آخرين پله رئاليسم ـ و از زبان راوي ناشناسي نقل مي شود كه با وجود قرار نداشتن در همان سطح واقعيت ، بسيار نزديك و مماس با آن است و فاصله اش با روايت به قدري ناچيز است كه ما را به زندگي در درون اسطوره هاي و افسانه هاي داستانش وادار مي كند . با اين وجود بي آنكه دچار اشتباهمان كند ، در مي يابيم كه اين داستان يك واقعيت تاريخي نيست بلكه تنها ديگرگون شده واقعيتي تاريخي به واسطه ساده انگاري ملتي است كه هنوز سحر و افسون ، جادوگري و خرافه هاي

1-                 Citadelle

2-                 Haiti

3-                 Poe , Edgar  Allan

4-                 Stevenson , Robert  Louis

5-                 Dr. Jekyll  and  Mr.Hyde

6-                 Tlon , Uqbar , Orbis  Tertius

 

 

                                                                                         

 

غير عقلاني را رها نكرده است ، هر چند در خارج به نظرآيد كه راسيوناليسم مستعمره نشين هاي استقلال يافته را با رضايت پذيرفته است .

شناسايي ديدگاه هاي سطح واقعيت ناب و بي همتا را در دنياي داستان همچنان مي توانيم تا بي نهايت ادامه دهيم ، ولي فكر كنم نمونه هاي عنوان شده براي نشان دادن تنوع رابطه ميان زاويه ديد واقعيت كه در آن راوي و روايت كنار هم قرار مي گيرند كافي باشند، مگر شيفته طبقه بندي و فهرست نويسي هاي معمول باشيم ـ كاري كه من اهل اش نيستم و اميدوارم شما هم نباشيد ـ و اينكه مثلاٌ اين دسته  رمان هاي رئاليستي يا خيالي اند و دسته هاي ديگر اساطيري يا مذهبي ،روانشناسانه يا شاعرانه، فلسفي يا تاريخي ، سوررئاليستي يا علمي و غيره هستند (و اين بيماري فهرست كردن هم درد بي درماني است !).

اينكه رمان مورد تحليل ما در كدام ستون از اين فهرست هاي طبقه بندي شده خشك و بي روح جا مي گيرد ، اهميت ندارد ، مهم درك اين مسئله است كه در همه رمان ها سه زاويه ديد فضا مكاني ، زماني و سطح واقعيت موجود است و نيز ـ هر چند در اكثر مواقع اين موضوع زياد هم آشكار نيست ـ  اين هر سه كاملاٌ مستقل و خودگردانند و از ديگري متمايز و چنان با هم تركيب مي شوند كه حاصل آن زنجيره دروني محكمي است كه توان اغواگري يك رمان را رقم مي زند . توان و قابليت رمان در باورپذيري ما به “ راستي ” و‌ “ اعتبار ” ش هرگز از نماي ظاهري يا همساني اش با دنيايي عيني كه ما خوانندگان در آن قرار داريم ، ناشي نمي شود ، بلكه كاملاٌ نشأت گرفته از موجوديت يگانه ، كاركرد كلمات و سازمان فضا مكان ، زمان و سطح واقعيتي است كه بر پايه آنها بنا شده است . اگر كلمات و نظام دروني يك رمان متناسب با داستاني باشد كه ادعاي فريفتن خواننده را دارد ، مي توان گفت متن داستان از هماهنگي كامل و تركيبي عالي از موضوع ، شكل و زاويه ديدهاي سه گانه بهره مند است و خواننده با مطالعه آن ، چنان تحت تأثير قرار مي گيرد كه به كلي فراموش مي كند سرگرم خواندن يك داستان است و اين باور در او قوت مي گيرد كه اين خودِ زندگي است كه از زبان چند شخصيت در فضا و مكان هاي مختلف و نيز اعمال و رخدادهايي كه هيچ كم از واقعيت ندارند ، بيان مي شود آنهم بدون به كارگيري هرگونه تكنيك ادبي ؛ يك زندگي مكتوب و خواندني ! اين بزرگترين توفيق تكنيك رمان است : ناپيدايي ! يعني با بهره گيري از رنگ ، ظرافت و زيبايي قابليتي به سازه داستان ببخشي كه هيچ خواننده اي متوجه داستان بودن داستان نشود ! استفاده از اين هنر جادويي ، نه تنها به خواننده احساسي از تصنعي بودن داستان القاء نمي كند بلكه آن را سرشار از زندگي مي سازد و لااقل براي لحظاتي كوتاه ، وي را از دنيايي كه در آن غوطه ور است ، بيرون مي كشد .

 

                                                                                                   با بهترين آرزوها         

 

بخش سوم- قسمت اول

بخش 3

مادر و بچه‌ها

 

1

 

 

روزها از پي هم سپري شد و تابستان از راه رسيد. پس از آن‌كه برف و يخ از ميان رفت و رودها پرآب شدند، اولين ساقه‌هاي سبز و درخشان در زير آفتاب از خاك سر برآوردند. دشت و جنگل از گل پوشيده شد، درختان پر از ميوه شدند و خوشه‌هاي گندم در مزرعه‌ها قد راست كردند.

