نامه هایی به یک نویسنده جوان- نامه ی اول
دوستان عزیزم:
یکی از کتاب هایی که افتخار ترجمه اش نصیب ام شد اثری فوق العاده از ماریو بارگاس یوسا نویسنده ی پرویی ساکن اروپا با عنوان "نامه هایی به یک نویسنده جوان" است که ابتدا به صورت پاورقی در ماهنامه ی گلستانه به چاپ رسید و سپس به پیشنهاد آقای حسن زاده ی مدیر محترم انتشارات مروارید در کتابی با همین عنوان منتشر شد.
از امروز قصد دارم در هر نوبت ( دهم، بیستم و سی ام هر ماه)یکی از دوازده نامه ی این نویسنده را برایتان روی سایتم بگذارم تا شما دوستان جوانی که به داستان نویسی علاقمند و مشتاق فراگیری زیر و بم این هنر هستید از آن بهره بردارید.
امروز برای اولین نوبت، مقدمه و نامه ی اول این کتاب را می خوانید. با این توضیح که نویسنده ی مقدمه ی کتاب، دوست و راهنمای عزیز من "مسعود شهامی پور" مدیر مسئول و سردبیر توانای ماهنامه ی گلستانه هستند.
اما برای تهیه ی این کتاب می توانید به کتابفروشی انتشارات مروارید: خیابان انقلاب، روبروی دانشگاه تهران نرسیده به تقاطع خیابان قدس مراجعه کنید. قیمت کتاب هم 1400 تومان است.
با آرزوی دیدار شما
رامین مولایی
مقدمه
شوق نوشتن را بايد تظاهر نياز انسان به بازگويي نيات دروني و فراتر از آن ، گفتگويي دلخواه تفسير كرد ، آن گاه كه گوينده توانا باشد كه آنچه مي خواهد ، بگويد و خود پاسخ مخاطب را سامان دهد و آنچه را تمايل دارد ، بشنود .
با چنين نيازي است كه نويسنده عناصر و ابزارهاي ذهن خود را گرد مي آورد و شخصيت هايش را در زمان و مكان انتخابي خود به زندگي وا مي دارد و آنچه پيش روي خواننده مي نهد ، جهان داستاني اوست كه مختص اوست و به كلي با جهان ديگر نويسندگان متفاوت است . جهاني كه در حيطه تخيل نويسنده شكل گرفته و شمايل انديشة نويسنده را بر پيشاني دارد . ريموند كارور بر عناصر مورد نياز نويسنده ، استعداد يا ذوق و قريحه را هم مي افزايد تا دستيابي به اثري متعالي ممكن گردد . او بر آن است كه تلاش نويسنده براي خلق اثر ، بايد كه حاصلي متعالي را طلب كند ، تا بدان جا كه معتقد است اگر نمي توان اثري ناب و عالي آفريد ، بايد نويسندگي را كنار گذاشت و به راه هاي ساده تر و صادقانه تر براي امرار معاش روي آورد .
اما آنچه ريموند كارور در نظر دارد مقصد نويسندگي است و آنچه ماريو بارگاس يوسا مي بيند ، مسير نويسندگي است ، كارور به انتهاي راه خيره شده است و بارگاس يوسا چشم به نقطه آغاز دارد .
اما نقطه آغاز كجاست ؟ آيا نخستين لحظه درك نياز به نوشتن است ؟ يا آن گاه كه نخستين جنبش جنين نويسندگي در زهدان يك شوق زده امر نوشتن حس مي شود ؟
در خلال انتشار سلسله نامه هاي بارگاس يوسا به نويسندگان جوان در گلستانه بود كه دريافتم آنچه در دستگاه نويسندگي اين نويسنده بزرگ معناي راه و رسم نويسندگي پيدا كرده ، امر نوشتن را به دشواري صعود از تيغه هاي ارتفاعي بلند مي نماياند ، گرچه او با زباني صميمي كوشيده سختي هاي اين صعود را به آساني غوطه خوردن در دريايي آرام مبدل سازد ، اما قطعاً در پي آن نبوده كه به نويسندگان جوان بباوراند كه ساده نوشتن زحمت عبور از هزارتوي معاني پيچيده و دشوار ذهني و زباني را با خود حمل نمي كند ، زيرا تنها با عبور از چنين مخمصه هايي ست كه نويسنده ، توانا به ارائه زباني روان و نثري ساده با عمق معنايي درخشان مي گردد ، همان گونه كه همينگوي مي نوشت .
