نامه هایی به یک نویسنده جوان- نامه ی اول

 

 

 

 

دوستان عزیزم:

یکی از کتاب هایی که افتخار ترجمه اش نصیب ام شد اثری فوق العاده از ماریو بارگاس یوسا نویسنده ی پرویی ساکن اروپا با عنوان "نامه هایی به یک نویسنده جوان" است که ابتدا به صورت پاورقی در ماهنامه ی گلستانه به چاپ رسید و سپس به پیشنهاد آقای حسن زاده ی مدیر محترم انتشارات مروارید در کتابی با همین عنوان منتشر شد.

 از امروز قصد دارم در هر نوبت ( دهم، بیستم و سی ام هر ماه)یکی از دوازده نامه ی این نویسنده را برایتان روی سایتم بگذارم تا شما دوستان جوانی که به داستان نویسی علاقمند و مشتاق فراگیری زیر و بم این هنر هستید از آن بهره بردارید.

امروز برای اولین نوبت، مقدمه و نامه ی اول این کتاب را می خوانید. با این توضیح که نویسنده ی مقدمه ی کتاب، دوست و راهنمای عزیز من "مسعود شهامی پور" مدیر مسئول و سردبیر توانای ماهنامه ی گلستانه هستند.

اما برای تهیه ی این کتاب می توانید به کتابفروشی انتشارات مروارید: خیابان انقلاب، روبروی دانشگاه تهران نرسیده به تقاطع خیابان قدس مراجعه کنید. قیمت کتاب هم 1400 تومان است.

با آرزوی دیدار شما

رامین مولایی

 

 

مقدمه

شوق نوشتن را بايد تظاهر نياز انسان به بازگويي نيات دروني و فراتر از آن ، گفتگويي دلخواه تفسير كرد ، آن گاه كه گوينده توانا باشد كه آنچه مي خواهد ، بگويد و خود پاسخ مخاطب را سامان دهد و آنچه را تمايل دارد ، بشنود .

با چنين نيازي است كه نويسنده عناصر و ابزارهاي ذهن خود را گرد مي آورد و شخصيت هايش را در زمان و مكان انتخابي خود به زندگي وا مي دارد و آنچه پيش روي خواننده مي نهد ، جهان داستاني اوست كه مختص اوست و به كلي با جهان ديگر نويسندگان متفاوت است . جهاني كه در حيطه تخيل نويسنده شكل گرفته و شمايل انديشة نويسنده را بر پيشاني دارد . ريموند كارور بر عناصر مورد نياز نويسنده ، استعداد يا ذوق و قريحه را هم مي افزايد تا دستيابي به اثري متعالي ممكن گردد . او بر آن  است كه تلاش نويسنده براي خلق اثر ، بايد كه حاصلي متعالي را طلب كند ، تا بدان جا كه معتقد است اگر نمي توان اثري ناب و عالي آفريد ، بايد نويسندگي را كنار گذاشت و به راه هاي ساده تر و صادقانه تر براي امرار معاش روي آورد .

اما آنچه ريموند كارور در نظر دارد مقصد نويسندگي است و آنچه ماريو بارگاس يوسا مي بيند ، مسير نويسندگي است ، كارور به انتهاي راه خيره شده است و بارگاس يوسا چشم به نقطه آغاز دارد .

اما نقطه آغاز كجاست ؟ آيا نخستين لحظه درك نياز به نوشتن است ؟ يا آن گاه كه نخستين جنبش جنين نويسندگي در زهدان يك شوق زده امر نوشتن حس مي شود ؟

در خلال انتشار سلسله نامه هاي بارگاس يوسا به نويسندگان جوان در گلستانه بود كه دريافتم آنچه در دستگاه نويسندگي اين نويسنده بزرگ معناي راه و رسم نويسندگي پيدا كرده ، امر نوشتن را به دشواري صعود از تيغه هاي ارتفاعي بلند مي نماياند ، گرچه او با زباني صميمي كوشيده سختي هاي اين صعود را به آساني غوطه خوردن در دريايي آرام مبدل سازد ، اما قطعاً در پي آن نبوده كه به نويسندگان جوان بباوراند كه ساده نوشتن زحمت عبور از هزارتوي معاني پيچيده و دشوار ذهني و زباني را با خود حمل نمي كند ، زيرا تنها با عبور از چنين مخمصه هايي ست كه نويسنده ، توانا به ارائه زباني روان و نثري ساده با عمق معنايي درخشان مي گردد ، همان گونه كه همينگوي مي نوشت .

بارگاس يوسا در نامه هاي خود مي كوشد به تحليل و تبيين كاركردهاي عناصر داستان از فضا گرفته تا زمان هاي متفاوت ، متقارن و . . . تا گونه هاي گوناگون راوي ، روايت و . . . بپردازد و ابزارهاي نويسندگي را صيقل داده و براي نويسندگان جوان به دست دهد .

آيا پس از خواندن تمام نامه هاي بارگاس يوسا و بستن اين كتاب ، خواهيم دانست كه داستان چگونه آغاز مي شود ، چه مسيري را مي پيمايد و به كجا ختم مي شود ؟ و يا اين كه اساساً اين مسير چگونه بايد به درستي و به شيوه يي عالي آن گونه كه كارور مي پسندد ، طي شود ؟

پاسخ قطعاً منفي است ، دليل اش هم در يك راز نهفته است . آن راز چيست ؟

فلانري اوكانر مي گويد : « بيشتر مواقع وقتي مي نشينم و روي داستان كوتاهي كار مي كنم ، خودم هم نمي دانم پايان داستان چيست و در چه مسيري دارم گام بر مي دارم . من ترديد دارم بسياري از نويسندگان وقتي چيزي را شروع مي كنند ، بدانند مسيرشان به كجا ختم مي شود .»

راز را بايد در اين جا جست كه شايد همه آموزه هاي بارگاس يوسا در ياد نمانند و شايد در ذهن آشفتة نويسندة جوان به هزار و يك گونه وارونه جلوه كنند ، اما جايي در ذهن نويسندة آينده رسوب مي كند ، زاويه يي از ذهن اش را مي آلايد و پر مي كند ، با قريحه اش مي آميزد و در كوره مداومت و تمرين جانكاه و روزانه اش گداخته مي گردد و آن گاه باعث مي شود كه به سانِ نويسندگان بزرگ وقتي نوشتن چيزي را شروع مي كند ،‌ نداند كه در چه مسيري گام بر مي دارد و راهش به كجا ختم مي شود ! البته اين راز با خواندن عبارت پاياني آخرين نامة بارگاس يوسا اسرار آميزتر مي شود !

اما مترجم در برگردان متن اين نامه ها تلاش كرده است تا به نثر نامه نگاري بارگاس يوسا وفادار مانده ، به هر بهانه ـ حتي زيباتر كردن متن نامه ها در زبان فارسي ـ آن را دچار خدشه نكند و به منظور دستيابي هر چه بهتر به اين هدف ، ترجمه اش را با برگردان انگليسي كتاب نيز مطابقت داده است .

 

                                                                                                           مسعود شهامي پور

 

   Go to fullsize image

 

 

1

مَثَََل « كِرمِ كدو »

ً

دوست عزيز :

        نامه تان هيجان زده ام كرد ، چرا كه در آن ، خودم را در سنين چهارده پانزده سالگي ديدم ، در آن روزهاي تاريك و غمزده “ ليما” ـ 1 ـ ي دوران ديكتاتوري  ژنرال “ اودريا ” ـ 2 ـ كه با دروني مشتعل از روياي اين كه روزي نويسنده شوم ، نمي دانستم چه مراحلي را بايد طي كنم و از كجا و چگونه قريحه و استعدادي را كه چون نيرويي بالقوه و سركش در خود احساس مي كردم ، به فعليت درآورم ، نيروي نوشتن داستان هايي كه خوانندگان شان را ، همچون خودم به هنگام خواندن داستان هاي نويسندگاني چون : فاكنر     3- ، همينگوي 4 - ، مالرو 5 - ، دوس پاسوس 6 - ، كامو 7 - ، سارتر 8 كه در آن دوران ايشان را در معبد شخصي ام مي نشاندم ، مات و مبهوت كنند .

خيلي وقت ها به سرم مي زد تا به يكي از آنها ( در آن زمان همه زنده بودند ) نامه اي بنويسم و در باره اين كه چگونه مي توان نويسنده شد ، راهنمايي بخواهم . اما هرگز جرأت نكردم ! از سر خجالت يا شايد هم به خاطر همان خود كم بيني مفرطي كه گريبانگير بسياري از استعدادهاي جوان در كشورهايي است كه ادبيات براي اكثريت مردم شان كم قدر است و تنها در حاشيه زندگي اجتماعي جريان دارد آن هم درست مانند فعاليتي زيرزميني !

البته شما حالت درماندگي مرا تجربه نكرده ايد چرا كه براي من نامه نوشته ايد و اين شروع خوبي براي پيمودن راه پر ماجرايي است كه مايل به درك و تجربه اش هستيد و هر چند در نامه تان ابراز نكرده ايد ولي اطمينان دارم   توفيق وشگفتي هاي زيادي از آن انتظار داريد . اما به شما يادآوري كنم كه نه خيلي به موفقيت تان مطمئن باشيد و نه دست نيافتني وخواب و خيال اش بپنداريد . اگر پشتكار داشته باشيد ، بنويسيد و منتشر كنيد ،هيچ دليلي وجود ندارد كه به موفقيت دست نيابيد و خيلي زود از جايزه ها ، اقبال عمومي ، فروش بالاي كتاب و اعتبار اجتماعي نويسنده اي شهير بهره مند نشويد ، البته اين قاعده اي قطعي نيست و اي بسا كساني كه بيش از ديگران در پي رسيدن به اين موفقيت ها هستند ،كمتر آنها را بيابند و همين كاميابي ها نويسندگاني را كه اهميت چنداني براي اين ظواهر قائل نيستند  احاطه كرده ، برايشان دردسر ساز و ملال آور باشند . در واقع گروه اول اين حرفه ادبي را با شهوت شهرت و كاميابي مالي اشتباه مي گيرند و همين اشتباه نويسندگان خوبي ( شمار زيادي ) را از پرداختن و خدمت به ادبيات ناب بازداشته است .پس اين دو ، مقوله اي بسيار متفاوت اند .

1-                Lima

2-                Odria , Manuel  Arturo

3-                Faulkner , William

4-                Hemingway , Ernest

5-                Malraux , Andre

6-                Dos  Pasos , John  Roderigo

7-                Camus , Albert  

8-                Sartre , Jean-Paul

 

شايد ويژگي اساسي ذوق ادبي اين باشد كه صاحب اش به عنوان بهترين تاوان ،  قريحه اش را به كار گيرد و اين خود بسيار بسيار برتر از تمام كاميابي هايي است كه مي تواند به آنها دست پيدا كند . يكي از باورهاي خدشه ناپذيرم در ميان انبوه ترديدهاي كه در مورد استعداد ادبي دارم ، اين  است كه : نويسنده نيك مي داند نوشتن بهترين امكاني است كه مي توانسته برايش به وجود آيد ، چرا كه نوشتن براي او برترين شيوه ممكن زيستن است ، آن هم با ناديده گرفتن همه موقعيت هاي اجتماعي ، سياسي يا اقتصادي كه از طريق نوشتن مي تواند نصيب اش شود .

به نظر من استعداد ، شرط ضروري صحبت در باره مسئله ايست كه هم مورد اشتياق و هم سبب تشويش شماست : “چگونه مي توان نويسنده شد ؟ ” .البته اين مسئله اي اسرارآميز و پُر ابهام است . اما اين همه ، مانع تلاش براي تشريح منطقي آن نيست ، آن هم به دور از تمامي باورهاي فخرفروشانه اسطوره اي و نيز هاله تقدسي كه رومانتيك ها به گرد آن مي كشيدند و نويسنده را برگزيده خدايان مي شمردند ، موجودي نشان شده نيرويي مافوق انساني  براي تحرير كلمات الهي و بي ذره اي اختيار كه به طفيل همين ارتباط با “ جمال متعال ” به جاودانگي دست مي يابد . 

اما امروز ديگر هيچكس از قريحه ادبي يا هنري برداشتي اين گونه ندارد . اما با وجودي كه تعريف ارائه  شده از آن كمتر از پيش غلوآميز و آلوده به تعصب است ، ولي هنوز هم مسئله اي بغرنج و پيچيده مي نمايد : ميلي دروني با خاستگاهي ناشناخته كه زنان و مردان بسياري را وا مي دارد تا زندگي شان را وقف فعاليتي سازند كه به انجام آن فراخوانده شده و موظف اند ، زيرا احساس مي كنند تنها و تنها با به فعليت درآوردن اين قريحه ـ  براي نمونه نوشتن داستان ـ است كه به كمال مي رسند .

