سندباد بحری در برابر کابوی(شرق- 27دی1383)

درباره كتابى از فاطمه مرنيسى
سندباد بحرى در برابر كابوى
ترجمه: رامين مولايى
082326.jpg
«فاطمه مرنيسى» Fatima Mernissi نويسنده، جامعه شناس و محقق مراكشى از جمله دانشمندانى است كه همواره برعليه جنگ دولت هاى تراز اول با ملل ديگر به بهانه تقابل فرهنگى و يكسان سازى فرهنگ ها و دستيابى به فرهنگى جهانى موضع گرفته است. از وى كتاب ها و رساله هاى تحقيقى فراوانى درباره بازيابى صحت تاريخى وقايع مكتوب در كتب تاريخى و نيز تحليل جامعه شناختى فرهنگ هاى تاثيرگذار بر تاريخ زندگى بشر منتشرشده است.
•••
«كتابى براى صلح» مقاله تحقيقى بلندى از فاطمه مرنيسى است كه امسال از سوى انتشارات El Aleph به زبان اسپانيايى انتشار يافته است. مرنيسى سال گذشته ميلادى مشتركاً به همراه «سوزان سانتاگ» افتخار بزرگ دريافت جايزه «پرنس آستورياس» را به دست آورد.
«به سال (۲۷۹ هجرى قمرى، ۸۹۲ ميلادى) جارچيان در بغداد بانگ برآوردند كه زين پس داستانسرايان، واعظان مذاهب، منجمان و خطيبان نمى توانند در مساجد و معابر شهر فعال باشند. همچنين اعلان شد: فروش يا مبادله هر نوع كتاب منطق و فلسفه يونان، علم كلام و فن مباحثه و جدل ممنوع است. اين فرمان معتمد عباسى خليفه مسلمانان بود.»
اين اعلانيه شوم كه «ابن خطير» تاريخ نويس استدلالى قرن چهاردهم ميلادى آن را در كتاب «البدايع و النهايه» (كه در اسپانيايى زير عنوان «آغاز پايان» منتشر شده است) آورده است براى نويسنده و جامعه شناس معاصر مراكشى «فاطمه مرنيسى» (دارنده جايزه پرنس آستورياس ۲۰۰۳ به همراه سوزان سانتاگ) دستمايه پيش كشيدن فرضيه آغاز انحطاط سلطه سياسى و فرهنگى اعراب و تبعيد نقش افسانه اى سندباد به مثابه مدلى براى پيروى و تقليد در جامعه مسلمانان شده است.
مدلى براى پيشرفت، رشد و استغناى فرهنگى و علمى همه گروه هايى كه قلم را برگزيدند و نه شمشير را و همه اينها به يمن گفت وگو و تعامل با «اجنبى» به جاى دنبال كردن راه هايى براى استيلاى قهرآميز بر ساير فرهنگ ها و ملل ديگر حال چه به وسيله شمشير و سرنيزه و يا كلاهك هاى هسته اى، موشك هاى دوربُرد و اِف - ۱۶ و يا بمباران تبليغاتى امكان پذير خواهد بود.
«كتابى براى صلح» هر چند يك رساله سياسى مستحكم، مستدل و طولانى، اما در عين حال بسيار دلنشين و خواندنى است كه مرورى محققانه دارد بر دوران درخشان و طلايى تمدن عربى و اسلامى كه در آن فاطمه مرنيسى در جايگاه مولفى آگاه به تاريخ و فنون نويسندگى ارزش هاى والاى تبادل فرهنگى را در چارچوبى استوار با هدف جهانى شدن فرهنگ دنياى امروز تشريح مى كند و طى آن به طرح اين سئوال عمده و اساسى مى پردازد كه: براى محو هرگونه تجاوز و تعدى دولت هاى سلطه طلب بر ملل صاحب فرهنگ اما عقب مانده در دنياى امروز به بهانه اعطاى آزادى هاى سياسى و برخوردارى از حقوق اجتماعى چه راهكارى عملى وجود دارد؟
مرنيسى با مقابل قراردادن دو اسطوره آشناى فرهنگى، يكى غربى يعنى همان «كابوى» تنها و تكروى است كه با كلت كاليبر ۴۵ كه بر كمر دارد همواره نماينده مبارزه با نيروى غيرخودى بى هيچ گونه سئوال و جوابى است؛ چرا كه اسطوره رعب و وحشت است و در ديگر سو اسطوره شرقى يا همان «سندباد بحرى» كه صحبت با اجنبيان را برگزيده است و از اين رهگذر هم خود آموخته مى شود و هم به توفيق همدلى و ثمره گرانسنگ اين تعامل كه همانا همزيستى مسالمت آميز است دست مى يازد.
082323.jpg