بارگاس يوسا در نامه هاي خود مي كوشد به تحليل و تبيين كاركردهاي عناصر داستان از فضا گرفته تا زمان هاي متفاوت ، متقارن و . . . تا گونه هاي گوناگون راوي ، روايت و . . . بپردازد و ابزارهاي نويسندگي را صيقل داده و براي نويسندگان جوان به دست دهد .
آيا پس از خواندن تمام نامه هاي بارگاس يوسا و بستن اين كتاب ، خواهيم دانست كه داستان چگونه آغاز مي شود ، چه مسيري را مي پيمايد و به كجا ختم مي شود ؟ و يا اين كه اساساً اين مسير چگونه بايد به درستي و به شيوه يي عالي آن گونه كه كارور مي پسندد ، طي شود ؟
پاسخ قطعاً منفي است ، دليل اش هم در يك راز نهفته است . آن راز چيست ؟
فلانري اوكانر مي گويد : « بيشتر مواقع وقتي مي نشينم و روي داستان كوتاهي كار مي كنم ، خودم هم نمي دانم پايان داستان چيست و در چه مسيري دارم گام بر مي دارم . من ترديد دارم بسياري از نويسندگان وقتي چيزي را شروع مي كنند ، بدانند مسيرشان به كجا ختم مي شود .»
راز را بايد در اين جا جست كه شايد همه آموزه هاي بارگاس يوسا در ياد نمانند و شايد در ذهن آشفتة نويسندة جوان به هزار و يك گونه وارونه جلوه كنند ، اما جايي در ذهن نويسندة آينده رسوب مي كند ، زاويه يي از ذهن اش را مي آلايد و پر مي كند ، با قريحه اش مي آميزد و در كوره مداومت و تمرين جانكاه و روزانه اش گداخته مي گردد و آن گاه باعث مي شود كه به سانِ نويسندگان بزرگ وقتي نوشتن چيزي را شروع مي كند ، نداند كه در چه مسيري گام بر مي دارد و راهش به كجا ختم مي شود ! البته اين راز با خواندن عبارت پاياني آخرين نامة بارگاس يوسا اسرار آميزتر مي شود !
اما مترجم در برگردان متن اين نامه ها تلاش كرده است تا به نثر نامه نگاري بارگاس يوسا وفادار مانده ، به هر بهانه ـ حتي زيباتر كردن متن نامه ها در زبان فارسي ـ آن را دچار خدشه نكند و به منظور دستيابي هر چه بهتر به اين هدف ، ترجمه اش را با برگردان انگليسي كتاب نيز مطابقت داده است .
مسعود شهامي پور
1
مَثَََل « كِرمِ كدو »
ً
دوست عزيز :
نامه تان هيجان زده ام كرد ، چرا كه در آن ، خودم را در سنين چهارده پانزده سالگي ديدم ، در آن روزهاي تاريك و غمزده “ ليما” ـ 1 ـ ي دوران ديكتاتوري ژنرال “ اودريا ” ـ 2 ـ كه با دروني مشتعل از روياي اين كه روزي نويسنده شوم ، نمي دانستم چه مراحلي را بايد طي كنم و از كجا و چگونه قريحه و استعدادي را كه چون نيرويي بالقوه و سركش در خود احساس مي كردم ، به فعليت درآورم ، نيروي نوشتن داستان هايي كه خوانندگان شان را ، همچون خودم به هنگام خواندن داستان هاي نويسندگاني چون : فاكنر –3- ، همينگوي – 4 - ، مالرو – 5 - ، دوس پاسوس – 6 - ، كامو – 7 - ، سارتر –8 – كه در آن دوران ايشان را در معبد شخصي ام مي نشاندم ، مات و مبهوت كنند .
خيلي وقت ها به سرم مي زد تا به يكي از آنها ( در آن زمان همه زنده بودند ) نامه اي بنويسم و در باره اين كه چگونه مي توان نويسنده شد ، راهنمايي بخواهم . اما هرگز جرأت نكردم ! از سر خجالت يا شايد هم به خاطر همان خود كم بيني مفرطي كه گريبانگير بسياري از استعدادهاي جوان در كشورهايي است كه ادبيات براي اكثريت مردم شان كم قدر است و تنها در حاشيه زندگي اجتماعي جريان دارد آن هم درست مانند فعاليتي زيرزميني !