من به اين نظريه كه انسان ها با تقديري از پيش تعيين شده و با سرنوشتي قضا و قدري به دنيا مي آيند ، يا به الوهيتي كه توانايي ، ناتواني ، علاقه يا عدم آن را ميان اشرف مخلوقات توزيع و سهم هر كس را مقرر مي كند ، باور ندارم . نيز ديگر بهآنچه در دوره اي از جواني تحت تأثير آموزه هاي اگزيستانسياليست هاي فرانسوي ـ و بيش از همه “ سارتر ” ـ اعتقاد داشتم ، باور ندارم كه : استعداد “ گزيشي فردي ”  است ، يك حركت كاملاٌ  شخصي و اختياري كه آينده فرد را رقم مي زند . هر چند معتقدم  استعداد ادبي امري مقدر نيست كه بر پيشاني نويسندگان نوشته شده باشد و به اين نكته  باور دارم كه نظم و پشتكار در مواردي مي تواند سبب ايجاد انگيزه در انسان شود ، اما به اين نتيجه نيز رسيده ام كه ذوق و قريحه ادبي تنها در قالب يك انتخاب آزاد توجيه پذير نيست . در نظر من انتخاب آزاد امري ضروري است كه در مرحله دوم اهميت  قرار مي گيرد يعني بعد از قابليت ذهني فرد ، حال چه اين قابليت مادرزادي باشد چه شكل گرفته در دوران كودكي يا اوايل جواني ، دوراني كه  گزينش منطقي به خدمت  ارتقاء فرد در مي آيد ، و اما اين به سادگي دست نمي دهد .

اگر در پنداشت خود اشتباه نكرده باشم (اي بسا هم كه اشتباه كنم )، زن يا مردي كه در دوران كودكي يا ابتداي سال هاي بلوغ ميل شديد و زودرسي به تصور اشخاص خيالي ، موقعيت ها ، قصه ها و دنياهايي متفاوت ازآنچه كه در آن زندگي مي كنند ، بروز ميدهد ، همين رغبت وي نقطه عطفي است كه مي تواند در آينده “ ذوق ادبي ” فرد ناميده شود . البته طبيعي است كه اين قابليت و تمايل دروني به دورشدن از دنيا و زندگي واقعي با كمك بال هاي خيال و آزمودن ادبيات ، گردابي است كه اكثر ابناء بشر به آن تن نمي دهند و آنها كه به چنين ورطه سهمگيني گام مي نهند و به ياري كلمه هاي مكتوب دنياهاي ديگري را خلق مي كنند ، كساني كه با ذوق و شوق به حرفه دلاورانه اي مي پردازند كه سارتر ايشان را  “ برگزيده ” مي ناميد يعني همانا نويسندگان در اقليت اند . آنها تنها در يك آن ، به نويسنده شدن مصمم مي شوند . اين بودن و زيستني است كه خود انتخابش مي كنند و زندگي شان را براي انتقال آن عطش و آتش دروني كه به شكل كلمه درآمده و پيش از اين با خيالبافي در سرزمين دست نيافتني و رمزآميز  ذهن ، زندگي ها و جهان هاي ديگر ارضاء مي شد ، سازمان مي دهند . اين همان لحظه ايست كه اكنون شما در آن هستيد : وضعيت دشوار و هيجان انگيزي كه بايد تصميم بگيريد آيا علاوه بر  تصويركردن واقعيتي خيالي در ذهن و ارضاء دروني ، آن را از خلال متن به فعليت درآوريد يا نه ؟. اگر شما تصميم به اين كار بگيريد ، گام بسيار مهمي برداشته ايد ، هر چند كه اين به تنهايي هرگز آينده شما را به عنوان يك نويسنده تضمين نمي كند . اما  خود را ملزم به آن مي دانيد و زندگي شخصي خود را درمسير آن قرار خواهيد داد و اين  راهي ست ـ يگانه راه ممكن ـ براي آغاز نويسنده شدن .

اما منشاء اين ميل پيش هنگام به ساختن موجودات و داستان ها كه نقطه عطف استعداد نويسندگي است ، كجاست ؟ فكر مي كنم جواب اين است : سركشي ! من معتقدم هر كس كه به زندگي جانفرساي بسيار متفاوت با زيستن روزمره و واقعي تن مي دهد ، در حقيقت بطور غيرمستقيم انتقاد و امتناع خود از زندگي و دنياي واقعي و نيز تمايل اش به جايگزين ساختن همه آنها باآنچه در خيال و آرزوهايش ساخته اعلام مي كند . اما در مقابل كسي كه عميقاٌ از واقعيت و زندگي واقعي رضايت دارد ، چرا بايد وقت اش را صرف امري چنين جاه طلبانه و كيمياگرانه ـ آفرينش واقعيت هاي دروغين ـ نمايد؟ پس واضح است كسي كه با خلق نوع ديگري از زندگي و مردم ، بر عليه زندگي قد عَلَم مي كند ، مي تواند هزار و يك دليل پسنديده يا ناپسند ، خودخواهانه يا خيرخواهانه ، پيش پاافتاده  و يا پيچيده براي اين عمل خود داشته باشد . طبيعت اين پرسشگري بنيادين از واقعيت زندگي كه به داوري من در قلب همه استعدادهاي ادبي مي تپد ، اهميت چنداني ندارد ، مهم آن است كه اين عدم پذيرش و امتناع ، براي تغذيه شور و اشتياق و الهام اين وظيفه دشوار ، به قدر كافي ريشه دار و عميق باشد ـــ تا جايي كه  “دُن كيشوت ” ـ 1 ـ وار به سوي آسياهاي باديِ خُردكننده زندگي ،تير اندازد ـــ تا به شكلي موهوم ، عالم ظريف و فاني داستان را جايگزين دنياي سخت وعيني زندگي جاري نمايد .

با وجود كيمياگونگي داستان  و سرشت مجازي ، ذهني و غير مستند بودن آن ، در درازمدت بر دنياي واقعي و به عبارتي بر مردم و زندگي شان تأثيري به سزا دارد و در گوشت و خون آنها نفوذ مي كند.

اين پرسشگري از دنياي واقعي كه علت العلل ناپيداي موجوديت ادبيات ـ و قريحه ادبي ـ است ، متقاعدمان مي سازد كه ادبيات يگانه شاهد بي بديل هر دوره از زندگي انسان هاست . زندگي  توصيف شده در داستان ها ـ

به خصوص موفق ترين آنها ـ  به واقع هرگز شبيه زندگي كساني نيست كه اين داستان ها را خلق كرده ، نوشته ، خوانده و ستوده اند ، بلكه داستان ، زندگي يي است كه آنها به شكلي صوري وادار به آفريدن اش شده اند چرا كه

1-El  ingenioso  hidalgo  don    Quijote   de  la   Mancha

 نمي توانسته اند در عالم واقع تجربه اش كنند و به همين قناعت كرده اند كه آن را تنها به روشي غيرمستقيم و ذهني تجربه كنند ، دنيايي كه در آن زندگيِ ديگري  زندگي مي شود : زندگي رؤيا ها و روايت ها !  

داستان دروغي است كه برحقيقتي عميق سرپوش مي نهد ؛ داستان ،  زندگي يي است كه تجربه نشده ، هماني كه مردان و زنان دوره اي آرزويش را داشته اند ، ولي نداشتندش پس مجبور به ابداع اش شدند . داستان چهره تاريخ نيست بلكه نقاب يا واژگونه اش است ،آنچه كه روي نداده است و از اينرو براي فرونشاندن هوس ها و خواسته هايي كه زندگي واقعي از پس ارضايشان بر نمي آمد و نيز براي پُر كردن فضاهايي خالي كه زنان و مردان در پيرامون خود مي يافتند و سعي در سكني دادن ارواح خودساخته شان در آنها داشتند ،وجود آفريده اي از خيال و كلمه لازم بود  .

البته اين سركشي امري نسبي است . بسياري از داستان نويس ها نسبت به آن آگاهي ندارند و اي بسا اگر از وجود اين اندرونه خيال پردازِ فتنه انگيزشان باخبر شوند ، دچار حيرت و هراس گردند ، چرا كه در زندگي اجتماعي،  خود را همچون مواد منفجره اي مخفي در دنياي مسكوني شان به حساب نمي آورند . از سويي ديگر و در اوج خود ، اين نوعي شورش صلح جويانه و دوستانه مي نمايد ، چرا كه مگر تصوير كردن زندگي هاي پوچ و پوشالي داستاني چه آسيبي مي تواند به زندگي واقعي وارد سازد ؟ و در مقام رقيب چه خطري مي تواند براي واقعيت محسوب شود ؟ در نگاه اول ، هيچ ! اين فقط نوعي بازي و سرگرمي به نظر مي آيد ، اين طور نيست ؟ و سرگرمي بنا به مرسوم ، هميشه و تا زماني كه از محدوده خود فراتر نرود و مزاحمتي براي زندگي واقعي ايجاد نكند ، بي خطر است . اما اگر كسي ــــ براي نمونه دُن كيشوت يا “ مادام  بوآري ” ـ 1 ـ ــــ به چالش ميان خيال و زندگي دامن زند و اصرار ورزد كه زندگي هماني باشد كه در عالم خيال بروز مي كند ، نتيجه اش بي شك غم انگيز خواهد بود و كسي كه چنين كند بايد به نااميدهاي دهشتناك تن دهد .

پس بازي ادبيات بي ضرر نيست .داستان علاوه بر اين كه محصول نارضايتي عميق در برابر زندگي عيني و جاري است ، خود نيز منشاء نارضايتي و رنج است . چون  هر خواننده اي كه از طريق يك متن ،  عظمت خيال را تجربه كند ــــ  همانند دو شخصيت ساخته و پرداخته  “سروانتس ” ـ 2 ـ و “ فلوبر ” ـ 3 ـ كه از آنها ياد كردم ــــ  با احساسي غني و دركي عميق نسبت به محدوديت ها و كاستي هاي زندگي واقعي و با هوشياري برآمده از آن خيال هاي خارق العاده و باخبر شدن از اين مسئله كه زندگي واقعي وجاري  در مقايسه با زندگي ابداعي رمان نويس ها بسيار ناقص و معيوب است ، به دنياي واقعي باز مي گردد . اين ناآرامي و بي قراري كه ادبيات غني و توانا آتش آن را در درون خواننده فروزان مي كند ، به نوبه خود و در شرايطي حاد مي تواند به قيامي در برابر استبداد و سيطره نهادهاي اجتماعي يا باورها و هنجارهاي ريشه دار جامعه بدل شود .

درست به همين دليل ، “ هيئت تفتيش عقايد ” ـ 4 ـ اسپانيا به داستان ها نظري خوش نشان نمي داد و آنها را تحت سانسور شديد قرار دادو در نهايت كار را به آنجا رساند كه قريب سيصد سال پرداختن به داستان در تمامي       

1- Madame  Bovary

2- Cervantes  Saavedra , Miguel  de

3- Flaubert , Gustave

4- Inquisicion    

مستعمرات اسپانيا ممنوع بود . بهانه شان هم اين بود كه اين داستان هاي كفرآميز و لجام گسيخته سرخ پوست ها را ازپرستش خداي يكتا باز مي دارند و اين دقيقاٌ تنها تشويش واقعي جامعه اي مذهبي است . همانند “ انكيزاسيون ” تمامي دولت ها يا رژيم هايي كه سعي در كنترل شهروندان خود دارند همان عدم اعتماد و بدبيني را نسبت به داستان از خود نشان مي دهند و آن را به ذره بين نكته بين و تيغ تيزي به نام “ سانسور ” مي سپارند . هيچ يك از اين استبدادها اشتباه نكرده اند : نوشتن و خلق كردن داستان ها در وراي ظاهر بي آزار خود ، روشي براي تجربه آزادي و دادخواستي بر عليه همه كساني ـ  چه مذهبي و چه لائيك ـ است كه خواستار برانداختن اش هستند . اين حقيقتي است كه همه انديشه هاي استبدادي ـ فاشيسم ، كمونيسم ، نظام هاي متحجر و بنيادگرا ، رژيم هاي خودكامه آفريقايي يا آمريكاي لاتين ـ سعي دارند تا با پوشاندن اجباري رخت سانسور بر تن ادبيات آن را زير يوغ خود كشند .