        اين‌چنين بود كه بار ديگر، قرن‌ها در پي قرن، تابستاني زيبا و درخشنده پديدار شد.

        اما براي شاهزاده خانم نه تابستاني وجود داشت، نه سبزه‌اي و نه درختان پُر ميوه. او فقط به فكر بچه‌هايش بود و همسر مهربانش شاهزاده‌ آسول.

        يك صبح، پرتوي نوراني‌تر از ديگر پرتوهاي آفتاب از پيچك عبور كرد و بر چهره‌اش تابيد و همين موقع، زيباي خفته صداي او را شنيد كه مي‌گفت:

        ـ شاهزاده خانم، به باغ برو و هراس به خود راه نده، چرا كه ‌اين تابستان برايت اندوهي بزرگ و اما شادي‌هاي بزرگ‌تر به همراه دارد... و خوشبختي دوباره به تو رو خواهد آورد.

        شاهزاده با خودش فكر كرد: ” دردي بزرگ‌تر از آن‌چه در قلبم دارم، وجود ندارد، دردي كه هرگز نمي‌توانم با رفتن به باغ و اميد به روزهاي خوشي كه تابستان نويدش را مي‌دهد، از يادش ببرم...“.

        به جغد پير دستور داد تا زيباترين لباسش را به ‌او پوشاند؛ دامن سفيدي بلند با حاشيه‌ها و زري‌دوزي‌هاي زيبا، تورهايي به رنگ سپيده؛ و گوشواره‌هايي زُمردين به سبزي دشت‌ها و تپه‌ها به گوشش انداخت. سپس به ‌او دستور داد كه گيسوي طلايي‌اش را با نوارهايي از ابريشم سفيد و طلايي ببافد و بعد، كفش‌هاي مرواريد دوزي‌اش را به پا كرد؛ كفشي كه در شب رويايي عروسي‌اش با شاهزاده‌آبي همه جا را نوراني كرده بود، حالا به نظرش مي‌آمد كه خود را براي روز مرگش مي‌آرايد. اين فكر اشك‌هايش را سرازير كرد. اما با اين حال به باغ رفت كه در آن وقت از روز غرق نور و رنگ و عطر خوش گل‌ها بود.

        آفتاب و نسيم خنك به چهره‌اش خوردند و براي اولين بار پس از مدت‌ها، احساس سرزندگي و اميدواري كرد. مشغول چيدن گل‌هاي تازه شد تا به ‌ياد بچه‌هايش دسته گلي بسازد، و در حالي كه ساقه‌هايشان را كوتاه مي‌كرد، گمان كرد كه صداي خنده‌هاي آئورورا و ديا را مي‌شنود. 

        از گل‌ها پرسيد:

        ـ شما مي‌دانيد بچه‌هاي نازنينم كجايند؟

        ولي گل‌ها كه خيلي تازه و كوچك بودند، فقط قطره‌هاي آبي به درخشندگي الماس و زلالي اشك مي‌فشاندند.

        نسيم و آفتاب گونه‌هاي رنگ پريده‌ي شاهزاده را هم‌چنان نوازش مي‌كردند، طوري كه پس از مدت كوتاهي پوستش باز هم به رنگ گل سرخ درآمد و چشم‌هايش درخشش آفتاب را گرفتند.

 

        چند روز بعد، ملكه مادر از پنجره‌ي اتاقش به رفت و آمد عروسش در ميان گل‌هاي باغ خيره شد. بوي نان تازه‌اي كه در تنور راگو پخته مي‌شد، هوا را انباشته بود. يك جفت عقاب برفراز كوه‌ها به كُندي در پرواز بودند. ملكه مادر با لذت زياد، رايحه‌هايي را كه با نسيم صبح از جنگل برخاسته (همراه بوي خوشي كه ‌از آشپزخانه مي‌آمد) و به سوي پنجره ‌اتاقش سرازير مي‌شد، به درون سينه فرو مي‌داد. بوي خوش نان تازه، بوي دل‌انگيز غذاها و خورشت‌هاي خوشمزه‌ي راگو را به خاطرش آورد. پره‌هاي بيني‌اش به شكلي غيرعادي و باورنكردني بزرگ شدند و از ميان لب‌هايش درخشش دو دندان نيش بلند و تيز نمايان شد.

        كمي بعد، راگو را فرا خواند. اين بار، آشپز بيچاره رنگ پريده‌تر از هميشه در برابرش حاضر شد و چنان مي‌لرزيد كه به سختي مي‌توانست روي پاهايش بايستد.

        ملكه سلبا بدون هيچ ترحمي چنان خيره نگاهش مي‌كرد كه راگو فكر كرد سوزن‌هاي بلند و تيزي به جانش فرو مي‌روند، و در همان حال گفت:

        ـ راگو، مانند بارهاي پيش، دستوراتم را مو به مو و خيلي فوري اجرا مي‌كني. خودت خوب مي‌داني كه در غير اين صورت چه سرنوشتي در انتظار تو و خانواده‌ات خواهد بود. خلاصه راحتت كنم، دلم مي‌خواهد فردا شب همراه بهترين سُس‌ها و چاشني‌هايت، برايم غذاي خوشمزه‌اي از گوشت عروسم بپزي!