البته شما حالت درماندگي مرا تجربه نكرده ايد چرا كه براي من نامه نوشته ايد و اين شروع خوبي براي پيمودن راه پر ماجرايي است كه مايل به درك و تجربه اش هستيد و هر چند در نامه تان ابراز نكرده ايد ولي اطمينان دارم توفيق وشگفتي هاي زيادي از آن انتظار داريد . اما به شما يادآوري كنم كه نه خيلي به موفقيت تان مطمئن باشيد و نه دست نيافتني وخواب و خيال اش بپنداريد . اگر پشتكار داشته باشيد ، بنويسيد و منتشر كنيد ،هيچ دليلي وجود ندارد كه به موفقيت دست نيابيد و خيلي زود از جايزه ها ، اقبال عمومي ، فروش بالاي كتاب و اعتبار اجتماعي نويسنده اي شهير بهره مند نشويد ، البته اين قاعده اي قطعي نيست و اي بسا كساني كه بيش از ديگران در پي رسيدن به اين موفقيت ها هستند ،كمتر آنها را بيابند و همين كاميابي ها نويسندگاني را كه اهميت چنداني براي اين ظواهر قائل نيستند احاطه كرده ، برايشان دردسر ساز و ملال آور باشند . در واقع گروه اول اين حرفه ادبي را با شهوت شهرت و كاميابي مالي اشتباه مي گيرند و همين اشتباه نويسندگان خوبي ( شمار زيادي ) را از پرداختن و خدمت به ادبيات ناب بازداشته است .پس اين دو ، مقوله اي بسيار متفاوت اند .
1-
2- Odria , Manuel Arturo
3- Faulkner , William
4- Hemingway , Ernest
5- Malraux , Andre
6- Dos Pasos , John Roderigo
7- Camus , Albert
8- Sartre , Jean-Paul
شايد ويژگي اساسي ذوق ادبي اين باشد كه صاحب اش به عنوان بهترين تاوان ، قريحه اش را به كار گيرد و اين خود بسيار بسيار برتر از تمام كاميابي هايي است كه مي تواند به آنها دست پيدا كند . يكي از باورهاي خدشه ناپذيرم در ميان انبوه ترديدهاي كه در مورد استعداد ادبي دارم ، اين است كه : نويسنده نيك مي داند نوشتن بهترين امكاني است كه مي توانسته برايش به وجود آيد ، چرا كه نوشتن براي او برترين شيوه ممكن زيستن است ، آن هم با ناديده گرفتن همه موقعيت هاي اجتماعي ، سياسي يا اقتصادي كه از طريق نوشتن مي تواند نصيب اش شود .
به نظر من استعداد ، شرط ضروري صحبت در باره مسئله ايست كه هم مورد اشتياق و هم سبب تشويش شماست : “چگونه مي توان نويسنده شد ؟ ” .البته اين مسئله اي اسرارآميز و پُر ابهام است . اما اين همه ، مانع تلاش براي تشريح منطقي آن نيست ، آن هم به دور از تمامي باورهاي فخرفروشانه اسطوره اي و نيز هاله تقدسي كه رومانتيك ها به گرد آن مي كشيدند و نويسنده را برگزيده خدايان مي شمردند ، موجودي نشان شده نيرويي مافوق انساني براي تحرير كلمات الهي و بي ذره اي اختيار كه به طفيل همين ارتباط با “ جمال متعال ” به جاودانگي دست مي يابد .
اما امروز ديگر هيچكس از قريحه ادبي يا هنري برداشتي اين گونه ندارد . اما با وجودي كه تعريف ارائه شده از آن كمتر از پيش غلوآميز و آلوده به تعصب است ، ولي هنوز هم مسئله اي بغرنج و پيچيده مي نمايد : ميلي دروني با خاستگاهي ناشناخته كه زنان و مردان بسياري را وا مي دارد تا زندگي شان را وقف فعاليتي سازند كه به انجام آن فراخوانده شده و موظف اند ، زيرا احساس مي كنند تنها و تنها با به فعليت درآوردن اين قريحه ـ براي نمونه نوشتن داستان ـ است كه به كمال مي رسند .
من به اين نظريه كه انسان ها با تقديري از پيش تعيين شده و با سرنوشتي قضا و قدري به دنيا مي آيند ، يا به الوهيتي كه توانايي ، ناتواني ، علاقه يا عدم آن را ميان اشرف مخلوقات توزيع و سهم هر كس را مقرر مي كند ، باور ندارم . نيز ديگر بهآنچه در دوره اي از جواني تحت تأثير آموزه هاي اگزيستانسياليست هاي فرانسوي ـ و بيش از همه “ سارتر ” ـ اعتقاد داشتم ، باور ندارم كه : استعداد “ گزيشي فردي ” است ، يك حركت كاملاٌ شخصي و اختياري كه آينده فرد را رقم مي زند . هر چند معتقدم استعداد ادبي امري مقدر نيست كه بر پيشاني نويسندگان نوشته شده باشد و به اين نكته باور دارم كه نظم و پشتكار در مواردي مي تواند سبب ايجاد انگيزه در انسان شود ، اما به اين نتيجه نيز رسيده ام كه ذوق و قريحه ادبي تنها در قالب يك انتخاب آزاد توجيه پذير نيست . در نظر من انتخاب آزاد امري ضروري است كه در مرحله دوم اهميت قرار مي گيرد يعني بعد از قابليت ذهني فرد ، حال چه اين قابليت مادرزادي باشد چه شكل گرفته در دوران كودكي يا اوايل جواني ، دوراني كه گزينش منطقي به خدمت ارتقاء فرد در مي آيد ، و اما اين به سادگي دست نمي دهد .