اما با اين توضيحات جنبي از موضوع اصلي خود دور افتاديم . پس برگرديم سرِ اصل موضوع .شما در درون خود آن پيش آگهي و نيروي بالقوه را براي گزينش و عزم جزمِ پرداختن به ادبيات را درك كرده ايد،اما حالا چه؟

تصميم شما براي پيگيري ميل دروني تان به ادبيات به مثابه حرفه اي كه آينده تان را رقم زند مي بايد به عرض بندگي بدل شود ، به حالتي كه كمي از بردگي ندارد . براي تشريح بهتر موضوع نمونه اي عيني وتاريخي مي آورم : شما بايد درست شبيه بعضي از بانوان اشرافي قرن نوزدهم كه از هراس چاقي مفرط و بد اندامي شان “كِرم كدو” يي را مي بلعيدند تا مگر اندام شان سايه روشني از يك پري دريايي به خود گيرد ، عمل كنيد! آيا شما تا حالا به كسي برخورده ايد كه در دل و روده اش از اين انگل ها داشته باشد ؟ من ؛ بله و از اينرو مي توانم به شما اطمينان دهم كه آن بانوان اشرافي از خود گذشته ها و و قهرمان هايي حقيقي بودند : شهيدان طريق زيبايي !  اوايل دهه هفتاد ـ قرن بيستم ـ در پاريس ، دوست فوق العاده اي داشتم به نام “ خوسه  ماريا ” ـ 1 ـ جواني اسپانيايي ، نقاش و سينماگر كه به اين بيماري مبتلا بود . يكبار كه انگل در عضوي از بدن جاگير شود به همزيستي با آن مشغول مي شود ، از او تغذيه مي كند و به طُفيل او رشد كرده و قوي مي شود و به اين ترتيب بيرون راندن اش از بدني كه در آن پاگرفته ، بسيار دشوار است . خوسه ماريا با وجودي كه براي سيركردن و خواباندن حرص و ولع سيري ناپذير اين خوش نشين روده اش ، دائماٌ در حال خوردن و نوشيدن ( به خصوص شير ) بود ولي روز  به روز تكيده تر و رنجورتر مي شد . اما هر چيزي كه مي خورد و مي آشاميد نه از روي ميل خودش بلكه تنها براي آن جانور موذي بود ! روزي در اغذيه فروشي كوچكي در “ مونپارناس ” ـ 2 ـ  مرا با اعترافي حيرت زده كرد : “ ببين ، ما با هم خيلي كارها مي كنيم ، به سينما و تئاتر مي رويم ، به كتابفروشي ها سر مي زنيم ، ساعت ها و ساعت ها با هم در مورد سياست ، سينما ، كتاب و دوستان مشتركمان صحبت مي كنيم ؛ و تو فكر مي كني كه من اين كارها را مثل تو براي تفريح و لذت بردن انجام مي دهم . ولي تو اشتباه مي كني ، من تمام اين كارها را براي خوش آمد او انجام مي دهم . من اين را فهميده ام كه همه چيزِ زندگي ام نه براي من ، بلكه براي موجودي است كه در درون ام خانه كرده ، و من چيزي بيشتر از برده او نيستم ! ” .

1- Jose   Maria

2- Montparnasse

 

از آن زمان به بعد همواره وضعيت نويسنده را با اوضاع و احوال دوستم خوسه ماريا كه كرم كدويي در درون اش داشت ، مقايسه مي كنم . حرفه ادبيات سرگرمي يا ورزشي براي گذران اوقات فراغت نيست ، بلكه يك دلمشغولي مدام ، بي وقفه و اختصاصي است و نيازي ضروري و مقدم ؛ همچنين انتخاب آزادانه خدمتي كه از قربانيان خود ( قربانيان خوشبخت خود ) برده گاني تمام عيار مي سازد . همچون دوستم در پاريس ، ادبيات هم سواي فعاليتي مداوم كه تمام هستي و وقت فردي كه خود را وقف نوشتن كرده است ، اشغال مي كند ، ديگر كارهاي او را هم تحت تأثير قرار مي دهد و بي كم و كاست درست شبيه كِرم هاي درازي كه به بدن ميزبان خود هجوم مي برند ، از شيره ي زندگي و هستي شخص نويسنده ارتزاق مي كند . “ فلوبر ” مي گفت : “ نوشتن نوعي زندگي كردن است ” . به بياني ديگر ، كسي كه اين حرفه زيبا و جذاب را به عنوان شغل خود برمي گزيند ، براي زندگي كردن نمي نويسد بلكه براي نوشتن زندگي مي كند .

ايده مقايسه حرفه نويسندگي با كرم كدو ، فكري تازه نيست . من اين ايده را در مطلبي از “ توماس  وُلف ” ـ 1 ـ ( استاد فاكنر و مؤلف دو رمان جذاب : “ از زمان و رود ” ـ 2 ـ  و “ فرشته كه نگاه مان مي كند ” ـ‌ 3 ـ ) يافتم ، كسي كه قريحه ادبي اش را مانند كرمي كه در وجودش لانه كرده است ، توصيف مي كند :

“ هميشه در حسرت خواب هاي عميق و راحت دوران كودكي ام مي سوختم ! كار از كار گذشته بود ، كرم در قلبم نفوذ كرده و جاخوش كرده بود و از مغز ، روح و ذهن ام تغذيه مي كرد . دريافته بودم كه عاقبت به دام آتش خود افروخته ام گرفتار شده ، در ميان شعله هاي اشتياق خود ذوب  و زير چنگال هاي بُرنده و تيز آن مُثله شده ام . كوتاه آن كه دريافتم سلولي درخشان در مغز ، قلب يا خاطر من در هر لحظه از خواب و بيداري زندگي ام مي درخشد و نيز متوجه شدم كرم بي وقفه تغذيه مي كند و مي درخشد بي آنكه هيچ خوردن ، نوشيدن ويا دوستي ، سفر ، ورزش يا حتي زني بتواند او را از پا بياندازد ، مگر مرگ مرا در تاريكي و جبروت اش فرو ببرد تا بتوانم از شر آن خلاص شوم ! 

دريافتم كه بالاخره  به نويسنده اي بدل شده ام ، نهايتاٌ ملتفت شده بودم كه چه بر سر كسي مي آيد كه زندگي يك  نويسنده را انتخاب مي كند ! ”. ـ 4 ـ

معتقدم تنها آن كس به وادي ادبيات وارد مي شودكه همچون فردي كه به وادي مذهب گام مي نهد ،  همه ي وقت ، توان و همت خود را گرد آورده و به طور كامل وقف اين حرفه نمايد تا به نويسنده اي تمام عيار بدل شود و اثري را تأليف كند كه از وجودش برآمده است . اما در عرصه نويسندگي چيزي اسرارآميز كه از آن با نام نبوغ و نابغه ياد مي كنيم ، به شيوه اي خودجوش و زودرس  ـ حداقل در ميان رمان نويسان كه سابقه نداشته است ، هر چند كه 

 

1-                Wolfe , Thomas

2-                Del   tiempo  y  el   rio

3-                El   angel  que   nos    mira

4-                Thomas  Wolfe, Historia  de  una  novela , El proceso  de  un  escritor , traduccion  de  Cesar   Leante , Madrid , Editorial  Pliegos , p. 60 .

گاه در ميان شاعران و موسيقيدان ها به چشم خورده است  ـ ظهور نمي يابد ( البته نمونه هاي كلاسيكي مانند “ رِمبو ” ـ 1 ـ  و “ موتسارت ” ـ 2 ـ هستند ) مگر با تلاش و پشتكاري پيگير و سال ها كار منظم . پس به اين معني چيزي به عنوان رمان نويس نابغه وجود ندارد .تمامي رمان نويسان بزرگ و قابل تحسين در ابتداي كار نويسندگاني مبتدي و آماتور بوده اند كه نبوغ ايشان تنها بر بنيان تفكر و پشتكار قوام يافته و بروز كرده است . اين مطلب كه همه نويسندگان شهير ـ به جز يك “ رِمبو ” كه در سال هاي پيش از بلوغ هم شاعري نابغه و بزرگ بود ـ با همت و پشتكار خود و به مدد آموزش صحيح به مراتب بالاي ادبي دست يافته اند ، مي تواند براي كسي كه تازه نوشتن را شروع كرده است ، خوشحال كننده و قوت قلبي باشد ، اين طور نيست ؟                                 

اگر اين موضوع ، يعني پرورش استعداد ادبي فرد برايتان جالب است ، به شما پيشنهاد مي كنم تا نامه هاي پُرشمار فلوبر و بيش از همه نامه هايي را كه به معشوقه اش “ لوئيز   كولِه ” ـ 3 ـ بين سال هاي 1850 تا 1854 نوشته ، همان سال هايي كه مشغول نوشتن اولين اثر برجسته خود “ مادام  بوآري” بوده است ، ‌مطالعه كنيد . مطالعه اين مكاتبات براي من ، هنگامي كه اولين كتاب هايم را مي نوشتم كمك بسيار بزرگي بود . هر چند فلوبر انساني بدبين بود و نامه هايش سرشار از ناسزا و ناروا به انسانيت است ولي عشق وي به ادبيات بي حد و حصر بود و به خاطر همين شور عشق و عطش سيري ناپذيرش به ادبيات بود كه شب و روز عمرخود را چون مجاهدي صليبي با اعتقادي متعصبانه مصروف اين حرفه كرد و به والاترين مراتب غيرقابل توصيف در عرصه ادبيات نايل آمد . نيز به اين ترتيب بود كه بر تمامي محدوديت هايش فايق آمد ( و اين از اولين دست نوشته هايش كاملاٌ هويداست ، متوني به غايت فصيح ، بليغ و آراسته در قياس با قالب هاي رمانتيك متداول ) و رمان هايي چون “‌مادام  بوآري ” و “ تربيت  احساس ” ـ 4 ـ را  نوشت كه شايد بتوان آنها را اولين رمان هاي مدرن به شمار آورد .  

كتاب ديگري كه به خود اجازه مي دهم تا در باره موضوع اين نامه به شما معرفي كنم ، كتابي است از “‌ ويليام  بُروگز ” ـ 5 ـ  نويسنده ي اهل آمريكاي شمالي ، به نام “ يانكي ” ـ 6 ـ . “ بُروگز ” به عنوان رمان نويس به هيچ وجه برايم جالب نيست ، داستان هاي تجربه گرايانه و روانشناسانه اش همواره برايم بيش از حد كسل كننده اند تا جايي كه گمان نمي كنم موفق شده باشم حتي يكي از داستان هايش را هم به پايان ببرم . اما اولين كتابي كه نوشته است يعني “ يانكي ” واقعي و نوعي خود زندگينامه است . كتابي كه در آن نقل مي كند چگونه معتاد شد و اين كه  چطور اعتياد به مواد مخدر  ـ  انتخابي آزادانه كه بي ترديد از تمايلي دروني برخاسته بود ـ از او برده اي خوشبخت و غلامي گوش به فرمان اعتيادش ساخت . اين كتاب توصيف دقيق برداشت و باور من در ارتباط با قريحه ادبي است و غايت  وابستگي كه ميان نويسنده و كارش ايجاد مي كند ، چگونگي تغذيه اش از نويسنده و هرآنچه كه او را وادار به انجام يا از انجام اش باز مي دارد .    

اما دوست من ، اين نامه ازآنچه كه توصيه شده است ، بسيار طولاني تر شد ، چرا كه ويژگي اساسي نامه مختصر و مفيد بودن آن است ، پس خداحافظي مي كنم .

                                                               

                                                                               با آرزوي موفقيت .

1-                Rimbaud  ,  Arthur

2-                Mozart  ,  Wolfgang  Amadeus

3-                Colet  ,  Louise 

4-                La   educacion   sentimental                                                             

5-                Burroughs  ,  William

6-                Junkie

دیباچه

 

دیباچه

 

در زادگاه من، شهر کادیسی " اِل پوئرتو دِ سانتا ماریا" در جانب راست جاده ای که کنار ردیفی از درخت های انجیر هندی به دریا راه می برد و نام گاوبازی قدیمی – ماسانتینی – را بر خود داشت، پهنه ی گسترده ی غم گرفته ای از پرطاووسی های سفید و زرد قرار داشت به نام: درختزار گمشده!

همه چیز در آنجا چون خاطره بود: پرنده هایی که با خشم و حسرتِ آوازخوانی بر شاخسار درخت هایی که دیگر از میان رفته بودند، بر فراز آنجا پرواز می کردند، بادی که از روی پرطاووسی ها می گذشت، جام های سبزی که به نشان سلامتی به هم می خوردند تا صدای شان همه جا را پر کند، کام ها، دست ها و چهره هایی خسته از عشق ورزیدنی طولانی در پی سایه ساری برای زدودن خستگی تن و تازه شدن. همه چیز آنجا در گذشته می گذشت، از جنگل پیر از میان رفته گرفته، تا آفتابی که بر آن فرو می ریخت –  و تنها چون یاد و خاطره ای از نور بود – بازی های کودکانه ی ما در آنجا و در ساعت هایی که از کلاس فرار می کردیم نیز به گمشده های آن درختزار شبیه بودند...