        اين بار هم، راگوي بيچاره كه نمي‌دانست به چه كسي اطمينان كند، مثل هميشه دويد تا به آغوش همسر مهربانش پناه ببرد. با شنيدن حرف‌هاي او، ارينا نتوانست اندوهش را پنهان كند.

        تا آن زمان موفق شده بودند ملكه‌ي بدجنس را گول بزنند، ولي اگر در مورد آن دو بچه با مشكل روبه‌رو بودند، در مورد مادر حقيقتاً با فاجعه‌اي دست به گريبان بودند؛ چرا كه با خودشان مي‌گفتند، بزغاله و بره‌اي خوب پخته شده را توانستند به عوض پسربچه و دختربچه‌اي پخته شده جا بزنند، ولي زني مثل شاهزاده خانم خيلي با آن‌ها تفاوت داشت. گوشت بايد ظاهر و شادابي خاص يك زن جوان را مي‌داشت، البته زن جواني كه صد سالش هم بيشتر بود و بنابر اين، چطور گوشتي صاف و شفاف پيدا كنند كه در عين حال سفت و سخت هم باشد، همان‌طور كه بي شك گوشت زيباي خفته چنان بود؟ ماهيچه‌ها و بافت آن گوشت بايد با گوشت جواني كم سن و سال متفاوت باشد، ولي ظاهرش نه. بالاخره صد سال، صد سال است، چه خواب باشي چه بيدار. 

        اُگرِسا١ ـ آن‌ها در ميان خود ملكه را به ‌اين عنوان مي‌ناميدند، لقبي كه بسيار برازنده‌اش بود ـ اصلاً نادان نبود و به سادگي گول نمي‌خورد.

        آن‌ها روي تختخوابشان دراز كشيده و مشغول صحبت بودند كه چه كار بايد انجام دهند، و آخر و عاقبت ‌آن‌ها چه خواهد شد. در همين موقع، سيلوي ميرشكار باز پيدايش شد و چند ظربه‌ي آهسته به در اتاق‌شان كوبيد. در را بازكردند و او را بي سر و صدا به داخل زيرشيرواني آوردند. با آمدن او دوباره دلشان گرم شد.

        ميرشكار سيلو با يك اشاره آن‌ها را آرام كرد و بلافاصله به سمت تختي رفت كه بِررو در آن مي‌خوابيد، دهانش را نزديك گوشش بُرد، پسرك از خواب پريد و نشست. مثل دفعه‌هاي پيش خواب‌آلود حرف‌هاي او را تكرار و ترجمه كرد:

        ـ شما نگران نباشيد، من گوزن ماده‌اي را در جنگل شكار مي‌كنم، چون گوشت گوزن ماده صاف و شفاف و از طرفي، سفت و ديرپز است. تو هم آن را همان‌طور كه ملكه سلبا دستور داده ‌است بپز و بعد هم شاهزاده خانم را كنار بچه‌هايش پنهان كن.

        راگو ناليد:

        ـ مگر خدا به داد ما برسد... و شاهزاده آسول زودتر از سرزمين‌هاي سوسوگرينو برگردد!

        ارينا گفت:

        ـ‌ خدا كند... ولي نبايد وقت را از دست بدهيم.

        صبح روز بعد، ميرشكار به جنگل رفت و خودش را ميان علف‌ها پنهان كرد. پس از گذشت چند ساعت، گوزن ماده‌ي بسيار زيبايي شكار كرد و در نهايت مخفي‌كاري‌ ـ او يك شكارچي قديمي و كاركشته بود و انواع حيله‌ها، شِگردها و حُقه‌هاي مخفي‌كاري را بلد بود ـ آن را به آشپزخانه‌ي راگو آورد. آن دو خيلي سريع و عالي لاشه‌ي حيوان را شقه‌شقه كردند، جوري كه ‌اگر كسي از راه مي‌رسيد نمي‌توانست تشخيص دهد كه هر قطعه‌ي گوشت مربوط به كدام قسمت از بدن مي‌شود. در همين حال، ارينا نزد شاهزاده خانم رفت و گفت:

        ـ خانم، كاري كه مي‌گويم انجام دهيد، من فقط سلامتي شما را آرزو دارم. چيزي از من نپرسيد، اما اگر مي‌خواهيد خود را نجات دهيد، هر چه ‌از وسايلتان را مي‌خواهيد برداريد و در نهايت احتياط و سكوت همراه من بياييد.

        شاهزاده خانم به ‌ارينا اعتماد داشت؛ چون ‌او تنها كسي بود كه با چشماني سرشار از مهرباني نگاهش مي‌كرد، و شاهد بود كه هنگام گم شدن آئورورا و ديا از ته قلب گريه مي‌كرد. پس هر چه گفت، انجام داد و به دنبالش از پله‌ها پايين رفت.