آزادى و فراخ بالى سندباد در سفركردن - ارمغانى از فرهنگ هند به اعراب - همراه با امكان ارتباط و اختلاط فرهنگى كه تا قرن نهم عباسيان به آن همت مى گمارند، مبناى بهره مندى از ابزارى براى استيلا بر اقيانوس هند و ايجاد تعاملى براى بسط صلح آميز اسلام در سرزمين هاى هند و چين مى شود. البته از ميان ۳۷ خليفه عباسى تنها ۱۵ تن از خلفاى ابتدايى اين سلسله به اين سنت حسنه عامل بودند و از اين ميان هم تنها اين معتمد خليفه هشتم عباسى بود كه سعى كرد تا به راهكارهاى «كابويى»!! اولويت بخشد و با توسل به شيوه ارعاب و نظامى گرى به بسط اسلام و در واقع جاه طلبى هايش جامه عمل پوشاند و از همين رو مرنيسى او را با نام «خليفه - كابوى» غسل تعميد مى دهد! معتمد نمى دانست كه دقيقاً به بهانه همين برداشت كژانديشانه از تبادل فرهنگ ها، سال ها بعد يعنى در ۱۲۵۸ ميلادى با هجوم وحشيانه و خونين مغول ها به سركردگى يكى از فرزندان چنگيزخان يعنى هولاگو به بغداد - با بر جاى ماندن هشتصد هزار تا يك ميليون كشته - دودمان وى منهدم مى شود.
سندباد جهانگرد بر پيش فرض ترس از ديگران و هر كه و هر آنچه ناشناس است خط بطلان كشيده، فايده ارتباط و آموختن از ديگران را كشف مى كند و اولين خليفه هاى عباسى كه سرزمين هاى ما را به اشغال خويش درآوردند فلسفه رايج زمان را اخذ و اسلام را مصلحانه در سرزمين هاى هندوئيان و بودائيان گسترش دادند. بوميان اين سرزمين هاى پهناور غنايى را كه به ايشان پيشكش و عرضه شده بود - چرا كه عباسيان همه آثار سترگ فنى، علمى، فلسفى و ادبى ترجمه شده به عربى را در اختيار مى گذاردند - با آغوش باز دريافت و نيز زبان دين محمد را بى آنكه كسى فراگيرى آن را تحميل كرده باشد، مى آموزند و در بسيارى از نقاط به عنوان زبان رسمى خويش برمى گزينند.
بنا به گفته مرنيسى اسلام اولين نمونه از جهانى سازى مسالمت آميز را با بهره گيرى از عنصر توجه به توده ملت، از دهلى نو تا لاهور پاكستان به نمايش گذاشت. در تحقيقى كه اخيراً در بُن ( آلمان) به انجام رسيده و مرنيسى نتايج آن را در «كتابى براى صلح» آورده است، اين نويسنده و محقق مراكشى به مدد قريحه و قابليت بالايش در روايتگرى رويدادهاى تاريخى، لزوم بازيابى و بازآموزى روش صحيح گفت وگو و تضارب آرا و انديشه ها را در جهان امروز يادآور مى شود؛ اين همان قدرتى بود كه صليبيون را به كشتن صلاح الدين ايوبى واداشت، چرا كه مسيحيان بى شمارى در برخورد با وى و درك سعه صدر و قدرت فوق العاده اش در گفت وگو به اسلام روى مى آوردند، شيوه و سيره اى كه درست در نقطه مقابل نخبه گرايى مسيحيت و كليساى قرون وسطى قرارداشت.
نويسنده مراكشى در اين كتاب از همه خوانندگان دعوت مى كند تا با زدودن پيش فرض ها و تصورات خود از اسلام واپس گرا، بسته و خشونت طلب به روح صلح جوى سندباد و نيز خلفاى صدر سلسله عباسيان توجه كنند. البته متذكر هم مى شود كه دعوت به گفت وگو به سادگى ممكن نيست، بلكه هنرى است كه قدرتى درخور را مى طلبد.
مولف در رجوع خود به فرهنگ عباسيان در قرن نهم ميلادى، به روشنى و به روشى استدلالى توصيه مى كند كه با بازگشت به استراتژى گفت وگو و به كارگيرى توانايى ديالوگ مى توان به زدودن عنصر تعدى و زير نفوذآورى سياسى ملت ها از طرق غيرمنطقى به عنوان يگانه راه حل موجود در دنياى پرتعارض كنونى اميدوار بود.
راهكارى كه شهروندان همه كشورهاى گسيل كننده نيرو به صحنه كارزار غيرقانونى جنگ برعليه عراق - در گام اول اسپانيا و بريتانياى كبير - مى بايد با اعتراض هاى دسته جمعى و پيگير دولت هاى متبوع خود را به متابعت از آن دعوت كنند كه به قول فاطمه مرنيسى: «جان و جادوى سندباد هنوز هم زنده و كارآمد است.»