 

محبوبم،

نگاه کن چگونه شمع ها خاموش می شوند.

 

چه زیبا و چه خوشنودست

این شبِ روشن

با گلوبند ستاره ها و فانوس ها

نشانده بر گردن!

 

نگاه کن چگونه شمع ها خاموش می شوند،

محبوبم.

 

برگرفته از کتاب: رافائل آلبرتی شاعر دریا، مردم و آزادی – ترجمه ی نازنین میرصادقی و رامین مولایی – انتشارات مس، بهار 1382، 568 صفحه، 3400 تومان، تلفن ناشر:   88894230   , www.mesbooks.com

دخترکی که به دریا می رود(رافائل آلبرتی)

 

 

 

 

36

دخترکی که به دریا می رود

 

چه دامان سپیدی به تن دارد

این دخترک که به جانب دریا می رود!

 

آه دختر کوچک، اختاپوس به جوهر خویش

دامنت را نیالاید!

 

چه سپیدست دستان تو، ای دخترک کوچک،

که پیش می روی بی آه!

 

آه دختر کوچک، اختاپوس به جوهر خویش

دامنت را نیالاید!

 

چه سپیدست قلب تو و

چه سپیدست نگاه تو!

 

آه دختر کوچک، اختاپوس به جوهر خویش

دامنت را نیالاید!

 

برگرفته از کتاب: رافائل آلبرتی شاعر دریا، مردم و آزادی – ترجمه ی نازنین میرصادقی و رامین مولایی – انتشارات مس، بهار 1382، 568 صفحه، 3400 تومان، تلفن ناشر: 88894230

 

  

فصل اول- قسمت دوم

دوستان عزیز:

این هم قسمت دوم ازفصل اول "پایان واقعی زیبای خفته". قصدم از قرار دادن کامل این کتاب در وبلاگم ، آگاه شدن از نظرات انتقادی شما در باره ی ترجمه ی آن است. امیدوارم مرا از راهنمایی های خود بی نصیب نگذارید تا در صورت نیاز در چاپ دوم کتاب که به زودی منتشر می شود از آن ها استفاده کنم.

شاد باشید!

رامین مولایی

raminmolaei@gmail.com

19/4/85

 

 

2

 

 

اولين صحنه‌ي تعجب‌انگيزي كه انتظارش را نداشت، همان شب اتفاق افتاد؛ ملكه مادر سبزيخواري را كنار گذاشته بود. البته نه اين‌كه سبزي و صيفي‌جات از خورشت‌هايي كه در هر وعده برايش تهيه مي‌شد، كاملاً كنار گذاشته شده باشد، بلكه فقط از آن‌ها به عنوان چاشني در كنار كباب، پيراشكي گوشت و انواع ماهي، كه همه در نهايت فراواني وخوشمزگي پخته شده بودند، استفاده مي‌شد و البته با انواع نوشابه‌هاي مخصوص. حتي ديا هم در پايان شام، آن‌قدر شنگول بود كه چند پُشتك براي حاضرين زد و مادر بزرگ سختگير و جدي‌اش به جاي شماتت او، با كف زدن‌هاي بسيار تشويقش كرد. سپس دستور داد تا به او نزديك شود، و بعد در حالي كه گونه‌هاي نوه‌اش را با محبت و  به نرمي ميان انگشتان مي‌فشرد، آرام گفت:

        ـ چقدر بامزه‌اي، چقدر بامزه...

        پس از آن، به شب نشيني خاتمه داد، و همه به سوي تختخواب‌هايشان رفتند.

        وقتي شاهزاده خانم به اتاقش وارد شد، آن‌جا را با تزئينات زيبا، چنان آرامش‌بخش و دلپذير يافت كه گويي سرآمد همه‌ي اتاق‌هاي عمارت بود. آتش گرم و دلچسبي هم در شومينه مي‌سوخت. احساس كرد كه چشم‌هايش در آرامشي كه از زمان رفتن همسرش به سوي سرزمين سوسوگرينو تجربه نكرده بود، سنگين مي‌شوند. در اين حال، روزهاي خوش كودكي و دايه‌ي دوست داشتني‌اش را در قصر پدرش به‌ياد آورد. شيريني و لذت يادآوري خاطرات، همراه با بخار مسحوركننده‌ي نوشابه‌هاي سر شام، در حالي كه پيرزن چشم جغدي لباس از تنش درمي‌آورد، سراسر وجودش را انباشت.

        درست زماني كه داشت در تختخواب بزرگي با ملافه‌هاي معطر به عطر اُسطوخودوس، به خواب مي‌رفت، متوجه شد كه پنجره‌هاي اتاقش با پرده‌اي از شاخه‌هاي انبوه پيچكي، كاملاً پوشيده شده است. چيزي نگفت، چون درد دل با آن پيردختر مانند صحبت كردن با ديوار بود. پس با آميزه‌اي از دلخوشي، كنجكاوي و ترديد دراز كشيد، ولي ديگر خواب از سرش پريده بود.

        وقتي آفتاب با سرسختي از ميان برگ‌هاي پيچك، راهي براي خود باز كرد و به اتاق زيباي خفته قدم گذاشت، ساعت‌ها از صبح گذشته بود. مدتي بود كه پرندگان در باغ و بيشه‌هاي پيرامون عمارت، به اين سو و آن سو پرواز مي‌كردند. شاهزاده خانم براي اولين بار به پُرگويي آن‌ها با دقت توجه كرد، و درس‌هايي را كه نديمه‌اش درباره‌ي زبان پرنده‌ها به او آموخته بود، به خاطر آورد. هر چه بيشتر گوش مي‌داد، آشكارتر مي‌شنيد كه به او مي‌گفتند: 

        ـ دختر جان، دختر جان، از اين‌جا فراركن...

        اما ناگهان ساكت شدند. پيردختر براي حمام كردن و لباس پوشاندن به او وارد اتاق شد و پرندگان، شاهزاده خانم را با قلبي لبريز از نگراني تنها گذاشتند.

        اما طولي نكشيد كه او نگراني را از خود دور كرد، چرا كه همه چيز آن خانه به نظرش دلنشين و خوشايند مي‌آمد. بچه‌هايش راضي و خوشنود بودند، آفتاب به گونه‌هايشان رنگي از طلا مي‌پاشيد و در باغ به دنبال هم مي‌دويدند و جست و خيز مي‌كردند، كارهايي كه در آن قصر قديمي نمي‌توانستند انجام دهند.      

        روزي به پيچكي كه پنجره‌هاي اتاقش را چنان پوشانده بود كه نمي‌توانست حتي به باغ و بيشه‌هاي اطراف نگاهي بيندازد، دقيق شد و گفت:

        ـ پيچك، دوست عزيزم، چرا مانند پرده‌ي ضخيمي پنجره‌هاي اتاقم را پوشانده‌اي؟

        و سپس، براي اولين بار صداي پيچك را از ميان نسيمي‌كه در برگ‌هايش مي‌پيچيد، شنيد:

        ـ دخترم، دختر عزيزم، من براي اين پنجره‌هاي تو را پوشانده‌ام كه هيچ‌كس، نه پرندگان، نه جنگل‌ها و نه شاخه‌هاي بلند درختان باغ نبينند كه در ميان اين ديوارها چه اتفاق‌هايي مي‌افتد.

     ناگهان باد سردي وزيد و از آن‌جا گذشت.

     ـ پيچك، پيچك عزيزم، وقتي دختربچه بودم و تو از حصار قصر پدرم خودت را بالا مي‌كشيدي، دوست تو بودم...مرا به‌ياد نمي‌آوري؟

        ـ دخترم، دختر عزيزم، آن پيچك پُرگلي كه هنگام بازي در قصر پدرت، خيره تماشايش مي‌كردي و خيلي دوستت داشت، من نبودم بلكه مادربزرگِ مادرِ مادربزرگم بود. ولي او براي دخترش، و دخترش براي دخترش، و دختر او هم براي دخترش و او نيز براي من از تو تعريف كرده بود. تو را خوب مي‌شناسم و خيلي دوستت دارم، و به همين علت برگ‌هايم غرق اشك‌اند.

        زيباي خفته با لمس كردن برگ‌هاي پيچك، بر سرانگشتان خود خيسي آبي را حس كرد كه مانند اشك كودكي، پاك و زلال بود.

 

 

شزق-دی ماه 84

پايان واقعى زيباى خفته
161112.jpg
شرق: «پايان واقعى زيباى خفته» ، آناماريا ماتوته، ترجمه: رامين مولايى، نشر ايران بان، چاپ اول، ،۱۳۸۴ ۲۲۰۰ نسخه، ۱۹۵۰ تومان.
آناماريا ماتوته اسپانيايى است و براى ايرانى ها نام آشنايى است. از اين نويسنده رمان «پولينا، چشم  و چراغ كوهپايه» به فارسى ترجمه شده كه از يادگارهاى محمد قاضى است. ماتوته از برجسته ترين نويسندگان معاصر دنياى اسپانيايى زبان است، الان ۸۰ساله است و همچنان پركار. ماتوته وقتى ده ساله بود آتش جنگ داخلى در كشورش شعله ور شد و او را با طعم بدبختى، فقر، رنج، ترس و بى رحمى آشنا كرد. آشنايى او با جنگ چنان عميق بود كه تقريباً همه رمان هايى كه براى بزرگتر ها نوشته حال و هواى جنگى دارد.«پايان واقعى زيباى خفته» ادامه داستان «زيباى خفته» است. بوسه شاهزاده جوان طلسم جادوگر بدجنس را مى شكند و زيباى خفته را از خوابى صدساله بيدار مى كند؛ آنها با هم ازدواج مى كنند و... اما بعد از آن چه؟ آناماريا ماتوته تنها كسى است كه ادامه اين افسانه را مى داند و برايمان روايت مى كند.

عذرخواهی!!!

دوستان عزیزم سلام:

امیدوارم مرا به خاطر تعلل در به روز کردن سایتم ببخشید! با اجازه چند روزی به مسافرت رفته بودم و جایتان سبز بود!

از امشب هر چند شب به صورت مسلسل بخش هایی از کتابی به نام : "پایان واقعی زیبای خفته" که سال گذشته منتشر شد برایتان روی سایتم می گذارم. امیدوارم آن را هم خود و هم برای نوجوانان خانواده و دوستان تان بخوانید. برای تهیه ی آن می توانید به فروشگاه های شهر کتاب کامرانیه و یا آرین سر بزنید و یا با انتشارات ایران بان به شماره تلفن های ۸۸۳۱۵۳۴۹-۸۸۳۱۵۳۵۰ تماس بگیرید.

به امید دیدار یکایک شما دوستان عزیزم!

رامین مولایی 

فصل اول- قسمت اول

نام کتاب:"پایان واقعی زیبای خفته"

نویسنده: آنا ماریا ماتوته

مترجم: رامین مولایی

انتشارات ایران بان – 1384

قیمت:1950 تومان

(رمان نوجوان)

 

بخش 1

زيباي خفته و شاهزاده‌ي جوان

 

1

همه مي‌دانند وقتي شاهزاده آسول١، زيباي خفته را از خوابي صدساله بيداركرد، با او در كليساي كوچك قصر ازدواج كرد بعد، او را پشت اسبش نشاند و همراه عده‌ي زيادي از خدمتكارانش به سوي سرزمين خود بُرد. اما نمي‌دانم چرا هيچ كس نمي‌داند پس از آن چه اتفاقي افتاد. و اين هم پايان واقعي آن داستان.

 

 

سرزميني كه شاهزاده در آن‌جا به دنيا آمده و وارثش بود، از كشور همسرش فاصله‌ي زيادي داشت و براي رسيدن به آن‌جا مجبور بودند از جنگل‌ها، دشت‌ها، دره‌ها، شهرها و دهكده‌هاي بسياري بگذرند. آن‌ها به هر جا مي‌رسيدند، مردمي‌كه از ماجراي عشق آن‌ها باخبر بودند، پايكوبان به استقبالشان مي‌شتافتند و با انواع ميوه و نوشيدني از آن‌ها پذيرايي مي‌كردند. به اين ترتيب، آن‌قدر آذوقه و توشه‌ي راه برايشان فراهم بود كه نگران طولاني شدن سفر و دير رسيدن به مقصد نبودند. تعجبي هم ندارد، چرا كه اين، اولين سفر آن دو دلداده بود و آن‌ها چنان عاشق يكديگر بودند كه گذرِ زمان را احساس نمي‌كردند.

        وقتي جايي اُتراق مي‌كردند، خدمتكاران چادرها را برپا مي‌كردند، تخت‌ها را زير درختان قرار مي‌دادند و تشكچه‌ها و پشتي‌هايي از پر قو روي آن‌ها مي‌چيدند.