        به ‌اين ترتيب، در حالي‌كه راگو گوزن ماده را با انواع چاشني‌ها مي‌پخت، ارينا هم زيباي خفته را به سمت زير شيرواني هدايت مي‌كرد. در نظر آوردن شدت خوشحالي او، زماني كه بچه‌هايش را زنده و سلامت ديد، و شادي آن‌ها هنگام ديدار دوباره‌ي مادرشان، آسان است. آن‌ها خود را به گردن مادر آويختند و غرق بوسه‌اش كردند و او هم آن‌ها را. ولي بايد اين كار را بسيار آرام انجام مي‌دادند تا كسي صدايشان را نشنود. اشك‌هاي شوق و اندوه با خنده‌هاي خفه و فروخورده‌شان در هم آميخت. ديا كوچولو از شدت شادي روي پاهاي كوچكش بند نبود و پُشتك مي‌زد، و در همان حال انگشتش را روي لب‌هايش مي‌گذاشت و به خود و ديگران سكوت را يادآوري مي‌كرد. اين‌‌كه در زندگي دايم نگران باشي كه سر و صدا نكني، خيلي دشوار است، به‌خصوص وقتي بچه‌اي شاد، سرزنده و بازيگوش مثل ديا كوچولو باشي.

        شاهزاده خانم آن‌چه را از پيچك شنيده بود، به‌ ياد آورد: ”غم و شادي بزرگي در انتظار توست.“

        بالاخره پرسيد:

        ـ چرا بايد پنهان شويم؟

        ارينا اندوهناك سرش را برگرداند و گفت:

        ـ آه، شاهزاده خانم عزيز، مادرشوهر شما ملكه سلبا در واقع يك اُگرِسا ‌است. او نمي‌تواند از رفتارش دست بكشد؛ چون اين طبيعت اوست، هر چند به شدت مراقب است تا مردم به‌اين مسئله پي نبرند و حتي پادشاه مرحوم و شوهر شما شاهزاده آسول هم از اين موضوع بي‌خبر بودند... ولي خدمتكاران او را بهتر از شما كه عروسش هستيد، مي‌شناسند، و البته مدت‌هاست كه ما اين ضعف او را كشف كرده‌ايم. ولي بايد بدانيد كه سيلوي ميرشكار، مرد بسيار خوبي است و از اين كشتارها متنفر است، او بود كه به ما در نجات شما بسيار كمك كرد.

        شاهزاده خانم، ارينا را در آغوش گرفت و هر دو لحظاتي كوتاه گريه كردند، و البته باز هم در نهايت سكوت.

        ارينا به بهترين شكلي كه مي‌توانست رختخوابي راحت براي شاهزاده خانم آماده كرد و هر چه را او با خود آورده بود، منظم و مرتب جا به جا كرد. در همين حال، شاهزاده خانم فكر مي‌كرد هر آن‌چه ‌از پيچك شنيده بود، حقيقت داشت، يكي اين‌كه؛ خيلي بهتر بود كسي آن‌چه را كه پشت ديوارهاي آن خانه مي‌گذشت، نبيند؛ و ديگر اين‌كه آن روز با خود براي تو غم و شادي بزرگي مي‌آورد.

        وقت صرف شام فرا رسيد. ملكه اُگرِسا فرمان داده بود تا به آن مناسبت، ميز بزرگي  در غذاخوري چيده شود. به نظر مي‌آمد او همه‌ي احتياط‌ها و مراقبت‌هايي را كه پيش از آن رعايت مي‌كرد تا رازش فاش نشود، كنار گذاشته و ديگر خيالش از همه چيز راحت شده بود. ضمناً با خودش فكر مي‌كرد، ممكن است بازگشت پسرش سال‌ها طول بكشد ـ همان‌طور كه پدر مرحومش هم عادت داشت ـ و مي‌توانست در باره‌ي ناپديد شدن همسر و فرزندانش ماجرايي را تعريف كند كه در نظر او حقيقي جلوه كند. به همين دليل، با دقت از تكه پاره‌هاي لباس ديا و لنگه كفش آئورورا كه آغشته به خون شده بودند، نگهداري مي‌كرد، و دستور داده بود تا با لباس مخمل سبز عروسش هم، همان كار را بكنند.

        به محض اين‌كه بوي گوشت پخته و چاشني‌هاي غذا به سالن غذاخوري رسيد، آب از دهان ملكه اُگرِسا سرازير شد.

        چهار خدمتكار ظرف سنگين غذا را سر ميز آوردند، آن‌ها همان موجودات عجيب و بدشكلي بودند كه هميشه دور و برش مي‌پلكيدند و گوش به فرمانش بودند. به علاوه، چون ملكه سلبا به وفاداريشان اطمينان داشت، مايل بود كه‌ آن‌ها هميشه دور و برش باشند، چون در ميانشان احساس امنيت بيشتري مي‌كرد.

        او در حالي‌كه دندان‌هاي نيش‌ تيز و درنده‌اش از ميان لب‌هايش بيرون زده بود و مي‌خنديد، گفت:

        ـ امشب، گوشت فراوان است و براي من خيلي زياد . عزيزان من، به شما اجازه مي‌دهم كه وقتي شام خوردنم تمام شد، باقيمانده‌ي عروسم را به دندان بكشيد.