شرق-20 اردیبهشت84

بازخوانى شعر «برج ايسناخار» سروده رافائل آلبرتى*
يك پنجره به جانب باد
جليل قيصرى
زندانى اين برج، مى خواهم زندانى اين برج باقى بمانم./ (چهار پنجره به جانب باد)/ - كيست آنكه رو به سوى شمال فرياد مى كشد، اى محبوبم؟/ - رودست كه پرتلاطم در گذرست./ (اكنون ديگر سه پنجره به جانب باد)/ - كيست آنكه رو به سوى جنوب شيون سر داده است، اى محبوبم؟/ - هواست كه بى خواب پيش مى تازد./ (اكنون ديگر دو پنجره به جانب باد)/ - كيست آنكه رو به سوى مشرق آه مى كشد، اى محبوبم؟/ -  تويى كه جان باخته از راه مى رسى./ (و ديگر يك پنجره به جانب باد.)/ - كيست آنكه رو به جانب مغرب گريه سر داده است، اى محبوبم؟/ -  منم كه جان باخته بر سر مزار تو مى روم./ هيچ چيز، ديگر مرا زندانى اين برج نگاه نمى دارد.
برج زندانى است مخوف كه زندانى را از آن اميد رهايى نيست كه جهان را چون بند بى اميد خود ايستا مى بيند و با تأكيد مى گويد: مى خواهم زندانى اين برج باقى بمانم. در چنين وضعى وزش اميدى از درون نيست و طبيعى است كه باد بايد از چهارسو بوزد.
- كيست آنكه رو به سوى شمال فرياد مى كشد، اى محبوبم؟/ - رودست كه پرتلاطم در گذر است./ (اكنون ديگر سه پنجره به جانب باد). راوى از محبوب خيالى يا همان خود درونى اش از فرياد رو به شمال مى پرسد و از تلاطم و گذر رود مى شنود، رودى كه بيرون از چهار ديوار برج در جريان است (رود انسانى) و در نگاهى ديگر رودى كه از درون زندانى به جريان مى افتد. حال گويا روزنه اميدى گشوده شده است و باد ديگر از سه جانب مى وزد، البته اين همه در روياى زندانى رخ مى دهد، رويايى كه خود واقعى است و نمى شود در هيچ زندانى، زندانى اش كرد.
- كيست آنكه رو به سوى جنوب شيون سر داده است، اى محبوبم؟/ - هواست كه بى خواب پيش مى تازد./ (اكنون ديگر دو پنجره به جانب باد). پس از رود، اين عنصر زايش، حالا محبوب خيالى از وزش هوايى هستى بخش مى گويد كه شيون كنان و بى خواب پيش مى تازد. گويا اميد زندانى افزون تر شده است و حالا دو پنجره در معرض تازيانه باد است.
- كيست آنكه رو به سوى مشرق آه مى كشد، اى محبوبم؟/ -  تويى كه جان باخته از راه مى رسى./ (و ديگر يك پنجره به جانب باد.) راوى -  زندانى از سويه مشرقى برج (محل طلوع آفتاب) مى پرسد و از كسى كه به جانب مشرق آه مى كشد و محبوب خيالى از خود جان باخته راوى خبر مى دهد. آيا اين جان باختگى همان مرگ اميدوارانه زندانى است كه با خيال طلوع، يعنى اميد به آزادى خود و ديگران مى ميرد و اين  جان  باختن خود پيروزى در شكست است؟ حالا فقط يك پنجره به جانب باد است. اما آيا جان باخته از راه رسيدن، براى زندانى نويدبخش است و مهم همان راه است كه بايد برود؟
- كيست آنكه رو به جانب مغرب گريه سر داده است، اى محبوبم؟/ -  منم كه جان باخته بر سر مزار تو مى روم./ هيچ چيز، ديگر مرا زندانى اين برج نگاه نمى دارد. راوى -  زندانى از كسى مى پرسد كه از جانب مغرب به سوى او مى آيد و گريه سر داده  است. محبوب خيالى يا محبوبه در خيال يا همان خود درونى زندانى مى گويد: منم كه جان باخته بر سر مزار تو مى روم. اينجا است كه ديگر اميد به رهايى پررنگ تر مى شود. اما زندانى اين اميد رنگين را وقتى به دست مى آورد كه خبر از به هم رسيدن دو محبوب جان باخته مى شنود و خشنود وصال  است  حتى اگر اين وصال بر سر مزارش باشد، اين است كه ديگر هيچ چيز او را بندى اين برج نگاه نمى دارد.
افزون بر اين اصالت اين شعر بيشتر به خاطر ظرفيت هاى ساختارشكنانه (بُن فكنانه) آن است. يعنى اين كه اگر باد را به معناى مثبت يا متعادل تر آن بگيريم، مى بينيم: راوى - زندانى با هر خبر حزن آلود و ناخوشايند كه از محبوب خيالى مى شنود، يكى از دريچه هاى برج بسته مى شود و در نهايت تمام دريچه ها (اميد) كه بسته مى شوند ديگر هيچ چيز نمى تواند زندانى را در برج نگاه دارد چرا كه در نگاهى ناخوشايندى رخدادهاى خارج از چهار ديوار برج او را به خود مى طلبد تا شايد بتواند تاثيرى در روند نابهنجار زندگى بيرون از زندان داشته باشد. در نگاهى ديگر وقتى كه قرار است محبوب در خيال جان باخته بر سر مزارش برسد ديگر حضور جسمى و روحى او در زندان محملى ندارد و خوشحال و مصمم است با محبوب ملاقات داشته باشد حتى بر سر مزار.
*برگرفته از كتاب «رافائل آلبرتى شاعر دريا، مردم و آزادى» ترجمه : نازنين ميرصادقى - رامين مولايى، نشر كتاب مس، ۱۳۸۲.

گزارش دادگاه!

متن زیر را بنا به خواست دوستان عزیزم در مجله سلام بچه ها نوشته بودم که البته هرگز مورد استفاده قرار نگرفت! با آرزوی موفقیت هرچه بیشتر برای دوستان عزیزم در مجله سلام بچه ها و پوپک، رامين مولايي

raminmolaei@gmail.com

 

گزارشی کوتاه از دادگاه رسیدگی به پرونده اتهامی متهم"رامین مولایی"

 

قاضي: پس از استماع متن کیفرخواست دادستان محترم و ارائه مستندات مبنی بر وقوع جرم از سوی متهم، دادگاه از  متهم می خواهد که آخرين اعترافات خود را به صورت خلاصه بيان كند.

متهم: مخلص شما رامين مولايي، چهل و دو ساله، بچه تهرون، حرفه: ـ البته باکمال شرمندگی آقاي قاضي ـ مترجم ادبيات اسپانيايي! عيالوار و صاحب يك دختر كه كنيز شماست!.. ـ قاضي: حاشيه نرويد آقا! ضمنا زياد هم خودماني نشويد!‌ـ چشم، جناب قاضي!... راستياتش من اين كاره نبودم، آقاي قاضي!“ محيط بد خانوادگي و اجتماعي” ، “ اجبار يك نارفيق” و “حرص پول” باعث شد تا من به اين كار رو بیارم! . . .چهل سال پيش كه به دنيا اومدم، همه با ديدن من و آن كله‌ي گنده‌ام! انگشت به دهان ‌حیران ماندند ، و هر كس از راه رسيد آينده‌اي را برام پيش‌بيني ‌كرد:“ حتماً مهندس مي‌شه ” ، “ نه، دكتر مي‌شه” ، “ پروفسور مي‌شه” و . . . ولي امان از دست اين دنيا! . . . اما توضيح اون سه عاملي كه  من رو به اين حال و روز انداختند: اولیش اینکه مادرم پيش از رفتن به دبستان خواندن و نوشتن را به من ياد داد و همين زمينه‌ي مناسبي شد براي انحرافات بدي من! اما درواقع عضويت در كتابخانه‌ي شماره يك كانون(پارك لاله‌ي تهران)و شركت در كلاس‌هاي جنبي آن در همان دوران پيش از ورود به دبستان، تقريباً كارم را يك‌سره كرد! دبستان “ الفبا ” هم با آن معلم‌هاي نابكارش به عنوان يكي از بدترين محيط‌هاي آموزشي مرا در به دام افتادن به اين ورطه‌ي خطرناك تشويق كرد. بعد از دبستان هم “دبيرستان البرز” هم كه بدنامي‌اش، از مدير آن ـ دكتر مجتهدي، كه فوت كرده‌اند و خدا بگم چه‌كارشان كند . . .استغفراله، خدا بيامرزدشان! ـ گرفته تا دبيران بی سوات و نبود كمترين امكانات كمك آموزشي و فضاي محدودش كه قد يك كف دست بود، شهره‌ي زمین و زمان است! . . . اما آن نارفيق را هم كه مجبورم كرد تا در اين راه بيافتم، بايد لو بدهم! اسمش “ عشق ادبيات” بود. . . حرص پول هم كه ديگر توضيح نمي‌خواهد! از بس اين كار پردرآمد بود مرا وسوسه كرد و به اين راه كشيده شدم! . . . اما آقاي قاضي پشيمونم! و تقاضاي عفو دارم! . . . زياده عرضي نيست، نوكرم . . .! ببخشيد! ارادتمندم، . . . جناب قاضي.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