     به اين ترتيب، بي آن‌كه متوجه باشند، روزها و ماه‌ها از پي هم سپري مي‌شدند. يكي از روزها، زيباي خفته به شاهزاده خبر داد كه آن‌ها  به زودي صاحب فرزندي خواهند شد. پس از آن بود كه طولاني شدن سفرشان را بيشتر احساس كردند، سفري كه بعداً از آن به عنوان يكي از زيباترين و خوش‌ترين دوران‌هايي ياد مي‌كردند كه پشت سر گذاشته  بودند. گاه زماني كه از منطقه‌اي زيبا و دلپذير عبور مي‌كردند، شاهزاده آسول كه مانند بيشتر مردان آن روزگار، شيفته‌ي شكار بود، مراسم شكار ترتيب مي‌داد. و همه‌ي طبال‌ها و قراولاني هم كه بنا به توصيه‌ي پيشگويان دربار پدر شاهزاده خانم در طول آن خواب طولاني كنارش بودند، در آن شركت مي‌كردند. هرچند اكثرشان خواب آلود به نظر مي‌آمدند، چون در طول آن صدسال حتي يكي از آن‌ها لحظه‌اي چشم روي هم نگذاشته بود تا بعد شاداب و چابك بيدار شود.

        زيباي خفته درست مانند گل سرخي تازه چيده شده باطراوت و سرزنده بود، البته طبيعي است كه شاهزاده‌ آسول فقط او را بوسيده بود و نه همراهانش را، اما همان يك ‌بار شكسته شدن طلسم جادوگر بدجنس كافي بود تا آن‌ها هم كه در طول صد سال خوابِ خانم خود به نگهداري از او مشغول بودند و لحظه‌اي خواب به چشمشان نرفته بود،‌ خسته و ناتوان به زندگي عاديشان باز گردند.

     آن‌ها به راهشان ادامه مي‌دادند و از جنگل‌هاي انبوه و سايه‌سار همراه با خُرناس گرازهاي وحشي، مراتع سرسبز و آهوهايي كه كنار بچه‌هايشان مشغول چرا بودند، چشمه‌هاي زلالي كه به گفته‌ي مردم هر از گاه پري زيبايي از آن‌ها بيرون در مي‌آمد، سكوهاي دايره شكل از علف‌هاي خوشبوي روي هم انباشته شده كه هنوز تازه و باطراوت بودند ــ شاهزاده آسول و زيباي خفته با احترامي‌ خاص و كمي ‌ترس به آن‌ها دست مي‌كشيدند ــ و بنا به گفته‌ي خدمتكاران و روستايي‌هاي بين راه، شب‌هايي كه قرص ماه در آسمان مي‌درخشيد موجودات خيالي شبانه (پريان، سيلفو‌ها١ و اِلفو‌ها٢ و موجودات افسانه‌اي ديگر) بر آن‌ها رقص و پايكوبي مي‌كردند، مي‌گذاشتند.

        عجيب اين كه هر چه جلوتر مي‌رفتند، تعداد پرنده‌هاي شاد و سرخوش، بلبل‌هاي خوش آواز و سينه‌سرخ‌هاي زيبا، كفترچاهي‌ها، مرغ عشق‌ها و پرنده‌هايي كه اسم‌شان را نمي‌دانستند و مثل غنچه‌هاي زيباي معلق در هوا از اين سو به آن سوي آسمان در پرواز بودند، كم و كمتر مي‌شد. دسته‌هاي بزرگ پروانه‌ها و پرنده‌هاي مهاجري هم كه به سوي سرزمين‌هاي گرمسيري در پرواز بودند، ديگر در آسمان به چشم نمي‌خوردند. ديگر صداي بال زدن سنجاقك‌ها روي بركه‌ها كه به لرزش شيشه ميماند، به گوش نمي‌رسيد. آن‌ها روز به روز در دل سرزميني تيره و تار پيش مي‌رفتند كه زمستان پشت هر درختش كمين كرده بود. جنگل‌ها انبوه‌تر، تاريك‌تر و طولاني‌تر مي‌شدند و عبور از آن‌ها نيز دشوارتر. برگ‌هاي درختان به رنگ قرمز كبود در آمده بودند و هر چند وقتي آفتاب به آن‌ها مي‌تابيد درخشش شگفت انگيزي داشتند، ولي شاهزاده خانم با ديدنشان از ترس مي‌لرزيد و به آغوش شاهزاده پناه مي‌برد.

        پس از چند روز، وارد خارزاري تيره و تار شدند. ديگر از مردمي‌كه پايكوبان و با هديه‌هاي فراوان به پيشوازشان مي‌آمدند اثري نبود. مهم‌ترين دليلش هم اين بود كه در هيچ نقطه‌اي شهر، آبادي يا دهكده‌اي به چشم نمي‌خورد. از شروع پاييز مدتي مي‌گذشت، ولي نه از برگ‌هاي طلايي و قرمز خبري بود و نه از غروب‌هاي ارغواني و زيبا. ابرها سراسر آسمان را پوشانده و درختان لخت و بي برگ، شاخه‌هاي خشك و درهم پيچيده‌شان را به سوي آسمان دراز كرده بودند و پيش رويشان تا چشم كار مي‌كرد فقط زمين خشك و بي آب و علفي گسترده بود. خدمتكاران و قراولان ساكت و بي‌صدا بودند و عده‌اي هم از تاريكي شب استفاده مي‌كردند و پا به فرار مي‌گذاشتند، و به اين ترتيب، صف ملازمين آن‌ها هر روز كوتاه و كوتاه‌تر مي‌شد. اين سو و آن سو، اسكلت حيوانات به چشم مي‌خورد و بالاي سرشان پرنده‌هاي سياه و سنگيني با جيغ‌هاي گوشخراش و وحشتناك در پرواز بودند و در آسمان دور مي‌زدند.    

 

 

سرانجام وارد درختزار انبوه و پُرسايه‌اي شدند كه پرتوهاي ضعيف و بي رمق آفتاب به زحمت مي‌توانستند از ميان شاخه‌هاي انبوه و سر به آسمان كشيده‌ي آن، راهي براي خود باز كنند. بيشه‌اي كه به آن‌چه شاهزاده خانم از دوران كودكي‌اش به‌ياد داشت و يا پيش از اين در طول مسيرشان ديده بود، شباهتي نداشت، اين‌جا جنگلي وحشي و بكر بود با سطحي كاملاً پوشيده از ريشه‌هاي غول‌آساي درهم پيچيده‌ا‌ي كه راه بازكردن از ميانشان، قدرت و تواني فراوان مي‌خواست. تمام شب زوزه‌ي گرازهاي وحشي خوابش را آشفته مي‌كرد و فقط با سرزدن سپيده مي‌توانست چشم‌هايش را روي هم بگذارد. پيش از اين، شاهزاده و شاهزاده خانم شب‌هاي گرم و پُرستاره را در كنار هم و در چادرهاي ابريشميني كه خدمتكارها برپا كرده بودند، به صبح مي‌رساندند، حالا هم در كنار يكديگر بودند، اما قلب زيباي خفته علاوه بر عشق، از ترس هم لبريز بود و مي‌لرزيد.

        بي شك آن‌جا با جنگل‌هاي ديگر تفاوت داشت؛ زماني كه اصلاً انتظارش را نداشتي، زوزه‌ي حيوان وحشي ناشناخته‌اي فضاي هولناك بيشه را مي‌انباشت، پژواكش به شاخه‌هاي خشك درختان مي‌آويخت و بعد باد آن را مي‌تكاند و چندين برابرش مي‌كرد. شاهزاده خانم با خود فكر مي‌كرد: ”شايد اين جنگل جادو شده باشد.“ چون اغلب در ميان سرخس‌ها، گزنه‌ها و علف‌هاي بلند، در مسيرهاي باريك و گريزگاه‌هاي تنگ، موجودات پُر جنب و جوشي را مي‌ديد كه تا پيش از آن هرگز نديده بود؛ موجوداتي افسانه‌‌اي كه در كودكي، دايه‌اش از آن‌ها برايش قصه‌ها گفته بود. دو سه بار تصور كرد، توانسته صورت‌هاي كوچكشان را تشخيص دهد. صورتك‌هايي كه در همان نگاه اول به علت پليدي و شرارت آشكاري كه در آن‌ها موج مي‌زد، شيطاني به نظر مي‌رسيدند. آن‌ها خيلي سريع لابه‌لاي علف‌هاي بلند ناپديد مي‌شدند و زيباي خفته نمي‌توانست با اطمينان بگويد كه آن‌ها را ديده ‌يا فقط به خيالش آمده بودند، يا شايد، اصلاً نوعي حشره يا جانوراني كوچك يا حتي موجودات ريزي بودند كه زير خاك زندگي مي‌كردند.

        وقتي تصميم گرفت از شاهزاده درباره‌ي آن‌چه ديده بود سوال كند، دريافت كه او از وجود آن موجودات كوچك و ناشناس بي‌خبر است. او نه فقط نگراني و ترسي نداشت، بلكه بسيار آرام و آسوده بود.

        شاهزاده گفت:

        ـ حالا ديگر در قلمرو پدرم هستيم.

        و خوشحال به نظر مي‌رسيد.

        سرانجام به ناحيه‌ا‌ي چنان انبوه، درهم فشرده و تيره و تار رسيدند كه زيباي خفته حتي تصورش را هم نمي‌توانست بكند. درخت‌ها، ريشه‌ها و حتي سرخس‌هاي آن، چنان درهم تنيده بودند كه بيشتر به لانه‌اي غول‌پيكر شباهت داشت تا جنگل.

        با هراس و نگراني از شاهزاده آسول پرسيد:

        ـ قلمرو پادشاهي تو، اين‌جاست؟

        همسرش با مهرباني گفت:

        ـ قلمرو من تويي و من قلمرو پادشاهي تواَم.

        زيباي خفته بعد از اين جواب، ديگر نمي‌دانست چه بگويد، و افكارش به سمت موضوع‌هايي خوب و خوش كشيده شد.

        روز از پس روز، هر چه در جنگلي كه بي پايان به نظر مي‌رسيد پيش مي‌رفتند، اسب‌ها هراسان‌تر مي‌شدند و دَم به دَم، رَم مي‌كردند. ملازمين، از جمله قراولان و شكاربان‌ها هم پا به فرار مي‌گذاشتند. همراهان و نديمه‌هاي شاهزاده خانم كم شده و به كمتر از نصف رسيده بودند و ديگر حتي يكي از دختران هم در كنارش باقي نمانده بود. اما آن‌ها هم‌چون روزهاي اول ازدواجشان، سرمست از شور و نشاط دلدادگي، به‌يكديگر عشق مي‌ورزيدند و از حال مِهتر و شكاربان و قراول و ديگران غافل بودند و به اين فكر نبودند كه آن‌ها چرا ناپديد مي‌شوند و به كجا مي‌روند. 

     روزي، شاهزاده خانم كه حالا بازيگوشي‌هاي نوزادش را هم در شكم خود احساس مي‌كرد، پرسيد:

        ـ وقتي مرا با بوسه‌اي از خواب بيدار كردي، درخت‌ها و بوته‌ها به گل نشسته بودند، علف‌ها و حتي گزنه‌ها هم عطر خوشي در هوا مي‌پراكندند كه من هيچ‌گاه فراموششان نخواهم كرد . . . اما حالا چه اتفاقي افتاده است؟ چرا ديگر از آواز خوش توكاها، رقص گل‌ها و درخشش آفتاب اثري نيست؟

        شاهزاده گفت:

        ـ براي اين‌كه آن موقع بهار بود و حالا ديگر زمستان نزديك است . . . ولي بهار يا زمستان، براي ما چه اهميتي دارد؟

        يكديگر را در آغوش گرفتند، و هرچه پيرامونشان بود از پيش چشمشان ناپديد شد.

        اما همه چيز فقط در خيالشان ناپديد شده بود، نه در واقعيتي كه آن‌ها را در بر گرفته بود. آن‌ها گمان مي‌كردند كه نه سياهي و پليدي پنهان در پس هر برگ، و نه زوزه‌ي گرگ‌هاي كمين كرده در مسيرشان، هيچ يك واقعيت ندارند. البته طبيعي هم بود، چون هيچ يك از آن‌ها به سني كه مردم به آن دوران پختگي مي‌گويند، نرسيده بودند.

        با تمام اين‌ها، هرچه بيشتر در جنگل پيش مي‌رفتند، دل و جرأت شاهزاده خانم هم كمتر مي‌شد و خودش را بيشتر مي باخت، درست مانند حيوان كوچك ضعيف و ناتواني كه در اولين تله‌ي سرراهش، به دام افتاده باشد.