اگر در پنداشت خود اشتباه نكرده باشم (اي بسا هم كه اشتباه كنم )، زن يا مردي كه در دوران كودكي يا ابتداي سال هاي بلوغ ميل شديد و زودرسي به تصور اشخاص خيالي ، موقعيت ها ، قصه ها و دنياهايي متفاوت ازآنچه كه در آن زندگي مي كنند ، بروز ميدهد ، همين رغبت وي نقطه عطفي است كه مي تواند در آينده “ ذوق ادبي ” فرد ناميده شود . البته طبيعي است كه اين قابليت و تمايل دروني به دورشدن از دنيا و زندگي واقعي با كمك بال هاي خيال و آزمودن ادبيات ، گردابي است كه اكثر ابناء بشر به آن تن نمي دهند و آنها كه به چنين ورطه سهمگيني گام مي نهند و به ياري كلمه هاي مكتوب دنياهاي ديگري را خلق مي كنند ، كساني كه با ذوق و شوق به حرفه دلاورانه اي مي پردازند كه سارتر ايشان را “ برگزيده ” مي ناميد يعني همانا نويسندگان در اقليت اند . آنها تنها در يك آن ، به نويسنده شدن مصمم مي شوند . اين بودن و زيستني است كه خود انتخابش مي كنند و زندگي شان را براي انتقال آن عطش و آتش دروني كه به شكل كلمه درآمده و پيش از اين با خيالبافي در سرزمين دست نيافتني و رمزآميز ذهن ، زندگي ها و جهان هاي ديگر ارضاء مي شد ، سازمان مي دهند . اين همان لحظه ايست كه اكنون شما در آن هستيد : وضعيت دشوار و هيجان انگيزي كه بايد تصميم بگيريد آيا علاوه بر تصويركردن واقعيتي خيالي در ذهن و ارضاء دروني ، آن را از خلال متن به فعليت درآوريد يا نه ؟. اگر شما تصميم به اين كار بگيريد ، گام بسيار مهمي برداشته ايد ، هر چند كه اين به تنهايي هرگز آينده شما را به عنوان يك نويسنده تضمين نمي كند . اما خود را ملزم به آن مي دانيد و زندگي شخصي خود را درمسير آن قرار خواهيد داد و اين راهي ست ـ يگانه راه ممكن ـ براي آغاز نويسنده شدن .
اما منشاء اين ميل پيش هنگام به ساختن موجودات و داستان ها كه نقطه عطف استعداد نويسندگي است ، كجاست ؟ فكر مي كنم جواب اين است : سركشي ! من معتقدم هر كس كه به زندگي جانفرساي بسيار متفاوت با زيستن روزمره و واقعي تن مي دهد ، در حقيقت بطور غيرمستقيم انتقاد و امتناع خود از زندگي و دنياي واقعي و نيز تمايل اش به جايگزين ساختن همه آنها باآنچه در خيال و آرزوهايش ساخته اعلام مي كند . اما در مقابل كسي كه عميقاٌ از واقعيت و زندگي واقعي رضايت دارد ، چرا بايد وقت اش را صرف امري چنين جاه طلبانه و كيمياگرانه ـ آفرينش واقعيت هاي دروغين ـ نمايد؟ پس واضح است كسي كه با خلق نوع ديگري از زندگي و مردم ، بر عليه زندگي قد عَلَم مي كند ، مي تواند هزار و يك دليل پسنديده يا ناپسند ، خودخواهانه يا خيرخواهانه ، پيش پاافتاده و يا پيچيده براي اين عمل خود داشته باشد . طبيعت اين پرسشگري بنيادين از واقعيت زندگي كه به داوري من در قلب همه استعدادهاي ادبي مي تپد ، اهميت چنداني ندارد ، مهم آن است كه اين عدم پذيرش و امتناع ، براي تغذيه شور و اشتياق و الهام اين وظيفه دشوار ، به قدر كافي ريشه دار و عميق باشد ـــ تا جايي كه “دُن كيشوت ” ـ 1 ـ وار به سوي آسياهاي باديِ خُردكننده زندگي ،تير اندازد ـــ تا به شكلي موهوم ، عالم ظريف و فاني داستان را جايگزين دنياي سخت وعيني زندگي جاري نمايد .