موارد اتهامي: 

1ـ عضويت در هيئت تحريريه‌ي ماهنامه ادبي و هنري گلستانه

2ـ همكار روزنامه‌هاي شرق و همشهري( جهان، جمعه و دوچرخه )، و نيز مجله‌هاي: پوپك، سلام بچه‌ها، دوست و...

3ـ ترجمه و انتشار كتاب‌هاي:

“صداي گمشده” ، نوشته: آنا ماريا ماتوته ( مجموعه چهار داستان براي نوجوانان)، نشر مس ـ سال 80

“رافائل آلبرتي: شاعر دريا، مردم و آزادي” ، نشر مس ـ سال 82

“نامه‌هايي به يك نويسنده جوان” ، نوشته: ماريو بارگاس يوسا، نشر مرواريد ـ سال 83

“نقاش و خرگوش‌هاي سفيد” ، نوشته: جانت و ليبيو مارزوت (كودك و نوجوان)، نشر چشمه ـ‌ كتاب‌هاي ونوشه، سال 84

“پايان واقعي داستان زيباي خفته ”‌، نوشته: آنا ماريا ماتوته(رمان نوجوانان)،انتشارات ايران‌بان، سال 84

“ناخداي كشتي اوليس”، نوشته: آنا ماريا ماتوته(رمان نوجوانان)، انتشارات ايران‌بان(زير چاپ)

"بزرگترین گل دنیا" نوشته: ژوزه ساراماگو، انتشارات شولا(زیرچاپ)

متن حكم:

با توجه به اعترافات صريح متهم و نیز مستندات پرونده این دادگاه متهم: رامین مولایی را مجرم شناخته ولی باتوجه به اظهار ندامت و پشيماني نامبرده از اعمال زشت خود، دادگاه با يك درجه تخفيف وي را به ادامه‌ي ترجمه‌ي ادبيات اسپانيايي محكوم مي‌كند. . . ختم دادرسي اعلام می شود!

                   قاضی: دنیای نامراد!                                                             

 

بارگاس یوسا نویسنده ی سیاستمدارِ شاعر(گلستانه-اسفند84)

MARIO  VARGAS  LLOSA

 ”بارگاس يوساي شاعر“

مصاحبه با ماريو بارگاس يوسا

ترجمه: رامين مولايي

raminmolaei@gmail.com

 

ماريو بارگاس يوسا نويسنده، روشنفكر و سياستمدار پرويي مقيم اروپا بي‌ترديد يكي از تأثيرگذارترين نويسندگان معاصر اسپانيايي‌‌زبان در دنياست كه همواره بر نقش نويسندگان به عنوان يكي از اقشار روشنفكر جامعه در جهت اعتلاي فرهنگ و نهادينه‌سازي آزادي در كشورهاي گوناگون و به خصوص كشورهاي توسعه‌نيافته يا درحال توسعه تأكيد داشته است. به همين واسطه وي از شاعران و نويسندگان انتظار دارد كه در مسائل سياسي جوامع خود در درجه‌ي نخست و نيز جهان در درجه‌ي بعد دخالت و اظهار نظر مستقيم و مؤثر داشته باشند و از آن به عنوان رسالتي عام براي تمامي روشنفكران جهان ياد مي‌كند. بارگاس يوسا در ميان كتابخوان‌هاي حرفه‌اي( صفت حرفه‌اي را به اين جهت نبايد در مورد خوانندگان آثار وي در ايران از نظر دور داشت، چرا كه آثار منتشر شده از وي در كشورمان چه در حوزه‌ي رمان و چه در حوزه‌ي مقاله و تئوري داستان‌نويسي، به زحمت به چاپ‌ مجدد مي‌رسند و اين نشان از نبود خواننده‌ي عام آثار وي در ايران دارد) نامي كاملاً آشناست. اما در اين مصاجبه كه در ماه مي سال‌جاري ميلادي انجام شده است، او از عشق و علاقه‌اش به شعر و شاعري صحبت مي‌كند تا ما با جنبه‌ي ديگري از شخصيت وي نيز آشنا شويم. البته مثل هميشه او از ادبيات گريزي هم به سياست مي‌زند و ما را با اعتقادات سياسي‌اش برانگيخته مي‌سازد.

-----------------------------------------------------

با افتتاح گردهمايي ”شاعراني ديگر“، ماريو بارگاس يوسا نشان داد كه علاوه بر سياست و رمان به حوزه‌ي شعر و شاعري نيز تعلق خاطري بسيار دارد. او با تأييد اين مطلب مي‌گويد:” ما شاعر نيستيم اما  از شعر صحبت مي‌كنيم چرا كه به آن سخت دلبسته‌ايم“. علقه‌اي بافته‌شده از سطرسطر دفترهاي شعري كه هزار و يك‌بار خوانده شده و تك‌وتوك شعرهايي كه امروز مايه‌ي خجالت‌اند. چرا كه بارگاس يوسا، در جواني، سوداي شاعري در سر مي‌پرورانده و تنها پس از هم‌نشيني و مصاحبت با بورخس درمي‌يابد كه در شعر تنهاوتنها آنچه والا و ممتاز است، لياقت عنوان ”شعر“ دارد.‌”و اشعار من چنين نبودند. خوشبختانه من به موقع اين سودا را رها كردم.“ با اين‌حال وي شور سياسي‌اش را وانگذاشته است، هرچند كه اين موضوع بر بسياري از دوستان و رفقاي سابقش و نويسندگان چپ، گران آمده و در خلال 30 سال گذشته”به واسطه‌ي عدم مشاركت در عقايدشان“ مورد طعن و لعن ايشان قرار داشته است.