    

 

سرانجام يك روز، از جنگل خارج شدند و آخرين درختان را هم پشت سرگذاشتند.

        بر روي كوهي صخره‌اي، كه گرداگردش را مِه انبوهي پوشانده بود، تصوير مبهم قصري پديدار شد كه به نظر مي‌رسيد خودش هم پاره‌اي از همان مِه انبوه اما از بخار تيره‌تري شكل گرفته‌ بود و اطرافش را نمي‌شد تشخيص داد.

        شاهزاده خانم با دودلي پرسيد:

        ـ اين قصر توست؟...

        خُب، طبيعي است، وقتي صدسال را در خواب گذرانده باشي، هر چه ببيني كمي به نظرت عجيب بيايد.

        شاهزاده با خوشحالي فراواني كه نشاني از تيرگي و اندوه فضاي گرداگردشان در آن به چشم نمي‌خورد، گفت:

        ـ و همين طور قصر تو!

        هر چه بود، او همان‌جا به دنيا آمده و رشد كرده بود و هر گوشه‌ي آن نشاني از دوران كودكي‌اش داشت، و سپري كردن همه‌ي سال‌هاي زندگيش در آن‌جا باعث مي‌شد تا به عيب‌هاي محيطي كه در آن رشد كرده بود، كمتر توجه كند.

        شاهزاده خانم پرسيد:

        ـ عمارت سياه وحشت‌انگيزي كه به سمت آن مي‌رويم ، كجاست؟

        شاهزاده آسول چنان خوش و شادمان بود كه متوجه همه‌ي سوال او نشد و فقط گفت:

        ـ اين قصريست كه روزي، تو بانوي اول آن خواهي شد و ملكه‌ي من!

        دو دلداده گاهي اين چيزها را به هم مي‌گفتند، و اما نه بيشتر از اين. و كيست كه با شنيدن چنين جواب‌هاي مهرآميزي، مانند شاهزاده خانم دلش آرام نگيرد؟

        وقتي جلوي قصر رسيدند، زيباي خفته متوجه شد كه از خندق عميق گرداگرد باروي بلند قصر، مِه بسيار تيره و بوي لجن در فضا پراكنده مي‌شود و كف خندق پُر از گنداب و ريشه‌هاي كلُفت و پوسيده‌اي است كه لابه‌لاي آن جانوران عجيب و غريبي مي‌لولند. اما بس كه در آن سفر طولاني، چيزهاي عجيب ديده بود، ديگر باورش شده بود كه در طول خواب صدساله‌اش، اتفاقات عجيب فراواني رُخ داده‌اند كه از آن‌ها بي خبر مانده است. پس لب از لب باز نكرد، و با خود فكر كرد از روزي كه آن دوك نخ‌ريسي زهرآگين و شوم در دستش فرو رفته بود، دنيا زير و رو شده است.

        از پُلِ معلق روي خندق عبوركردند، در همين موقع زنجيرهاي بالابرنده‌ي دروازه‌ي قصر به صدا درآمد و دو جارچي كه لباس‌هاي سبز لجني به تن داشتند، خبر ورودشان را جار زدند. او به سختي مي‌توانست چيزي را از ميان بخار غليظي كه از خندق بلند مي‌شد، تشخيص دهد، اما اگر مي‌توانست، مي‌ديد كه دو لاشخور عظيم‌الجثه‌ كه بالاي سرشان و برفراز برج‌هاي قصر، دايره‌وار در پرواز بودند و زيرنظرشان داشتند، كمي بعد پايين آمدند و پشت برج و باروهاي قصر ناپديد شدند.

        شاهزاده خانم از دالان ورودي قلعه و ميدان مشق سربازان گذشت و به پلكان سنگي پهن و كوتاهي رسيد كه به برج اصلي قصر راه مي‌بُرد. او انتظار داشت كسي به پيشوازش بيايد و ورودش را خيرمقدم بگويد. به‌ياد دايه‌اش افتاد كه هر وقت دلش از ديگران مي‌گرفت، به او مي‌گفت: ”نبايد به ظواهر دل خوش كرد.“ اما دايه‌ها، مادرها و خاله‌هاي پير هم مثل هركس ديگري گاهي دلشان از اين برخوردها مي‌گيرد.

        صف ملازمين كه حالا تعدادشان بسيار كم شده بود، پاي پلكان متوقف شد، پلكاني پهن از سنگ‌هايي تيره رنگ و پوشيده از لجن. انگار كسي به فكر تميزكردن آن نبود، چون در گوشه و كنارش علف‌هاي هرز روييده و برگ‌هاي پوسيده در هر سويش پراكنده بود. شاهزاده خانم دريافت كه بهار مدت‌هاست در آن‌جا مرده و او خيلي دير متوجه اين موضوع شده بود.

        اما در آن‌جا، نه فقط بهار بلكه تابستان هم با چادري افراشته از ابريشم سرخ آفتاب در آسمان، ميزهاي گسترده‌ي زير درختان بادام و پوشيده با روميزي‌هاي ظريفِ كتان و جام‌هاي نقره‌اي، و نيز پاييز دلپذير كه از هر درختي، چراغي نورافشان مي‌ساخت و ترانه‌ي چشمه‌ها، جويبارها و رودها را آهنگي ديگر مي‌زد، همه و همه  مرده بودند. گل‌ها، سنبله‌هاي طلايي گندم و ميوه‌هاي خوشرنگ و درخشان درختان از ميان رفته بود و اينك فقط زمستان و باد سوزناك و آن دو ايستاده در برابر پلكان پهن برجا مانده بودند.

        لولاهاي در بزرگ برج اصلي قصر به صدا در آمد و هر دو لنگه‌ي آن آهسته باز شد. همان موقع كمي آن طرف‌تر، گله‌اي گرگ شروع به زوزه كشيدن كردند. بر آستانه‌ي در و ميان نور مشعل‌ها، شبحي بلند بالا و باريك و البته شكوهمند جلوه‌گر شد.

        شاهزاده خانم تقريباً بلافاصله دريافت كه او بايد مادر شوهرش، ملكه مادر باشد كه نامش سِلبا١ بود. اما موفق نشد چهره‌ي او را كه تيره‌گي غروب آن را در خود پوشانده بود، ببيند و تنها نوري كه وجود داشت، نور سرخ و لرزاني بود كه بر پُشت وي مي‌تابيد. شاهزاده خانم همان‌طور كه در كودكي به او آموزش داده بودند، با احترام تعظيم كرد. اما در همان لحظه، شاهزاده بازويش را دور كمر او حلقه كرد تا در بالا رفتن از پله‌ها كمكش كند. به نظر مي‌آمد كه شاهزاده نه فقط كوچك‌ترين نگراني و هراسي به دل نداشت، بلكه بسيار سرخوش و شادمان هم بود. او در حالي كه شاهزاده خانم را نزد مادرش مي برد، گفت:

        ـ تشريفات را كنار بگذار! اين هم مادرم كه از حالا به بعد مادر تو هم هست. او را خيلي راحت و خودماني و به دور از هر تشريفات و احترام‌هاي ظاهري در آغوش بگير.

        در اين هنگام شاهزاده خانم در قلب خود چيزي شبيه لرزشي خفيف احساس كرد، مثل نسيم سردي كه در پايان تابستان ناغافل مي‌وزد و وادارمان مي‌كند تا خودمان را بپوشانيم. اما شاهزاده او را به آغوش مادرش هُل داده بود، و او يك دم احساس كرد كه ميان بازوهايي نيرومند و سخت مانند زنجيري آهني، فشرده مي‌شود.   

        سپس براي اولين بار صداي ملكه مادر را شنيد كه خوشامد كوتاهي به او گفت. صدايي بَم و تا اندازه‌اي كُلفت، كه هرچند در فضاي باز ايستاده بودند، به نظر مي‌رسيد از ته غار بيرون مي‌آمد و در فضا مي‌پيچيد و حرف « س » را چنان مي‌كشيد كه انگار سوت مي‌زد.

        كمي بعد، زير نور مشعل‌ها و شعله‌ي شومينه‌ي تالاري كه در آن شام مي‌خوردند و ملكه مادر به آن‌جا نام غذاخوري داده بود، زيباي خفته توانست صورت تكيده، پُر چين و چُروك و رنگ پريده‌ي او را زير تاج گيسويي انبوه ـ موهايي چنان پُرپشت كه از زير كلاه لبه‌دار پُر زرق و برقي كه بر سر داشت، بيرون ريخته بود ـ و يك‌دست سياه، كه به موي دختري بيست ساله شبيه بود، ببيند.

        او چشمان درشت ماهي شكلي داشت و دور چشم‌هايش چنان سياه بود كه انگار با روغن دوده سياهش كرده بودند. مردمك چشم‌هايش هم خيلي درشت و درخشان بود و اگر مي‌توانستي نگاهشان كني، رنگي متغير و توصيف نشدني داشتند. چشم‌ها زير سايه‌ي پلك‌ها، سياه به نظر مي‌آمـدند ولي زير نور مشعل‌ها ـ خيلي بعد دريافت كه آفتاب به آن‌ها راه ندارد ــ مانند دو گلوله‌ي زاج درخششي فسفري داشتند. دست‌هايي بلند، با انگشتاني باريك و كشيده و پوستي چنان نازك داشت كه مي‌توانستي رگ‌هايش را ببيني. شاهزاده خانم با ديدن رگ‌هاي دست او، به‌يادِ نهرهايي افتاد كه در كودكي يا در طول راه دراز رسيدن به آن‌جا ديده بود. بر سر انگشتان باريكش، ناخن‌هايي سالم و بسيار تميز داشت كه از بلندي زياد خَم شده بود؛ درست شبيه چنگك‌هاي خرچنگ. كم‌كم فهميد كه ملكه‌ي مادر سبزيخوار است، ولي از نوشيدن نوشابه‌ها پرهيز كه نمي‌كرد هيچ، برعكس در زمان زيادي كه در آن قصر صرف خوردن هر وعده غذا مي‌شد، پشت سر هم جامش  را پُر و خالي مي‌كرد. شاهزاده خانم در آن چشم‌ها، شعله‌اي نيمه پنهان يافت كه مي‌توانست هر چه را كه به آن خيره مي‌شدند، به آتش بكشد.

        اما پادشاه، پدر شاهزاده آسول و همسر ملكه سلبا را هم بايد در سرزميني دوردست، در حالي كه  سرگرم يكي ديگر از جنگ‌هاي دنباله‌دارش بود، مي‌يافتي. او حتي از ماجراي عاشق شدن و ازدواج پسرش هم خبري نداشت.

        شاهزاده خانم شك داشت كه پادشاه از دور بودن از قصر و سرزمينش و سرگرم بودن در جنگ‌هاي هميشگي لذت ببرد؛ او با رعيت‌هاي ياغي و كُنت‌هاي سركِش مي‌جنگيد، يا به كشورهاي همسايه لشكر مي‌كشيد و خلاصه به هر بهانه‌اي قدرت نمايي مي‌كرد.

 

 

روزها و ماه‌ها سپري شد. شاهزاده آسول و زيباي خفته هنوز هم در حال و هواي خوش دوران ماه عسل طولاني‌شان بودند، و از طرفي ملكه مادر هم به هيچ عنوان در زندگي آن‌ها دخالت نمي‌كرد و به اين ترتيب، همگي خوشبخت به نظر مي‌رسيدند.

        هر چند وقت يك‌بار، شاهزاده خانم مادر شوهرش را در باغچه‌اي كه برج بزرگ محل زندگي‌شان را دربر گرفته ‌بود، در حال گشت‌زني مي‌ديد. او خيلي خشن و جدي براي بررسي دقيق چيزي كه شاهزاده خانم نمي‌توانست از آن سردرآورد، اين‌جا و آن‌جا توقف مي‌كرد. يكي دو بار شاهزاده خانم متوجه شد او به غلام بچه‌اش، كه بيشتر شبيه كوتوله‌ها بود تا يك پسربچه، دستور مي‌داد پرنده‌اي را بگيرد و به او بدهد. اما پرنده در دستان ملكه مادر غيب مي‌شد، درست مثل اين‌كه بخار شود و به هوا برود. شاهزاده خانم فكر مي‌كرد كه از آن‌ها بايد در قفسي نگهداري كند، چون نه آن‌ها را مي‌كشت و نه دستور كشتن آن‌ها را مي‌داد. با اين حال او هرگز در هيچ گوشه‌اي از قصر، نه قفسي ديد و نه پرنده‌اي، خواه بزرگ و خواه كوچك.