        همه با شنيدن وعده‌ي او جيغ‌هاي تيز و آزارنده‌اي كشيدند، از آن صداها كه موش‌ها در شب‌هاي باراني از خود در مي‌آورند، و هر كدام هول داشتند تا بهتر از ديگري به بانويشان، ملكه اُگرِسا‌ خوش‌خدمتي كنند.

        در آشپزخانه، راگو، ارينا و ميرشكار سيلو دور آتش نشسته و با نگراني منتظر نتيجه‌ي كارشان بودند. ملكه، آدم ساده‌لوحي نبود، چه كسي مي‌توانست به آن‌ها اطمينان دهد كه‌ او با خوردن اولين لقمه، به حيله‌ي آن‌ها پي نبرد؟ ملكه سلبا خودش از كار وحشتناكي كه ‌انجام مي‌داد آگاه بود، چون خوردن ملكه‌ي آينده‌ي كشور، شوخي‌بردار نبود. اين بار موضوع عروسش بود و حرص و طمع زيادي براي خوردن او داشت، زيركي بسيار او مي‌توانست اين شك را در سرش بيندازد كه آيا واقعاً غذايي كه مي‌خورد، از گوشت عروسش پخته شده‌ يا در حال خوردن چيز ديگري است.

        نگراني آن‌ها چندان هم بي دليل نبود؛ چون همان‌طور كه بارها گفته شد، ملكه سلبا صاحب عيب‌هاي زيادي بود، ولي ناداني و حماقت از آن جمله نبودند.

        به ‌اين ترتيب، اول از همه به شلغم‌ها، نخود سبزها و قارچ‌ها ناخونك زد، بعد تكه‌اي نان را با آب خورشت خيس كرد و خورد ـ در آن دوران، اين كار زشت نبود، البته ‌انجام دادنش، نشان از پايين بودن سطح اجتماعي همسفره داشت ـ تا اين‌كه بالاخره با برداشتن قطعه‌اي گوشت اشتهابرانگيز به سراغ غذاي اصلي رفت. دندان‌هاي نيش خود را در گوشت فرو برد، تكه‌اي از آن را كند، با چشماني نيمه بسته و با لذت زياد شروع به جويدن كرد، چند لحظه مكث كرد تا مزمزه‌اش كند. طعم آن بي هيچ ترديد، عالي بود ـ لااقل به مذاق او خوش مي‌آمد ـ و باز به جويدن ادامه داد. او مشغول امتحان ماهيچه‌اي آبدار، پُرگوشت، خوشرنگ، خوشمزه، لطيف و در عين حال دندان‌گير بود. ملكه اُگرِسا با رضايت كامل فكر كرد: ”شكي نيست كه ‌اين گوشت زن جواني است كه صد سال را در خواب گذرانده است، چون هم جوان و هم پير، هم ظريف و هم محكم،  هم نرم و هم سفت است. دقيقاً همان‌جوري كه وقتي قدم زدنش را در باغ زير نظر داشتم، تصورش را مي‌كردم.“

        و بدون لحظه‌اي مكث، با ولع و لذتي خاص مشغول بلعيدن ماهيچه‌هاي ورزيده، پُرگوشت و خوش طعم گوزن ماده شد كه آن را زيباي خفته مي‌پنداشت.

        غذاي آن شب به مذاق او از تمام غذاهايي كه تا آن زمان خورده بود، خوشمزه‌تر مي‌آمد و اصلاً قابل مقايسه با آن‌ها نبود. مدتي گذشت، اما او هم‌چنان سيري ناپذير به خوردن ادامه مي‌داد و با وجود اين‌كه به خدمتكاران وحشت انگيزش وعده داده بود تا آن‌ها را هم از باقيمانده‌ي آن خوان پر نعمت بي بهره نگذارد، ولي آخر كار چيزي جز استخوان براي آن‌ها نمانده بود.

        آن شب، در خوردن غذا و نوشابه‌هاي مخصوصش آن‌قدر زياده‌روي كرد كه بلافاصله بعد از شام  به خواب سنگين و عميقي فرو رفت و تا پانزده روز خواب آلوده و كِسل در رختخواب افتاد.

        ارينا و راگو، دلخوش به‌ اين‌كه ملكه سلبا تا مدتي نمي‌تواند از جايش تكان بخورد و مثل مرده در تختخوابش افتاده است ـ هر چند كاملاً هم مطمئن نبودند؛ چون موجود بد طينتي مثل ملكه سلبا خيلي مراقب و گوش به زنگ بود و هزار بار احتياط هم در برابر او كم بود ــ تصميم گرفتند از پله‌ها بالا بروند و آن‌هايي را كه در اتاق زيرشيرواني پنهان كرده بودند، از ماجرا باخبر كنند.

        پس همين كار را انجام دادند، آن دو با شاهزاده خانم، در حالي‌كه آئورورا و ديا هر دو خوابيده بودند،‌ نجواكنان صحبت كردند. آن‌ها در خيالشان نقشه‌هاي شادي آفرين زيادي مي‌كشيدند و به خودشان اميد مي‌دادند كه ‌يكي از همين روزها، شاهزاده آسول براي نجات آن‌ها باز مي‌گردد و همه‌شان را غرق در شادماني خواهد كرد.