اما واقعه‌ي مغتنم‌ در زندگي نويسنده اين‌كه در آغاز دهه‌ي شصت، روزنامه‌نگار جوان ماريو بارگاس يوسا توانست با ”خورخه لوئيس بورخس“ مصاحبه كند. از آن ملاقات آنچه بيش از هر چيز بر او مؤثر مي‌افتد” شرم و حياي اوست. او با سادگي و خلوصي عظيم حرف مي‌زد  انگار اصلاً متوجه نشده در آن يك هفته چگونه با فرهنگ، منش و اصالت فكري و هنري خود،  فرانسوي‌ها را شيفته و مفتون كرده است. همچنين برجستگي و درخشندگي روشنفكريش حيرتزده‌ام كرد. حقيقت‌اش اين كه وقتي كسي را خيلي مي‌ستايي و با او مواجه و هم‌صحبت مي‌شوي و مي‌بيني كه او هم مثل خودت انساني از گوشت و استخوان است، بيشتر از پيش شيفته‌ات مي‌كند“.

اما برگرديم به شعر، كه در مقام مؤلف آن را زماني كه خيلي جوان بود، وانهاد:

 بله، من به موقع رهايش كردم، چون همان‌طور كه بورخس مي‌گفت، در عالم شعر تنها شعر عالي مورد پذيرش است و نه غير آن، و من دريافتم كه شعر من هرگز به آن نقطه نمي‌رسيد. با اين وجود، همه‌ي ما رمان‌نويسان به شاعران حسودي مي‌كنيم، چرا كه آن‌ها به اوج و زيبايي كاملي دست مي‌يابند كه دسترسي به آن حد زيبايي در ساير انواع هنر ناممكن است.

اما نسبت به شعر و شاعري احساسي نوستالژيك هم داريد؟

بله، هربار شعري مي‌خوانم كه عميقاً متأثرم مي‌سازد. من با رمان خيلي مأنوسم و كاملا ارضايم مي‌كند، در عين حال شعر به واسطه‌ي موجزترين كلمات، دروني‌ترين مراتب ضمير و وجدان انساني را تشريح مي كند كه نثر هرگز نمي‌تواند به آن دست يابد. همين توانايي شعر است كه آن را با سحر پيوند مي‌زند، چرا كه بهترين شعر، نمادي از معنويتي است كه سهمي از اين دنيا ندارد. براي همين شاعران الهام‌شوندگاني با قابليتي فوق‌العاده در انتقال الهامي كه نصيب‌شان شده در نظرمان جلوه‌گر مي‌شوند، شاعراني قابل احترام كه امثال من از آن دسته نيستيم.

 با اين حال، اگر شعرهايتان منتشر شود . . .هرگز براي انتشارشان وسوسه نشده‌ايد، حالا هر چند هم به منزله‌ي خطاي جواني جلوه كنند؟

نه، به هيچ‌وجه، هرگز ـ و با خنده ادامه مي‌دهدـ شعرهاي افتضاحي بودند. بدبختانه، بعضي از محققان تعدادي از آنها را در مقالاتشان آورده‌اند . . . و وقتي ديدم كه منتشر شده‌اند از خجالت مُردم! خُب مي‌بينيد كه شاعران بد هم نمي‌توانند گذشته‌شان را انكار كنند.

اما آيا شعر در آثارتان تأثير داشته است؟

خيلي. شاعراني چون نرودا، سِرنودا، بودلِر و اليوت كساني‌اند كه صدها بار آثارشان را خوانده و باز خوانده‌ام و در دوره‌هايي از زندگي‌ام و آثارم تأثير عميقي داشته‌اند، نه تنها در شيوه‌ي نوشتن‌ام بلكه در شيوه‌ي خلق‌ اثرم، مثل سرچشمه‌ي الهامي ناخودآگاه از زيبايي‌شناختي.

گفتيد كه خواننده‌ا‌ي علاقمند و پي‌گير‌ شعر هستيد . . . آيا هستند شاعران جواني كه آثارشان را دوباره‌خواني كنيد؟

شايد كمي ناعادلانه باشد، ولي الان بيشتر چيزي را مي‌خوانم كه ازش مطمئن هستم. اول از همه مايلم آثار شاعراني را بخوانم كه مي‌ستايم‌شان، به اين ترتيب بيشتر دوباره‌خواني مي‌كنم. شاعران جوان؟ ترجيح مي‌دهم نام نبرم تا باعث دلخوري كسي نشود. اما براي مثال در پرو گروهي از شاعران زن جوان هستند با سبك و صدايي بسيار قابل‌ توجه و نو، كه شعر پرو را احيا كرده‌اند اما آنچه تازگي‌ها خوانده‌ام و بسيار بر من اثرگذار بوده، ترجمه‌اي از اشعار ”شيموس هيني“ توسط ”بيوولف“ است. متني اسطوره‌اي و شاعرانه مربوط به قرون وسطي، نگاشته‌ شده به زبان انگليسي‌اي غير مرسوم در امروز، كه هيني بي‌آنكه ذره‌اي به صلابت و قدرت بيان حسي و نيز زيبايي‌اش خدشه وارد آورده باشد، خيلي عالي به كارش گرفته است. هيني شاعري بسيار بزرگ و مقاله‌نويسي برجسته است كه با تهوري مثال‌زدني مسائل سياسي داغ و مبتلابه امروز، از‌جمله وضعيت ايرلند شمالي را به چالش مي‌كشد. او يكي از بزرگترين صاحبان نوبل ادبي در سال‌هاي اخير است.