با وجود كيمياگونگي داستان و سرشت مجازي ، ذهني و غير مستند بودن آن ، در درازمدت بر دنياي واقعي و به عبارتي بر مردم و زندگي شان تأثيري به سزا دارد و در گوشت و خون آنها نفوذ مي كند.
اين پرسشگري از دنياي واقعي كه علت العلل ناپيداي موجوديت ادبيات ـ و قريحه ادبي ـ است ، متقاعدمان مي سازد كه ادبيات يگانه شاهد بي بديل هر دوره از زندگي انسان هاست . زندگي توصيف شده در داستان ها ـ
به خصوص موفق ترين آنها ـ به واقع هرگز شبيه زندگي كساني نيست كه اين داستان ها را خلق كرده ، نوشته ، خوانده و ستوده اند ، بلكه داستان ، زندگي يي است كه آنها به شكلي صوري وادار به آفريدن اش شده اند چرا كه
1-El ingenioso hidalgo don Quijote de la Mancha
نمي توانسته اند در عالم واقع تجربه اش كنند و به همين قناعت كرده اند كه آن را تنها به روشي غيرمستقيم و ذهني تجربه كنند ، دنيايي كه در آن زندگيِ ديگري زندگي مي شود : زندگي رؤيا ها و روايت ها !
داستان دروغي است كه برحقيقتي عميق سرپوش مي نهد ؛ داستان ، زندگي يي است كه تجربه نشده ، هماني كه مردان و زنان دوره اي آرزويش را داشته اند ، ولي نداشتندش پس مجبور به ابداع اش شدند . داستان چهره تاريخ نيست بلكه نقاب يا واژگونه اش است ،آنچه كه روي نداده است و از اينرو براي فرونشاندن هوس ها و خواسته هايي كه زندگي واقعي از پس ارضايشان بر نمي آمد و نيز براي پُر كردن فضاهايي خالي كه زنان و مردان در پيرامون خود مي يافتند و سعي در سكني دادن ارواح خودساخته شان در آنها داشتند ،وجود آفريده اي از خيال و كلمه لازم بود .
البته اين سركشي امري نسبي است . بسياري از داستان نويس ها نسبت به آن آگاهي ندارند و اي بسا اگر از وجود اين اندرونه خيال پردازِ فتنه انگيزشان باخبر شوند ، دچار حيرت و هراس گردند ، چرا كه در زندگي اجتماعي، خود را همچون مواد منفجره اي مخفي در دنياي مسكوني شان به حساب نمي آورند . از سويي ديگر و در اوج خود ، اين نوعي شورش صلح جويانه و دوستانه مي نمايد ، چرا كه مگر تصوير كردن زندگي هاي پوچ و پوشالي داستاني چه آسيبي مي تواند به زندگي واقعي وارد سازد ؟ و در مقام رقيب چه خطري مي تواند براي واقعيت محسوب شود ؟ در نگاه اول ، هيچ ! اين فقط نوعي بازي و سرگرمي به نظر مي آيد ، اين طور نيست ؟ و سرگرمي بنا به مرسوم ، هميشه و تا زماني كه از محدوده خود فراتر نرود و مزاحمتي براي زندگي واقعي ايجاد نكند ، بي خطر است . اما اگر كسي ــــ براي نمونه دُن كيشوت يا “ مادام بوآري ” ـ 1 ـ ــــ به چالش ميان خيال و زندگي دامن زند و اصرار ورزد كه زندگي هماني باشد كه در عالم خيال بروز مي كند ، نتيجه اش بي شك غم انگيز خواهد بود و كسي كه چنين كند بايد به نااميدهاي دهشتناك تن دهد .
پس بازي ادبيات بي ضرر نيست .داستان علاوه بر اين كه محصول نارضايتي عميق در برابر زندگي عيني و جاري است ، خود نيز منشاء نارضايتي و رنج است . چون هر خواننده اي كه از طريق يك متن ، عظمت خيال را تجربه كند ــــ همانند دو شخصيت ساخته و پرداخته “سروانتس ” ـ 2 ـ و “ فلوبر ” ـ 3 ـ كه از آنها ياد كردم ــــ با احساسي غني و دركي عميق نسبت به محدوديت ها و كاستي هاي زندگي واقعي و با هوشياري برآمده از آن خيال هاي خارق العاده و باخبر شدن از اين مسئله كه زندگي واقعي وجاري در مقايسه با زندگي ابداعي رمان نويس ها بسيار ناقص و معيوب است ، به دنياي واقعي باز مي گردد . اين ناآرامي و بي قراري كه ادبيات غني و توانا آتش آن را در درون خواننده فروزان مي كند ، به نوبه خود و در شرايطي حاد مي تواند به قيامي در برابر استبداد و سيطره نهادهاي اجتماعي يا باورها و هنجارهاي ريشه دار جامعه بدل شود .