        كمي بعد، آسمان كاملاً تاريك شد، و شاهزاده خانم ميان دو فرزندش دراز كشيد تا بخوابد. آن شب او بارها از خواب بيدار شد و بچه‌هايش را در آغوش گرفت، يكي را در بازوي راستش و ديگري را در بازوي چپش؛ چرا كه ديگر نمي‌توانست بدون احساس گرماي بدن‌ها و نفس‌هايشان زندگي كند.

        مادر و دو فرزندش آسوده در آغوش هم آرميده بودند تا اين‌كه بار ديگر، روشنايي روزي تازه راه خود را از ميان شكاف‌هاي پنجره‌ي زيرشيرواني گشود و بيدارشان كرد.

 

 

تابستان هم سپري شد و پاييز از راه رسيد. ارينا وقتي براي بردن غذا به اتاقشان رفته بود، به آن‌ها يادآوري كرد:

        ـ از پنجره‌ها به بيرون سَرَك نكشيد و سر و صدا هم  نكنيد. اگر هم خواستيد بيرون را تماشا كنيد، از لاي درز تخته‌هاي رو دَري١ و يا سوراخي كه آنجاست، نگاه كنيد.

        و به جاي خالي گره چوبي، اشاره كرد.

        پاييز به جنگل‌ها، رنگي طلايي و ارغواني پاشيده بود، و فقط شاه بلوط‌ها و بلوط‌هاي سبز تيره و تقريباً سياه برجا مانده بودند. ابر از فراز كوه‌ها پايين خزيده و خانه را در برگرفته بود. هر چند كه آن‌ها مي‌خواستند و مي‌توانستند از پنجره‌ها سر بيرون كنند، ولي از تماشاي طبيعت محروم بودند. آن‌ها رايحه‌ي خوش جنگل را بو مي‌كشيدند و آواز پرندگان را مي‌شنيدند و زبان آن‌ها را به لطف شاهزاده خانم در مي‌يافتند، و اما كسي كه بهتر از همه زبان آن‌ها را متوجه مي‌شد آئورورا بود. روزي او آن‌چه را كه پرندگان مي‌خواندند براي مادر و برادرش بازگو ‌كرد:    

        ـ توكاها مي‌گويند كه نااميد نشويم، چرا كه پدرمان خواهد آمد...

        شاهزاده خانم مشتاقانه پرسيد:

        ـ كي؟

        ولي توكاها بي‌خبر بودند و پروازكنان دور شدند.

        ديا مي‌گفت:

        ـ پيچك مي‌گويد كه نترسيم... مي‌گويد كه پدرم خواهد آمد...

        و مادرش جويا شد:

        ـ كي چنين خواهد شد؟

        ولي پيچك ساكت ماند.

        خيلي وقت‌ها، آئورورا، ديا و مادرشان در حالي كه ‌از آن سوراخ كوچك يا از لاي شكاف‌ها اطراف را مي‌كاويدند، بِررو و خواهر و برادرش را مي‌ديدند كه آزادانه در باغ مي‌آيند و مي‌روند و با تماشاي آن‌ها كه  جست و خيزكنان بازي مي‌كردند و يا آن‌طور كه به آن‌ها گفته بودند برگ‌هاي روي زمين ريخته را در سبدي جمع مي‌كردند، اندوه بزرگي احساس مي‌كردند. آن‌ها پشته‌هاي بزرگي از برگ درست مي‌كردند و آن‌ها را آتش مي‌زدند. دود برگ‌ تا اتاق‌هاي زيرشيرواني بالا مي‌آمد و عطرش از ميان درزها و ترك‌ها داخل اتاق مي‌شد و آن‌ها چشم‌هايشان را مي‌بستند و سينه‌هايشان را از بوي جنگل مي‌انباشتند و با خود مي‌گفتند:

        ـ كاش ما هم مي‌توانستيم كنارشان باشيم...

 

 

پاييز هم گذشت و زمستان شد. برف جنگل‌ها و كوه‌ها را پوشاند، و به باغ رسيد. زوزه‌هاي شبانه‌ي گرگ‌ها شروع شد. زوزه‌هايشان به عمارت بزرگ مي‌رسيد، از پنجره‌هاي زيرشيرواني مي‌گذشت و بچه‌ها را كه مي‌لرزيدند به وحشت مي‌انداخت. ديگر نه بِررو را مشغول بازي در باغ مي‌ديدند و نه خواهر و برادرش را. فقط مي‌توانستند صداي بازي و خنده‌شان را در آن سوي تيغه‌ي اتاق بشنوند. به‌اين ترتيب، روزهايشان را در حالي‌كه گوش به ديوار چسبانده بودند مي‌گذراندند، چون به ‌اين وسيله تصور مي‌كردند در بازي آن‌ها شركت دارند.

        كم‌كم روزهاي سردي از راه رسيد،‌ آن‌ها با اين‌كه همه‌ي لباس‌هايشان را پوشيده و يكديگر را در آغوش گرفته بودند، به سختي مي‌توانستند خود را گرم كنند. در شومينه هم نمي‌توانستند ‌آتش روشن كنند؛ چون دود آن، مخفيگاهشان را لو مي‌داد.