حالا كه از نوبل ياد كرديد . . .

اوف، نه، خواهش مي‌كنم، بهتر است ازش صحبتي نكنيم . . .

پس از شاعران مورد علاقه‌تان صحبت كنيم، شاعراني چون بودلر، . . .

من او را پيش از مهاجرتم به اروپا كشف كردم، آن‌هم به لطف ”رافائل دِئوستو“ كه مشغول ترجمه‌ي آثارش بود و با هم روي شعرهايش كار مي‌كرديم. من آنها را به زحمت مي‌خواندم، ولي هنوز درخشندگي‌شان را به ياد دارم. از آن زمان اغلب شعرها و همين‌طور نوشته‌هايش را خوانده‌ام. او شاعري‌ست بسيار شفاف و نوراني و نيز منتقدي برجسته، مؤلفي طاغي با استعدادي شگرف در به زير سؤال كشيدن مسائل قطعي و هر چه كه مرسوم و عرف است آن هم با قدرتي بسيار حيرت‌آور و باورنكردني. شاعري كه هميشه گستره‌ها و ‌ابعاد ناشناخته‌اي را به خواننده‌اش عرضه مي‌كند.

نرودا ”عشق جواني“تان بود. . . هنوز هم در اين سال‌هاي پختگي از خوانندگان پروپاقرص آثارش هستيد؟

هنوز هم! نرودا براي من مثل ويكتور هوگوست، مؤلفي چنان قَدَر و بزرگ كه همه چيز در آثارش جمع است: شكوه و تعالي، درخشندگي، سادگي و حتي چيزهاي بدردنخور، كه وقتي درهم مي‌آميزدشان صاحب موهبتي متحيركننده و ثروتي خارق‌العاده است كه حتي تصورش هم، دور از ذهن ماست.

اما برويم سراغ ”روبِن داريو“ شاعر محبوبتان. آيا همچنان تأثير اشعار وي بر ادبيات كشورهاي اسپانيايي زبان آمريكاي لاتين پابرجاست؟

نه فقط بر ادبيات آمريكاي لاتين. داريو خالق زبان مدرن اسپانيايي‌ست. حتي در شعرهاي آهنگين‌اش نيز زبان نويي را مطرح كرده است هر چند امروزه آنها را كم‌قدر مي‌انگارند، ولي به هر ترتيب او احياگر ادبيات مدرن اسپانيا بود. البته گاهي اشعارش دكوراتيو و پرطمطراق است ، ولي در عين حال رمزآلود و پرصلابت نيز هست. من احترام فراواني برايش قائلم و حتي اشعار دكوراتيوش را هم بسيار دوست دارم.

به‌خصوص كتاب بعدي‌تان”شيطنت‌هاي دخترك بدجنس“ خيلي به داريو نظر دارد . . . امكان دارد ما را بيشتر از داستان آگاه كنيد؟

اين رمان، داستان عشقي است رمانتيك، داستان عشقي پنجاه ساله، كه در شهرهايي دور از هم رخ مي‌دهد. در واقع، اين تنها بخش اتوبيوگرافيك كتاب است، چرا كه كتاب بر اساس يك رشته روايت‌هاي متوالي، در چارچوب داستاني جهاني، كه در ”ليما“ي سال‌هاي 50، فرانسه‌ي سال‌هاي 60، انگلستان سال‌هاي 70، اسپانياي دهه‌ي 80 و . . .جريان مي‌يابد، به عبارت ديگر در شهرها و زمان‌هايي كه زندگي سخت و حادي را درآنها مي‌گذراندم، و از خاطرات آن دوران در اين اثر بهره برده‌ام، اين تنها وجه اتوبيوگرافيك رمان تازه‌ام است.

كي مي‌توانيم بخوانيم‌اش؟

درست نمي‌دانم، گمان كنم كه امسال تمام‌اش كنم، چرا كه بخش‌هاي اصلي‌اش را نهايي كرده‌ام و اولين نسخه‌ي دست‌نويس‌ام را به پايان برده‌ام. حدس مي‌زنم سال آينده بيرون بيايد.

ناشر يا نماينده‌تان براي انتشار هرچه سريع‌تر آن به شما فشار نمي‌آورند؟

نه، آنها مي‌دانند كه من طرح‌هاي ضعيف را نمي‌پسندم. اصولاً برخورشان با من و روند كار حرفه‌ايي است. ضمنا در اين بين بعضي برخوردها و رفتارهاي آزارنده هم در روند كارم خلل ايجاد مي‌كنند.

از برخوردهاي آزارنده صحبت شد، يكي از وجوه اصلي زندگي شما سياست است . . . آيا دفاع از ايده‌هاي‌تان به تحمل اين حجم از انتقادات و بعضاً توهين‌هايي كه برمي‌انگيزد، مي‌ارزد؟

من معتقدم هرچند كه شايد مداخله‌ي روشنفكر در سياست رايج نباشد، ولي او بايد كه در مسائل شهروندي دخالت تام داشته باشد. من نمي گويم بايد يك سياستمدار حرفه‌اي باشد، اما نبايد هم از زير بار دخالت در مباحث حقوق شهروندي من‌جمله آزادي، عدالت، مسئله‌ي تروريسم، تعرضات اجتماعي و . . . شانه‌ خالي كند. اينها مسائلي هستند دامن‌گير همه‌ي ما، و به خصوص كسي كه خودش را وقف نوشتن كرده است و به هر شكل تريبوني را در اختيار دارد موظف است در جهت آسان كردن مشكلات و يافتن راه‌حل براي اين مسائل كوشش كند. اين كاري‌ست كه من همواره در بالاترين درجه‌ از واقع‌بيني، استقلال رأي و آزادي انجام مي‌دهم.

و در ازاي آن بهاي گزافي هم پرداخته‌ايد. براي نمونه، خاطرم مي‌آيد اظهارات سنگين و دردآور كساني چون ”بِنِدِتي“، ”گارسيا ماركز” و بسياري ديگر كه نسبت به شما بيان شد.