درست به همين دليل ، “ هيئت تفتيش عقايد ” ـ 4 ـ اسپانيا به داستان ها نظري خوش نشان نمي داد و آنها را تحت سانسور شديد قرار دادو در نهايت كار را به آنجا رساند كه قريب سيصد سال پرداختن به داستان در تمامي
1- Madame Bovary
2- Cervantes Saavedra , Miguel de
3- Flaubert , Gustave
4- Inquisicion
مستعمرات اسپانيا ممنوع بود . بهانه شان هم اين بود كه اين داستان هاي كفرآميز و لجام گسيخته سرخ پوست ها را ازپرستش خداي يكتا باز مي دارند و اين دقيقاٌ تنها تشويش واقعي جامعه اي مذهبي است . همانند “ انكيزاسيون ” تمامي دولت ها يا رژيم هايي كه سعي در كنترل شهروندان خود دارند همان عدم اعتماد و بدبيني را نسبت به داستان از خود نشان مي دهند و آن را به ذره بين نكته بين و تيغ تيزي به نام “ سانسور ” مي سپارند . هيچ يك از اين استبدادها اشتباه نكرده اند : نوشتن و خلق كردن داستان ها در وراي ظاهر بي آزار خود ، روشي براي تجربه آزادي و دادخواستي بر عليه همه كساني ـ چه مذهبي و چه لائيك ـ است كه خواستار برانداختن اش هستند . اين حقيقتي است كه همه انديشه هاي استبدادي ـ فاشيسم ، كمونيسم ، نظام هاي متحجر و بنيادگرا ، رژيم هاي خودكامه آفريقايي يا آمريكاي لاتين ـ سعي دارند تا با پوشاندن اجباري رخت سانسور بر تن ادبيات آن را زير يوغ خود كشند .
اما با اين توضيحات جنبي از موضوع اصلي خود دور افتاديم . پس برگرديم سرِ اصل موضوع .شما در درون خود آن پيش آگهي و نيروي بالقوه را براي گزينش و عزم جزمِ پرداختن به ادبيات را درك كرده ايد،اما حالا چه؟
تصميم شما براي پيگيري ميل دروني تان به ادبيات به مثابه حرفه اي كه آينده تان را رقم زند مي بايد به عرض بندگي بدل شود ، به حالتي كه كمي از بردگي ندارد . براي تشريح بهتر موضوع نمونه اي عيني وتاريخي مي آورم : شما بايد درست شبيه بعضي از بانوان اشرافي قرن نوزدهم كه از هراس چاقي مفرط و بد اندامي شان “كِرم كدو” يي را مي بلعيدند تا مگر اندام شان سايه روشني از يك پري دريايي به خود گيرد ، عمل كنيد! آيا شما تا حالا به كسي برخورده ايد كه در دل و روده اش از اين انگل ها داشته باشد ؟ من ؛ بله و از اينرو مي توانم به شما اطمينان دهم كه آن بانوان اشرافي از خود گذشته ها و و قهرمان هايي حقيقي بودند : شهيدان طريق زيبايي ! اوايل دهه هفتاد ـ قرن بيستم ـ در پاريس ، دوست فوق العاده اي داشتم به نام “ خوسه ماريا ” ـ 1 ـ جواني اسپانيايي ، نقاش و سينماگر كه به اين بيماري مبتلا بود . يكبار كه انگل در عضوي از بدن جاگير شود به همزيستي با آن مشغول مي شود ، از او تغذيه مي كند و به طُفيل او رشد كرده و قوي مي شود و به اين ترتيب بيرون راندن اش از بدني كه در آن پاگرفته ، بسيار دشوار است . خوسه ماريا با وجودي كه براي سيركردن و خواباندن حرص و ولع سيري ناپذير اين خوش نشين روده اش ، دائماٌ در حال خوردن و نوشيدن ( به خصوص شير ) بود ولي روز به روز تكيده تر و رنجورتر مي شد . اما هر چيزي كه مي خورد و مي آشاميد نه از روي ميل خودش بلكه تنها براي آن جانور موذي بود ! روزي در اغذيه فروشي كوچكي در “ مونپارناس ” ـ 2 ـ مرا با اعترافي حيرت زده كرد : “ ببين ، ما با هم خيلي كارها مي كنيم ، به سينما و تئاتر مي رويم ، به كتابفروشي ها سر مي زنيم ، ساعت ها و ساعت ها با هم در مورد سياست ، سينما ، كتاب و دوستان مشتركمان صحبت مي كنيم ؛ و تو فكر مي كني كه من اين كارها را مثل تو براي تفريح و لذت بردن انجام مي دهم . ولي تو اشتباه مي كني ، من تمام اين كارها را براي خوش آمد او انجام مي دهم . من اين را فهميده ام كه همه چيزِ زندگي ام نه براي من ، بلكه براي موجودي است كه در درون ام خانه كرده ، و من چيزي بيشتر از برده او نيستم ! ” .