        شايد هم آن‌ها را تعليم مي‌داد و رهايشان مي‌كرد تا در اتاق‌هايش پرواز كنند، همان كاري كه  سال‌ها پيش دايه‌اش با يك جفت مرغ عشق سرخ و آبي كرده بود. همين خاطرات بودند كه به قلبش آرامش مي‌دادند و با خود مي‌گفت: ”مطمئناً ملكه هم زن خوب و مهرباني است، ولي چون پادشاه هيچ وقت در قصر نيست و همواره سرگرم جنگ با اين و آن است، ملكه هميشه اخمو و ناراحت است، من هم اگر به جاي او بودم، همين طور مي‌شدم.“و ديگر زياد به او فكر نمي‌كرد، همان‌طور كه او هم به فكر آن دو نبود.

        بعضي از شب‌ها، به‌ويژه اوايل ورودشان، هر سه باهم غذا مي‌خوردند. در همان زمان، شاهزاده خانم متوجه شد ملكه با ديدن غذاهايي كه با پرنده‌ها يا گوشت شكار ـ چون شاهزاده همان قدر كه پدرش به جنگ علاقه‌مند بود، شيفته‌ي شكار بود ـ درست شده بود يا حتي پيراشكي‌هايي كه لايشان گوشت خرگوش، گراز وحشي، آهو يا هر حيوان خوردني ديگري گذاشته شده بود، از شدت خشم چنان رنگش را مي‌باخت كه جمجمه‌اش از زير پوست سرش بيرون مي‌زد. شاهزاده خانم با ديدن آن صحنه‌ها، هم اشتهايش را از دست مي‌داد، و هم به اين فكر فرو مي‌رفت كه چرا بايد مادر شوهرش با ديدن اين چيزهاي عادي، تا آن اندازه خشمگين شود. پس به خدمتكاران امر كرد هر وقت ملكه سر ميز حاضر است، از آن‌ها فقط با غذاهاي تهيه شده از سبزيجات و گياهان پذيرايي كنند. كمي بعد ملكه مادر رسماً اعلام كرد كه آن‌ها را از افتخار حضورش در سر ميز شام محروم كرده است. 

        مدتي بعد، شاهزاده خانم دختري به زيبايي سپيده دم به دنيا آورد و شايد به همين علت هم، او را با نام آئورورا١ غسل تعميد دادند. چون رويدادهاي شوم و ناگوار مراسم غسل تعميد شاهزاده خانم را به‌ياد داشتند، توافق كردند تا مراسم غسل تعميد و نامگذاري دخترشان در جمعي كاملاً خصوصي و بدون دعوت از پريان، پيشگويان و طالع بينان برگزار شود. از طرفي، آن‌ها با هيچ پري يا كساني از اين دست آشنايي نداشتند تا دعوتش كنند. در آن تنهايي و بي كسي، حتي حضور مردي از طبقه‌ي پايين و كم ارزش براي عرض شادباش عجيب بود، مگر اين‌كه پادشاه براي حفظ آبرويش، او را اجير كرده تا با شركت در آن مراسم، از او تعريف كند.

        آئوروراي كوچولو رشد مي‌كرد و روز به روز مثل مادرش زيبا و مانند پدرش دوست داشتني‌ مي‌شد. پيش از اولين سالگرد تولدش، زيباي خفته دوباره باردار شد. به اين ترتيب، پس از گذراندن دوران سخت بارداري، شاهزاده خانم كودكي ديگر و اين بار يك پسر به دنيا آورد، پسري بسيار زيبا و حتي مي‌توان گفت زيباتر از خواهرش، كه نامش را ديا٢ نهادند.

    

 

وقتي ديا سه سال داشت، در صبحي روشن كه آفتاب گندمزارها را رنگي از طلا زده بود، ديده‌بان قصر از برج نگهباني به بيرون سَرَك كشيد و با همه‌ي نفسي كه در سينه داشت، در شيپور بلندش دَميد.

        سربازان و نوكران مستقر در قصر كساني بودند كه پادشاه ‌يا به دليل سن و سالي كه از آن‌ها گذشته بود و يا نداشتن توان و مهارت لازم براي حمل سلاح و ناتواني از جنگيدن، همراه خود نبرده بودشان. شاه مي‌دانست كه هيچ كس به قصر و سرزمين‌هايش حمله نمي‌كند. ـ دليل اين مسئله را بعداً متوجه مي‌شويد. ـ  اما به هر حال، آن سربازان مرداني بي‌كاره و تن‌پرور بودند كه ‌يا در حال چُرت زدن و يا سرگرم لاف‌زني و بازي‌هاي احمقانه بودند. 

        اما بانگ شيپور ديده‌بان، آن‌ها را ناگهان به خود آورده بود و همه تلاش مي‌كردند، هر جور شده با همان سر و وضع نامناسب، تحت امر فرمانده‌شان به خط شوند. فرمانده‌ي آن‌ها چنان پير بود كه سه نفر بايد او را روي اسب مي‌نشاندند و چند نفر هم او را روي زين نگه مي‌داشتند. هرچند نداشتن تعادل او بيشتر به علت نوشيدن نوشابه‌هاي ملكه بود تا سن و سال زياد.

        آن‌ها كه اصلاً به اين چيزها عادت نداشتند، چنان دستپاچه شده بودند كه پيش از آن‌كه بدانند چه كسي به قصر نزديك مي‌شود، هرج و مرج همه جا را فراگرفته بود. او كسي بود كه همراه با لشكري عظيم، در ميان گرد و غبار فراوان و بازتاب آفتاب بي‌رمقي كه از ميان گرد و خاك به كلاه‌خودها و سلاح‌هاي سربازان مي‌تابيد، به قصر نزديك مي‌شد.

        ديري نگذشت كه موضوع روشن شد. آن‌چه لشكري عظيم و سر تا پا مسلح به نظر مي‌رسيد، چيزي نبود جز قشوني از هم پاشيده و شكست خورده، كه در ميان آن كسي را پيدا نمي‌كردي كه سري باندپيچي ‌شده ‌يا دستي شكسته و آويزان از گردن، نداشته باشد. عده‌اي هم با تكيه بر چوب زيربغل راه مي‌رفتند و بعضي هم بدنشان چنان كوفته و كبود بود كه انگار از زير سُم اسب‌هاي وحشي بيرونشان كشيده بودند. ولي از همه بدتر اين بود كه پادشاه با پيكري درهم شكسته، سرتا پا مجروح و پوستي به استخوان چسبيده و صورتي به سفيدي گچ كه اُميدي به زنده ماندنش نمي‌رفت، افتاده بر پشت گاري‌اي كه چند يابوي مردني به زور آن را مي‌كشيدند، پيشاپيش لشكر به چشم مي‌خورد.

        وقتي او را به اتاق خوابش منتقل كردند، شاهزاده و شاهزاده خانم با اندوهي بسيار گريه مي‌كردند. پادشاه، هرچند به سختي آسيب ديده بود، ولي مردي مهربان به نظر مي‌آمد كه هنوز هم شوخ طبعي‌اش را حفظ كرده بود. اما نه از حال ملكه چيزي پرسيد و نه ملكه به پيشواز او آمد و بر بالينش حاضر شد.

   

 

روز بعد، پس از آن‌كه پزشك مخصوص براي درمان پادشاه چند زالو به بدنش انداخت ـ كاري كه به نظر مي‌رسيد وضعيت او را بدتر هم كرده بود ـ پادشاه پسرش را نزد خود خواند و با صدايي ضعيف كه البته به خوبي شنيده مي‌شد، به او گفت:

        ـ پسرم، خيلي خوشنودم از اين‌كه تو با شاهزاده خانمي با اصل و نسب . . . هرچند فقير ازدواج كرده‌اي، چون پس از گذشت صد سالي كه در خواب بوده، امروز كشورش بسيار فقير است. اما او بسيار زيباست و برايت فرزنداني سالم، قوي و زيبا به دنيا آورده است.

        پادشاه به اين بخش از سخنراني‌اش كه رسيد، مكثي كرد، چون نيرويش تحليل رفته بود. اما به هر ترتيبي بود، باز به صحبتش ادامه داد:

        ـ تو پسر من هستي، و هر گاه بميرم ـ و اين اتفاقي‌ست كه هر لحظه ممكن است بيافتد ـ تو پادشاه اين سرزمين خواهي شد. بنا بر اين، به تو دستور مي‌دهم تا جنگي كه من آن را ناتمام گذاشته‌ام، ادامه دهي ...! و دشمن من سوسوگرينو١ را نابود كني! تا زماني كه موفق به اين كار نشده‌اي، حق نداري برگردي و تاج پادشاهي را بر سر بگذاري و بدان كه در غير اين صورت، نفرين من نه فقط گريبانگير تو خواهد شد، بلكه گريبان فرزندان تو، و فرزندانِ فرزندانِ تو، و فرزندانِ...!

        و وقتي به نبيره‌هايش رسيد، صدا و قلبش خاموش شدند، و پادشاه هم مانند همه‌ي انسان‌ها كه روزي مي‌ميرند، از دنيا رفت.

        پادشاه در گورستان قصر، در حياط پشت صومعه و فقط در حضور رئيس راهبان و چهار راهب به علاوه‌ي آشپز و چند باغبان كه از باغ صومعه نگهداري مي‌كردند، به خاك سپرده شد. زيباي خفته از خودش مي‌پرسيد: ”چرا مردم كمي ‌اين‌جا حضور دارند؟“، ولي بعد با خودش گفت:”در اين صد سال، حتماً رسم زمانه عوض شده ...“.         

        همان‌طور كه گفته شد، پادشاه را به خاك سپردند و حالا شاهزاده‌ي جوان اگر خواهان بر سر گذاشتن تاج پادشاهي بود بايد دستورات پدرش را مو به مو انجام مي‌داد. و صد البته كه مي‌خواست و چه كسي هست كه خواهان پادشاهي نباشد؟ به‌خصوص او كه كاري بهتر از آن نداشت.

 

 

باران فراواني مي‌باريد، و برگ‌هاي درختان مي‌ريختند. شاهزاده با بي‌ميلي تدارك جنگي را مي‌ديد كه نه دليلش را مي‌دانست و نه مردمي ‌را كه بايد با ايشان بجنگد، مي‌شناخت. جنگل‌ها آتش سرخ و طلايي پاييزي‌شان را به سرماي سخت و بركه‌هاي يخ‌زده سپردند كه خبر از زمستان مي‌داد. و زماني كه فصل آب شدن يخ‌ها رسيد، با اصرار ملكه سلبا كه دَم به دَم قول او به پدرش را يادآوري مي‌كرد، شاهزاده آسول با زيباي خفته، فرزندانش و نيز مادر خود (كه البته، خيلي هم ناراحت و گريان به نظر نمي‌رسيد! هرچند روشن است كه ‌يك ملكه نبايد در ميان مردم گريه كند) وداع كرد.

        شاهزاده با بي‌ميلي و قلبي سرشار اندوه، عده‌اي را از اين‌جا و آن‌جا گرد آورده و قشوني كم و بيش عظيم تشكيل داده بود. البته شاهزاده آسول حق داشت كه ناراحت باشد، وقتي همسري مانند زيباي خفته داشته باشي و تنها كار تو شكار، بازي شطرنج، گردش و تفريح در بوستان باشد، هر يك از ما هم اگر به جاي او بوديم از وضعيت پيش آمده، دلِ خوشي نداشتيم. به هر حال، شاهزاده در غروبي غم گرفته و نقره فام، بي آن‌كه كوچك‌ترين تصوري از جنگ، تنفر و يا جاه طلبي در ذهن داشته باشد، همراه مردانش به سمت ميدان جنگي حركت كرد كه در آن سربازان سوسوگرينو، كسي كه تا آن زمان حتي تصوير نقاشي شده‌اش را هم نديده بود، سنگر گرفته بودند.

 

 

فرداي روزي كه پسرش به سوي ميدان جنگ رفت، ملكه مادر كه تا آن زمان در انزوا زندگي مي‌كرد، بر خلاف انتظار همه، با شكوه و جلالي خاص از خلوت خود بيرون آمد.

        سپس شاهزاده خانم را همراه فرزندانش، به اقامتگاهش فرا خواند.

        وقتي نزدش آمدند، گفت:

        ـ دختر عزيزم، اين قصر براي موجودي به زيبايي و شادابي تو و نيز براي نوه‌هايي اين چنين سرشار از زندگي و شادماني خيلي تيره و غم افزاست. پس تا بازگشت پسرم، به‌ييلاقي زيبا نقل مكان مي‌كنيم كه در آن خانه‌اي بزرگ و باغي پُر از گل و سبزه و پرندگان زيبا دارم. آن‌جا تو و بچه‌ها از طبيعت پاك و زيبا بهره‌مند مي‌شويد و تا هنگام بازگشت پسرم كه پادشاه دوست داشتني ما خواهد شد، به خوشي در كنار هم زندگي مي‌كنيم.