بله. متأسفانه در ميان نويسندگان تعداد اندكي هستند كه از آزادي و دموكراسي كه ليبرال مي‌نامندش، دفاع مي‌كنند، و يك‌دنده‌هاي بسياري هم در جايگاه چپ قرار دارند، آن‌هم چپ‌هايي نه چندان كه بايست خويشتن‌دار. راست‌اش اين‌كه انتقادات زيادي به من شده و مي‌شود، كه ادامه‌ي اين روند بسيار سودمند است، ولي من هرگز از كارها و گفته‌هايم پشيمان نيستم.

شايد به همين خاطر هم وقتي كمي پيشتر از اين، جايزه‌ي ”ايروينگ كريستول‌ـ 2005“ را در واشنگتن دريافت كرديد، از اين‌كه براي اولين بار به شما نگفتند:” . . . با وجودي كه با او هم‌عقيده نيستم . . .“ خوشحال شديد.

بله، آن موقع يادم آمد هر وقت كه جايزه‌ا‌‌ي ادبي يا افتخاري آكادميك نصيبم مي‌شد، انگار احساس وظيفه مي‌كردند كه تأكيد كنند با عقايد سياسي‌ام موافق نيستند. اين براي اولين بار بود كه خودشان به من جايزه‌ مي‌دادند و اين برايم خيلي هيجان‌انگيز بود.

از دلمشغولي‌ها و بازگشت‌هايي كه هرگز ممكن نشد صحبت كنيم. اولين احساس‌تان بعد از اين‌كه مطلع شديد”كابرِرا اينفانته“ بدون آن‌كه موفق به بازگشت به كوبا شود، مرده است، چه بود؟

خيلي رنج‌ام داد. حقيقت‌اش اين‌كه من اغلب به او فكر مي كردم، خصوصاً در اين يك‌سال پاياني عمرش كه جداً وحشتناك بود آن هم با تنگي‌نفس‌هاي شديد و بحران‌هاي مداومي كه در بيمارستان‌ها از سر مي‌گذراند. به نظرم درد و محنت او به طرز قابل ملاحظه‌اي با فكر كردن به اين موضوع كه در حالي مي‌ميرد كه كوبا هنوز در دستان فيدل كاسترو است، بيشتر مي‌شد. به‌علاوه بريتانياي‌كبير، كه من خيلي خوب مي‌شناسم‌اش چرا كه سال‌ها آن‌جا زندگي كرده‌ام واز بسياري جنبه‌ها محترم‌ش مي‌دارم، كشوري‌ست كه درآن تنهايي و غربت بيشتر از هر جاي ديگري حس مي‌شود، به اين ترتيب گذشته از وجود نازنين يار و همسر فوق‌العاده‌اش ”ميريام گومِز“ حتي فكر اين‌كه ”فيدل“ او را به خاك مي‌سپرد، كسي كه آنقدر از سويش رنج‌ و سختي ديده و مورد اهانت‌ها و افتراهاي وحشتناك واقع شده بود، بايد برايش بسيار غيرقابل‌تحمل بوده باشد.

همان چه كه در مورد خودتان هم اتفاق افتاده‌ است و مانند او از انواع افتراها و ‌قدر نشناسي‌ها رنج برده‌ايد و . . .

متأسفانه فرهنگ هم‌چنان بنا به قاعده‌اي لايتغير در انحصار چپ سنتي است و از حق و حقوقي ويژه‌اي هم بهره‌مند، و به خود اين اجازه را مي دهد تا هر كس را كه با تفكراتش موافق نيست، تكفير كند.

شما با واقعيت جامعه‌ي اسپانيا به خوبي آشنا هستيد، نظر شما درباره‌ي دولت سوسياليست ”زاپاتِرو“ چيست؟ چرا از رفتار سياسي او تا اين اندازه متعجب هستيد، و آيا به نظرتان بايد راديكال‌تر يا گشاده‌رو‌تر باشد؟

شايد آنچه بيش از همه باعث تعجب‌ام شده است تغيير در سياست خارجي‌اش در ارتباط با قاره‌ي آمريكاست، چون نمي‌توانم افكار و نظراتش را درك كنم كه به اين شدت و در اين سطح از نزديكي به روابط با كوبا و ”چاوز” ادامه‌ مي‌دهد.آيا اسپانياي دموكراتيك و ضداستبداد كه از دوران فرانكو بي‌نهايت منزجر است، مي‌تواند تا اين سطح از دوستي و مشاركت با رژيم‌هاي استبدادگر رابطه‌ برقرار كند؟ همين‌طور هم نمي‌توانم درك كنم كه ملت اسپانيا چه خيري از رابطه‌ي نزديك با ديكتاتوري‌هاي پوسيده‌اي چون كوبا و ونزوئلا خواهد برد!

واقعيت اين است كه در اين اواخر ناسيوناليسم از موضوعاتي‌ست كه بسياري به آن پرداخته‌اند. شما هم اغلب راجع به آن نوشته ايد و براي نمونه اين‌كه بايد با اين ناسيوناليسم كه باعث فقير شدن و به قهقرا بردن ملت‌ها مي‌شود، مقابله كرد و . . .

بله، ناسيوناليسم بزرگترين مسئله‌ي به ارث مانده از قرن بيستم است كه بايد حل شود، و نه تنها در اسپانيا كه ظرف سي سال اخير بسيار پيشرفت كرده است. اسپانيا با بدست آوردن بهره‌هاي فراوان از ديكتاتوري به دموكراسي گام برداشت، ولي همواره اين شمشير دِموكلس را با خود داشته‌ است. ناسيوناليسم هميشه سرچشمه‌ي بحران‌، تقابل و تجاوز بوده است، و اين را نبايد از نظردور داشت كه ناسيوناليسم همزمان با به بازي گرفتن دموكراسي سبب انحصارطلبي نيز خواهد گرديد.