1- Jose Maria
2-
از آن زمان به بعد همواره وضعيت نويسنده را با اوضاع و احوال دوستم خوسه ماريا كه كرم كدويي در درون اش داشت ، مقايسه مي كنم . حرفه ادبيات سرگرمي يا ورزشي براي گذران اوقات فراغت نيست ، بلكه يك دلمشغولي مدام ، بي وقفه و اختصاصي است و نيازي ضروري و مقدم ؛ همچنين انتخاب آزادانه خدمتي كه از قربانيان خود ( قربانيان خوشبخت خود ) برده گاني تمام عيار مي سازد . همچون دوستم در پاريس ، ادبيات هم سواي فعاليتي مداوم كه تمام هستي و وقت فردي كه خود را وقف نوشتن كرده است ، اشغال مي كند ، ديگر كارهاي او را هم تحت تأثير قرار مي دهد و بي كم و كاست درست شبيه كِرم هاي درازي كه به بدن ميزبان خود هجوم مي برند ، از شيره ي زندگي و هستي شخص نويسنده ارتزاق مي كند . “ فلوبر ” مي گفت : “ نوشتن نوعي زندگي كردن است ” . به بياني ديگر ، كسي كه اين حرفه زيبا و جذاب را به عنوان شغل خود برمي گزيند ، براي زندگي كردن نمي نويسد بلكه براي نوشتن زندگي مي كند .
ايده مقايسه حرفه نويسندگي با كرم كدو ، فكري تازه نيست . من اين ايده را در مطلبي از “ توماس وُلف ” ـ 1 ـ ( استاد فاكنر و مؤلف دو رمان جذاب : “ از زمان و رود ” ـ 2 ـ و “ فرشته كه نگاه مان مي كند ” ـ 3 ـ ) يافتم ، كسي كه قريحه ادبي اش را مانند كرمي كه در وجودش لانه كرده است ، توصيف مي كند :
“ هميشه در حسرت خواب هاي عميق و راحت دوران كودكي ام مي سوختم ! كار از كار گذشته بود ، كرم در قلبم نفوذ كرده و جاخوش كرده بود و از مغز ، روح و ذهن ام تغذيه مي كرد . دريافته بودم كه عاقبت به دام آتش خود افروخته ام گرفتار شده ، در ميان شعله هاي اشتياق خود ذوب و زير چنگال هاي بُرنده و تيز آن مُثله شده ام . كوتاه آن كه دريافتم سلولي درخشان در مغز ، قلب يا خاطر من در هر لحظه از خواب و بيداري زندگي ام مي درخشد و نيز متوجه شدم كرم بي وقفه تغذيه مي كند و مي درخشد بي آنكه هيچ خوردن ، نوشيدن ويا دوستي ، سفر ، ورزش يا حتي زني بتواند او را از پا بياندازد ، مگر مرگ مرا در تاريكي و جبروت اش فرو ببرد تا بتوانم از شر آن خلاص شوم !
دريافتم كه بالاخره به نويسنده اي بدل شده ام ، نهايتاٌ ملتفت شده بودم كه چه بر سر كسي مي آيد كه زندگي يك نويسنده را انتخاب مي كند ! ”. ـ 4 ـ
معتقدم تنها آن كس به وادي ادبيات وارد مي شودكه همچون فردي كه به وادي مذهب گام مي نهد ، همه ي وقت ، توان و همت خود را گرد آورده و به طور كامل وقف اين حرفه نمايد تا به نويسنده اي تمام عيار بدل شود و اثري را تأليف كند كه از وجودش برآمده است . اما در عرصه نويسندگي چيزي اسرارآميز كه از آن با نام نبوغ و نابغه ياد مي كنيم ، به شيوه اي خودجوش و زودرس ـ حداقل در ميان رمان نويسان كه سابقه نداشته است ، هر چند كه
1- Wolfe , Thomas
2-
3- El angel que nos mira
4- Thomas Wolfe, Historia de una novela , El proceso de un escritor , traduccion de Cesar Leante , Madrid , Editorial Pliegos , p. 60 .