        اما، روزي ارينا كه دلش به حال آن‌ها مي‌سوخت، با يك بغل هيزم وارد اتاق شد و برايشان آتشي روشن كرد و گفت:

        ـ از امروز بايد بيشتر مراقب باشيد و حتي لحظه‌اي هم سر و صدا نكنيد تا هيچ‌كس صداي قدم‌هايتان را هم نشنود.

        حق با او بود؛ چون ملكه مادر كه ديگر از خواب آلودگي درآمده بود، ساكت و آرام به همه جاي خانه سركشي مي‌كرد. به نظر مي‌آمد كه پس از ضيافت‌هاي يك نفره‌اش، حرص و ولع اُگرِساوار او براي مدتي فروكش كرده بود، و ديگر اشتياقي به خوردن گوشت انسان نداشت. حالا خودش را با خوردن گوشت خرگوش، آهو و حيواناتي اهلي كه در مزرعه پروارشان مي‌كردند، سير مي‌كرد. گاهي هم دستور مي‌داد تا براي شام غازي، مرغي و يا بچه خوكي آماده كنند.

        اما يك روز، از بخت بد وقتي به باغ رفت، با بالا بردن چشم‌هايش به سوي زيرشيرواني، متوجه شد ‌از دودكش شومينه‌ي يكي از اتاق‌هاي زيرشيرواني كه حدس مي‌زد بايد خالي باشد، دود بيرون مي‌آيد.

        فوراً ارينا را خواست و به ‌او گفت:

        ـ ديدم كه ‌از دودكش اتاق زيرشيرواني قديمي‌كنار شما دود بيرون مي‌آيد. آن‌جا كه كسي زندگي نمي‌كند، پس مي‌تواني بگويي دليلش چيست؟

        ارينا زني نبود كه خود را زود ببازد و از قبل جوابي براي سؤال ملكه آماده داشت:

        ـ بله، خانم. ما همه‌ي برگ‌ها و علف‌هاي هرز باغ را آن‌جا آتش مي‌زنيم تا هنگام گردش در باغ، بوي آن آزارتان ندهد... خاربوته‌ها و علف هرزهاي زيادي در باغ مي‌رويند و فكر مي‌كنم نبايد جلوي ديد شما و سر راهتان قرار بگيرند و ناراحتتان كنند.

        و ملكه كه آن زمان حوصله‌ي بحث نداشت و به علاوه سردش هم بود، جواب داد:

        ـ اوه، خيلي خوب است. مراقب باش تا هنگامي‌كه پسرم از جنگ با سوسوگرينو برمي‌گردد، همه جا مرتب و تميز باشد.

        و به‌ اين ترتيب، ديگر آن موضوع را پي‌گيري نكرد و به خانه بازگشت. او ديگر جوان نبود و بيماري رماتيسم آزارش مي‌داد. پاهايش چنان درد مي‌كردند كه ديگر توش و توان ايستادن و پرداختن به ‌اين جور پرس و جوها را نداشت.

 

 

به هرحال، خوب يا بد، آن زمستان هم گذشت، و يك روز‌ خوش و آفتابي، بهار در همه جا شكوفه كرد. برف‌ها آب، و نهرها جاري شدند و در كنار چشمه‌ساران ساقه‌هاي سبز و شاداب جوانه زدند. كمي بعد، درختان گيلاس و گلابي باغ پُر از شكوفه‌هاي قرمز و سفيد شدند، و هنگامي‌كه باد به ‌آن‌ها شلاق مي‌زد، ابري از گلبرگ تا پنجره‌هاي زيرشيرواني به هوا بلند مي‌شد.

        پرندگان با آوازهاي عاشقانه‌شان فضاي جنگل‌ها را مي‌انباشتند و دنيا بيشتر از پيش لبريز شادي و شور زندگي مي‌شد ـ زماني كه هر پرنده به دنبال جفت مي‌گشت و لانه مي‌ساخت ــ و روي كوه‌ها ابري از پروانه‌ها به پرواز در مي‌آمد؛ اما با وجود اين، مادر و بچه‌هايش هنوز بدون اين‌كه حق داشته باشند سر از پنجره بيرون كنند، در اتاق زيرشيرواني زنداني بودند. هر چند‌ اريناي مهربان برايشان غذاهاي عالي مي‌آورد و مراقب بود تا هيچ كم و كسري نداشته باشند، ولي حقيقت اين بود كه گونه‌هايشان كم‌رنگ و درخشندگي چشم‌هايشان روز به روز كم فروغ‌تر مي‌شد. نمي‌توانستند بازي كنند و تنها دلخوشي‌شان اين بود كه ‌از سوراخ كوچك گره‌ افتاده‌ي چوبِ رودري، يا درزهاي پنجره بيرون را تماشا كنند، جايي كه به نظر مي‌رسيد دنيا يك بار ديگر دوباره متولد مي‌شد.