        او خيلي خوشحال به نظر مي‌رسيد، و زيباي خفته براي اولين بار توانست خنده‌ي او را ببيند. ولي آن خنده به جاي اين‌كه خوشحالش كند، او را سخت ترساند، چون در ميان خنده‌ي ملكه مادر، ناگهان از دو طرف دهانش دو دندان نيش بلند و سفيد نمايان و لحظه‌اي بعد به همان سرعت ناپديد شدند.

        ملكه مادر به نرمي و يكي پس از ديگري، گونه‌هاي سيب‌گون نوه‌هايش را نوازش كرد و با ظرافتِ تمام، انگشت اشاره‌اش را به روي چانه‌ي شاهزاده خانم كشيد و در حالي‌كه ناخُن بلند، براق و بسيار تميزش جرقه مي‌پراكند، گفت:

        ـ‌ اين صورت‌هاي كوچك خيلي رنگ‌ پريده‌اند، خيلي. آن‌جا كه شما را مي‌برم، گل سرخ روي گونه‌‌هايتان شكوفه زده و سراسر بدن لطيف‌تان را خواهد پوشاند، و گوشتِ شما . . .

        و در اين‌جا ساكت شد، چون صدايش كلُفت و گرفته شده بود، درست مانند صداي كسي كه در برابر يك نان شيريني مُربايي لذيذ، به حرص و طمع افتاده باشد.

        شاهزاده خانم به جاي نرمي نوازش آن انگشت بر چانه‌اش احساس مي‌كرد كه مارمولك زشتي روي صورتش حركت مي‌كند، و هر چند مي‌دانست كه مادر شوهرش آن حرف‌ها را از سر خودنمايي مي‌زند، ولي به روي خودش نياورد.

        روز بعد، هنگامي‌كه شاهزاده خانم بيدار شد، همه در تدارك جمع‌آوري وسايل سفر بودند و به نظر مي‌رسيد كه در تمام قصر از برج ديدباني گرفته تا سياهچال‌ها همه به جنب و جوش افتاده بودند. با اين وجود، چيزي در آن هنگامه و غوغا توجه شاهزاده خانم را به خود جلب كرد: هيچ يك از خدمتكاران مورد اعتماد او در هيچ جاي قصر ديده نمي‌شدند. به جاي آن‌ها، عده‌ي زيادي ناشناس، كه حتي يكي از آن‌ها را هم نمي‌شناخت، با عجله از اين سو به آن سو در حركت بودند.

        به محض اين‌كه توانست خودش را به مادر شوهرش برساند، گفت:

        ـ خانم! ـ برايش خيلي دشوار بود، كسي را كه از او كوچك‌ترين مهر و محبتي به‌ياد نداشت، مادر خطاب كند ـ خدمتكارانم كه اين همه سال مرا همراهي كرده بودند، كجا هستند...؟

        ملكه مادر پاسخ داد:

        ـ دخترم، فكر نمي‌كني آن‌ها بعد از صد سال و اندي ، سزاوار چند روز استراحت باشند؟ نگران نباش، ترتيبي داده‌ام كه هر تعداد خدمتكار كه لازم داريم، همراهمان باشند و به ما خدمت كنند. آن‌جا كه مي‌رويم سكوت و آرامش فوق العاده‌اي حكم‌فرماست. فقط زماني كه سنجاب‌ها فندق مي‌شكنند، يا وقتي حلزون‌ها از روي برگ‌ها مي‌گذرند، سكوتي كه ما را دربرگرفته، خواهد شكست. ما از تنهايي زيبا و عميقي چون آرامش جنگل‌هاي اطرافمان، بهره‌مند مي‌شويم.

        شاهزاده ابتدا احساس كرد كه دلش لرزيد، ولي بعد همان‌طور كه ملكه صحبت مي‌كرد، تحت تأثير صداي او و به ‌ويژه خنده‌اش قرار گرفت و آرام شد. اين دومين بار بود كه خنده‌ي ملكه مادر را مي‌ديد. و وقتي آن دندان‌هاي نيش بلند، سفيد و بسيار درخشنده كه همانند دند‌ان‌هاي بلند گرازي وحشي بود، از دهان ‌آن وجود انساني بيرون زد، هراسي بسيار او را مجبور به سكوت كرد.

        سپس، لبخند ملكه مادر به همان سرعتي كه بر لب‌هايش نقش بسته بود، ناپديد شد. وقتي زيباي خفته به اقامتگاه‌شان بازگشت، فقط به آن لبخند و آن حرف‌ها فكر مي‌كرد كه مي‌توانست براي او كورسوي اميدي در ميان توفاني تابستاني باشد.

 

 

هرچند ملكه مادر ادعا مي‌كرد جايي كه تصميم داشت آن‌ها را ببرد ”زياد دور نيست“، با اين حال سه روز بود در ميان جاده‌اي كه از دهكده‌ها و بيشه‌هايي خشكيده مي‌گذشت، راه مي‌پيمودند.

        در اين سفر فقط محافظان شخصي ملكه سلبا ــ اين اولين بار بود كه شاهزاده خانم آن‌ها را مي‌ديد ـ ميرشكار مخصوص و پيردختري گُنگ كه ملكه او را به عنوان نديمه‌ي مخصوص شاهزاده خانم برگزيده بود، آن‌ها را همراهي مي‌كردند. فقط از نگاه موشكافانه، درخشان و چشم‌هاي درشت جغد مانند پيردختر مي‌شد فهميد كه او زنده است. آدم بدي به نظر نمي‌آمد، ولي شاهزاده خانم خيلي زود پي بُرد كه نمي‌تواند با او درد دل كند، و جز كمك كردن در پوشيدن لباس، آماده كردن حمام و برآوردن نيازهاي ابتدايي، كار بيشتري از او برنمي‌آمد؛ چون نه مي‌شنيد و نه مي‌توانست حرف بزند. همين موضوع بي‌قراري و نگراني زيباي خفته را بيشتر كرد، چون حالا تك و تنها با بچه‌هايي كه هنوز خيلي كوچك بودند، در دست‌هاي مادر شوهرش اسير مي‌شد. هرچند دليل زيادي براي اعتماد نكردن به ملكه مادر نداشت، اما روز به روز نگراني بيشتري قلبش را مي‌انباشت و خود هم نمي‌دانست براي چه...؟

        روز چهارم سفرشان، پس از عبور از بيشه‌اي هرچند انبوه و تاريك ولي بسيار زيبا، كه تا آن زمان نظيرش را نديده بود، پيش رويش با تصويري واضح از  بزرگ‌ترين عمارتي كه مي‌توانست تصورش را بكند، رو به رو شد. عمارتي چهار طبقه، با سقفي پوشيده از ورقه‌هاي نازك سنگي سياه و پنجره‌هاي شيرواني‌داري به رنگ آبي تيره و چندين دودكش شومينه كه از سقف آن بيرون زده بود. شاهزاده خانم از ديدن آن عمارت بزرگ و زيبا مبهوت شده بود، چرا كه در دوره‌ي او ساختمان‌هايي مثل اين وجود نداشت.

        پنج تا از دودكش‌هاي شومينه‌ها دود مي‌كردند، و باغ بسيار بزرگي عمارت را در برگرفته بود. هر چند، وقتي كه شاهزاده خانم توانست از ميان آن عبور كند، فهميد كه از آن بسيار بد نگهداري كرده‌اند بودند و زمين آن پُر از علف‌هاي هرز بود.

        به هر سو كه نگاه مي‌كرد، فقط كوه‌هاي سر به فلك كشيده‌ي دوردست و جنگل‌هاي تيره و انبوه خودنمايي مي‌كردند. جنگل‌هايي چنان انبوه و متراكم، كه مطمئناً نور خورشيد به سختي مي‌توانست از ميان شاخه‌هاي درختان آن‌ها عبور كند.

 

 

وقتي ملكه مادر از كالسكه‌اش پياده شد، شاهزاده خانم با تعجب ديد كه صفي از ملازمين بسيار عجيب، كه تا آن روز هيچ‌گاه آن‌ها را همراه او نديده بود، او را در طول سفر همراهي كرده بودند. اين‌ها نه آن كوتوله‌ها بودند و نه آن پيشخدمت‌هاي كم سن وسال، بلكه موجوداتي بودند با قد و قواره‌اي به زحمت دو سه وجب، پاهايي كوتاه و كله‌هايي بزرگ و بدون گردن كه به سادگي سرشان را پيچ و تاب مي‌دادند. هر يك از آن‌ها او را به ‌ياد يكي از صيفي‌جات ـ هندوانه، خربزه، طالبي، كدو تنبل و... ـ مي‌انداخت، با اين تفاوت كه آن‌ها مي‌توانستند حركت كنند. در چهره‌هاي كوچك رنگ پريده‌شان، چشم‌هاي ريز سياهي به درخشندگي پولك‌هاي شيشه‌اي لباس ملكه مادر، مي‌درخشيد. وقتي كه با پليدي تمام خنده‌هاي نازكشان را سر مي‌دادند، ترسي عميق به جان همه مي‌افتاد و دنيا به لرزه در مي‌آمد، دنيايي كه از پانزده سالگي با رفتن به خوابي صد ساله، فرصت زندگي كردن در آن را پيدا نكرده بود و براي همين فكر كرد: ”بعد از خواب صد ساله‌ي من، چه چيزها كه در اين دنيا عوض نشده است“ و بعد به خودش گفت: ”ساكت باش و ناداني‌ات را آشكار نكن.“

        آن موجودات عجيب، صداهاي ‌ترسناكي در مي‌آوردند كه شبيه زوزه‌ي سوز زمستان در گذر از شكاف‌هاي خان‌هاي قديمي بود.

        اما آن‌چه به نظر شاهزاده خانم معصوم و از همه جا بي‌خبر غِژغِژ برخورد باد با در و تخته‌هاي عمارتي قديمي مي‌رسيد، در واقع زباني بود كه فقط ملكه مادر مي‌فهميد. او با شنيدن آن صداها، چنان شادمانه و بي پروا مي‌خنديد كه شاهزاده خانم هرگز او را آن‌قدر خوشحال نديده بود. زماني كه آفتاب به سرخي مي‌گراييد و مي‌رفت تا در پشت كوه‌ها پنهان شود، ناگهان براي چند لحظه دندان‌هاي نيش ملكه مادر، به سرخي خون بيرون زدند.

        اما داخل آن عمارت عبوس و دلگير، بسيار آرامش‌بخش و دلچسب بود و خيلي به دل زيباي خفته نشست و در نظرش زيبا آمد. به ديوارهاي آن تابلوهايي كه صحنه‌هاي شكار را نمايش مي‌دادند، آويزان و در سرسراي بزرگ آن قالي‌هاي زيادي پهن بود و در شومينه‌‌اش آتش فروزاني مي‌سوخت كه آن‌جا را گرم مي‌كرد و مشعل‌هايي بزرگ نور طلايي‌‌شان را در همه جاي آن مي‌پراكندند.

        ميز درازي با روميزي كتان انتظارشان را مي‌كشيد كه به جاي غذاهاي ساده‌ي راه، با ظرف‌هاي بزرگي از غذاهاي گرم و خورشت‌هاي عالي تزيين شده و بوي دلپذيرشان فضا را انباشته بود. دو نفر از خدمتكارهاي غريبي كه ملكه مادر را همراهي مي‌كردند، آبي خوشبو را در جام و كاسه‌اي نقره‌اي براي شستن دست به آن‌ها تعارف ‌كردند و پس از آن با دستمال‌هاي كتان برودري دوزي شده‌اي ظريف و زيبا، دست‌هايشان را به نرمي‌خشك كردند. دل شاهزاده خانم كمي آرام گرفته بود، چرا كه آن‌چه مي‌ديد، به كلي با آن قصر شوم و دلگيري كه پشت سر گذاشته بودند، تفاوت داشت. اينك براي اولين بار، پس از آن‌كه شاهزاده تنهايش گذاشته بود، لبخند بر لبانش نقش مي‌بست.

        اما هنوز ناشناخته‌هاي زيادي در انتظارش بود.

 

 

 



1.Azul؛ در زبان اسپانيايي به معناي رنگ آبي است.

 1. Los silfos؛ موجوداتي افسانه‌اي كه به شكل توده‌اي از بخار سفيدرنگ در آسمان معلق‌اند.

2. Los elfos؛ روح‌هايي كه در افسانه‌هاي اسكانديناوي در غارها، جنگل‌ها و... زندگي مي‌كنند.

1. Selva؛ در زبان اسپانيايي به معناي جنگل است.

1. Aurora؛ در زبان اسپانيايي به معناي سپيده‌ است.

2. Día؛ در زبان اسپانيايي به معناي روز است.

1. Zozogrino