گاه در ميان شاعران و موسيقيدان ها به چشم خورده است ـ ظهور نمي يابد ( البته نمونه هاي كلاسيكي مانند “ رِمبو ” ـ 1 ـ و “ موتسارت ” ـ 2 ـ هستند ) مگر با تلاش و پشتكاري پيگير و سال ها كار منظم . پس به اين معني چيزي به عنوان رمان نويس نابغه وجود ندارد .تمامي رمان نويسان بزرگ و قابل تحسين در ابتداي كار نويسندگاني مبتدي و آماتور بوده اند كه نبوغ ايشان تنها بر بنيان تفكر و پشتكار قوام يافته و بروز كرده است . اين مطلب كه همه نويسندگان شهير ـ به جز يك “ رِمبو ” كه در سال هاي پيش از بلوغ هم شاعري نابغه و بزرگ بود ـ با همت و پشتكار خود و به مدد آموزش صحيح به مراتب بالاي ادبي دست يافته اند ، مي تواند براي كسي كه تازه نوشتن را شروع كرده است ، خوشحال كننده و قوت قلبي باشد ، اين طور نيست ؟
اگر اين موضوع ، يعني پرورش استعداد ادبي فرد برايتان جالب است ، به شما پيشنهاد مي كنم تا نامه هاي پُرشمار فلوبر و بيش از همه نامه هايي را كه به معشوقه اش “ لوئيز كولِه ” ـ 3 ـ بين سال هاي 1850 تا 1854 نوشته ، همان سال هايي كه مشغول نوشتن اولين اثر برجسته خود “ مادام بوآري” بوده است ، مطالعه كنيد . مطالعه اين مكاتبات براي من ، هنگامي كه اولين كتاب هايم را مي نوشتم كمك بسيار بزرگي بود . هر چند فلوبر انساني بدبين بود و نامه هايش سرشار از ناسزا و ناروا به انسانيت است ولي عشق وي به ادبيات بي حد و حصر بود و به خاطر همين شور عشق و عطش سيري ناپذيرش به ادبيات بود كه شب و روز عمرخود را چون مجاهدي صليبي با اعتقادي متعصبانه مصروف اين حرفه كرد و به والاترين مراتب غيرقابل توصيف در عرصه ادبيات نايل آمد . نيز به اين ترتيب بود كه بر تمامي محدوديت هايش فايق آمد ( و اين از اولين دست نوشته هايش كاملاٌ هويداست ، متوني به غايت فصيح ، بليغ و آراسته در قياس با قالب هاي رمانتيك متداول ) و رمان هايي چون “مادام بوآري ” و “ تربيت احساس ” ـ 4 ـ را نوشت كه شايد بتوان آنها را اولين رمان هاي مدرن به شمار آورد .
كتاب ديگري كه به خود اجازه مي دهم تا در باره موضوع اين نامه به شما معرفي كنم ، كتابي است از “ ويليام بُروگز ” ـ 5 ـ نويسنده ي اهل آمريكاي شمالي ، به نام “ يانكي ” ـ 6 ـ . “ بُروگز ” به عنوان رمان نويس به هيچ وجه برايم جالب نيست ، داستان هاي تجربه گرايانه و روانشناسانه اش همواره برايم بيش از حد كسل كننده اند تا جايي كه گمان نمي كنم موفق شده باشم حتي يكي از داستان هايش را هم به پايان ببرم . اما اولين كتابي كه نوشته است يعني “ يانكي ” واقعي و نوعي خود زندگينامه است . كتابي كه در آن نقل مي كند چگونه معتاد شد و اين كه چطور اعتياد به مواد مخدر ـ انتخابي آزادانه كه بي ترديد از تمايلي دروني برخاسته بود ـ از او برده اي خوشبخت و غلامي گوش به فرمان اعتيادش ساخت . اين كتاب توصيف دقيق برداشت و باور من در ارتباط با قريحه ادبي است و غايت وابستگي كه ميان نويسنده و كارش ايجاد مي كند ، چگونگي تغذيه اش از نويسنده و هرآنچه كه او را وادار به انجام يا از انجام اش باز مي دارد .
اما دوست من ، اين نامه ازآنچه كه توصيه شده است ، بسيار طولاني تر شد ، چرا كه ويژگي اساسي نامه مختصر و مفيد بودن آن است ، پس خداحافظي مي كنم .
با آرزوي موفقيت .
1- Rimbaud , Arthur
2- Mozart , Wolfgang Amadeus
3- Colet , Louise
4- La educacion sentimental
5- Burroughs , William
6- Junkie