     باز هم بِررو، ميا١ و نالدوي٢ كوچولو را ديدند و از اين‌كه در طول زمستان آن‌قدر رشد كرده بودند، متعجب شدند. آئورورا و ديا با ديدن اين‌كه چگونه بچه‌هاي راگو و ارينا ميان سبزه‌ها مي چرخيدند و بادام‌هاي سبز را از زمين برمي‌داشتند و با سگ كوچكشان نَن٣ كه تازگي شش توله به دنيا آورده بود بازي مي‌كردند، بيش از پيش غصه مي‌خوردند. آن‌ها شاد و خندان زير درختان جست و خيز و بازي مي‌كردند و بي آن‌كه مجبور به سكوت باشند، آزادانه جيغ مي‌زدند، و بي آن‌كه مجبور باشند پاهايشان را در پارچه‌ي كهنه بپيچند در آب چشمه شنا مي‌كردند. وقتي آفتاب گرمي مي‌درخشيد آن‌ها را مي‌ديدند كه در زير آبشار چشمه‌ي پريان، دوش مي‌گرفتند. آن آبشار در واقع ادامه‌ي نهري بود با آبي زلال و بسيار سرد كه ‌از كوهستان سرچشمه مي‌گرفت و از فراز صخره‌اي بلند به باغ مي‌ريخت و راهش را ادامه مي‌داد. همه‌ي اين‌ها در چند قدمي آن‌ها، ولي با وجود اين از دسترس‌شان دور بود.

        آئورورا كوچولو گفت:

        ـ مادر، من هم مي‌خواهم بروم با ميا گل بچينم و مثل او براي خودم تاجي از گل‌هاي مرواريد ببافم. 

        و شاهزاده خانم گفت:

        ـ نمي‌شود، ساكت باش عزيزكم، ساكت باش دختركم...!

        و با ديدن گونه‌هاي بي رنگ و سفيد دخترش و مقايسه‌ي آن‌ها با گونه‌هاي گرد و گلگون ميا، چنان اندوهناك شد كه به دشواري توانست اشك‌هايش را پنهان كند تا بچه‌هايش بيشتر از آن غصه نخورند.

        ديا هم بِررو را كه در ميان بره‌ها و سگ گله مي‌دويد و با آن‌ها بازي مي‌كرد، با حسرت تماشا كرد و گفت:

        ـ مادر، من هم مي‌خواهم مثل بِررو به جنگل بروم و گوسفندها و بره‌ها را به چرا ببرم، و مانند او، سوت بزنم... مي‌خواهم با سگ او نيكلاس١، دوست شوم...

        مادرش گفت:

        ـ ساكت باش، ساكت باش پسركم، يواش‌‌‌تر صحبت كن و صبر داشته باش عزيزكم، سرانجام روزي از سمت جاده صداي شيپورها را خواهيم شنيد و پدرت براي نجات ما به ‌اين‌جا خواهد آمد.

        اين فقط نيكلاس بود كه مي‌توانست ‌آن‌ها را ببيند و از همه در آن خانه زيرك‌تر بود. او اغلب زير پنجره‌هاي زيرشيرواني مي‌ايستاد و براي خوشامد آن‌ها دُم تكان مي‌داد، پارس مي‌كرد يا دور خودش مي‌چرخيد و همين كارهايش شاهزاده ديا و شاهزاده خانم آئورورا را به خنده وا مي‌داشت ـ هر چند كه جلوي دهانشان را مي‌گرفتند ـ آن‌ها هم برايش بوسه مي‌فرستادند و با اين‌كه هيچ‌كس نمي‌ديدشان، ولي نيكلاس آن‌ها را خيلي خوب مي‌ديد. بوسه‌هاي بچه‌ها مانند پروانه‌ از پنجره پايين مي‌آمدند و نرم روي گوش‌هايش مي‌نشستند. هنگام غروب، نيكلاس روي پاهايش مي‌نشست، پوزه‌اش را به سوي زيرشيرواني بالا مي‌گرفت و به نرمي و شيريني سر و صدا مي‌كرد. همراه با آخرين شعاع‌هاي آفتاب، او هم عقب عقب مي‌رفت و بچه‌ها مي‌دانستند كه ‌اين شيوه‌ي شب به خير گفتن او بود.

        كمي بعد، در كنار مادرشان دراز مي‌كشيدند و به ‌اميد روزي كه پدرشان بيايد و دوباره در كنار هم با آزادي و خوشبختي زندگي كنند، به خواب مي‌رفتند.

 

 



١ Ogresa: اين نامه ساخته‌ي نويسنده‌ است، كنايه از زني پليد يا همان عفريته در زبان فارسي.

1. رودري: درهاي چوبي كركره‌اي يا يكسره از تخته كه در معماري قديم از سمت بيرون بر روي پنجره‌ها نصب مي‌شدند و براي جلوگيري از نفوذ نور و سرما يا هنگام سفر براي امنيت بيشتر آن‌ها را مي‌بستند.

1.    Mia

2. Naldo

3. Nan   

1. Nicolás

عذرخواهی!!

دوستان عزیزم:

باید عذرخواهی کنم که مدتی است قولی را که داده بودم عملی نکرده ام و در تاریخ های مقرر مطالبی را که باید روی وبلاگم می گذاشتم، نگذاشته ام! سیستم خانگی ام دچار اشکال شده است و فعلا از انجام وعده ام معذور!

به زودی خدمت می رسم!

رامین مولایی