اما در كشورهاي اسپانيايي زبان قاره‌ي امريكا اين رويارويي متفاوت است، چرا كه بسياري از روشنفكران اين كشورها در خارج از كشور در جستجوي عواملي هستند كه به بحران جاري و عمومي‌ كشورشان دامن مي‌زند.

بله، اما اين خطاست، در اين‌جا پاسخي مناسب و آشكار وجود دارد و آن اين‌كه بايد در نطر داشته باشيم همواره فساد روند مدرنيزاسيون را با شكست مواجه كرده است و عكس‌اش هم صادق است و اين موضوع  هم گريبانگير راست‌ها و هم چپ‌هاست. هيچ چيز ديگري به اندازه‌ي فساد زيربناي دموكراسي‌هاي نوپاي ما را تهديد نمي‌كند. با اين وجود، امروزه مسئله‌ي شماره يك امريكاي لاتين چاوز است كه در كشورهايي كه دموكراسي‌شان بسيار جوان و شكننده است بسيار نفوذ دارد. سخنراني‌هاي اين ساتراپ ونزوئلايي، با قدرت كلام مسيحايي و خودبزرگ‌بيني‌بيمارگونه‌اش، تكيه زده بر قدرت برآمده از دلارهاي نفتي، مي‌تواند عامل بنيان‌كن دموكراسي در منطقه باشد، همان‌طور كه در بوليوي و اكوادور بوده است.

سال گذشته شما يك‌ماهي را در عراق بعد از جنگ گذرانديد، آيا واقعا جنگ به دردسرهايش و عواقب‌اش مي‌ارزيد؟

البته.خطر تروريسم بسيار افزايش يافته است، اما در عين حال قانونمندي نيز در اين كشور رو به رشد و تحول گذاشته است: رأي‌گيري‌هايي انجام شده كه در آن‌ها ميليون‌ها نفر عراقي شركت كرده‌اند، و اين امر اثبات كننده‌ي اين مدعاست كه ملت دموكراسي را دوست دارد صرف‌نظر از عده‌ي قليلي متعصب كه توسط تروريسم بين‌المللي حمايت مي‌شوند و به خوبي درك كرده است كه اين بازي نقش مهمي و تعيين‌كننده‌اي براي جهان عرب در پي دارد. من كه بدبين نيستم، چرا كه سبب تحركي مثبت در منطقه شده است از جمله خروج نيروهاي سوري از لبنان، كه اميدواري به تعامل ميان عرب‌ها و اسرائيل را افزايش مي‌دهد. . . اين‌ها نشانه‌هاي مثبتي هستند كه متقاعدمان مي‌سازند كه بايد به آينده‌ي عراق اميدوار باشيم.

با اين وجود، هم‌چنان بخش اعظمي از مردم اروپا و اسپانيا اصولاً ضدامريكايي‌اند.

 نه اساساً، بلكه چنين احساساتي تنها در كشورهايي چون فرانسه و اسپانيا ظهور دارند، به تازگي شاهد بوديم كه از جورج بوش هم‌چون يك سفير آزادي در گرجستان استقبال شد. ايالات متحده رفته‌رفته احساسات ضد‌امريكايي از سوي اروپا را كاهش مي‌دهد و با ايفاي نقش خود در ساير نقاط دنيا به عنوان حامي دموكراسي و نظامي كه برعليه ديكتاتورهاي اصولگرا و نظام‌هاي مستبد سياسي مبارزه مي‌كند، اين احساس را متعادل مي‌سازد. اما قطع روابط اتحاديه‌ي اروپايي با ايالات متحده كه كشوري بسيار قدرتمند در دنياست بسيار خطرناك است و بيش از همه براي امنيت خود اتحاديه. در دنياي مورد تهديد جدي تروريسم كور ضدغرب، كه هيچ تفاوتي ميان كشورهاي دوست و دشمن قائل نيست، چرا كه فرهنگ و تمدن غرب، آزادي و نظام‌ لائيك آن را دشمن خود مي‌داند، قطع رابطه با ايالات متحده تنها كار دشمنان آزادي را آسان خواهد كرد.

يك فضولي: آيا اين حجم از مسافرت‌ها، شركت در مراسم دريافت جوايز و حضور در دوره‌هاي آكادميك در كشورهاي مختلف جهت تدريس به نظم كاري شما لطمه نمي‌زند؟

چرا، ولي با اين حال من هميشه پنج روز هفته را به نوشتن رمان‌ام اختصاص مي‌دهم و شنبه‌ها و يكشنبه‌ها هم مقالات مطبوعاتي‌ام را آماده مي‌كنم.

وای. یه سوسک!!(منتشر شده در دوچرخه)

AH AAAAA! UNA  CUCARACHA!

 

وا ا ا ا ا ي ! يه سوسك !

نوشته : دانيئلا  مونتايا  خيل

مترجم : رامين مولايي

 

-وا ا ا ا ا ي! يه سوسك!

چرا هر وقت خانوم ها منو مي بينند ‏؛ هميشه همين فرياد رو از اونها مي شنوم؟

تنها جوابي كه تونستم  براي اين سوال پيدا كنم اينه كه اونها از من مي ترسند؛ قاه ؛ قاه؛ قاه!

اما  آخه اونها چرا بايد از حشره اي به خوشگلي من بترسند؟!

آخ! ببخشيد اصلا يادم رفت خودم رو معرفي كنم‎؛ من ‘ روبرتو’  هستم ، يه سوسك تو دل برو با سي و نه سال سن! اگر از من بپرسيد آيا تشكيل خانواده داده ام يا نه؟ بايد آنطور كه شما آدم ها مي گوييد بگم كه من يه مرد مجردم كه هنوز بدبخت نشده! به علاوه خيلي خوش بخت بوده ام كه تا اين سن زنده مانده ام ! چون خيلي از دوستانم با يه ضربه لنگه كفش ‎عمرشون رو  دادند  به شما ! راستش من هم اگر شانس نداشتم تا حالا قرباني‏ يكي از همين لنگه كفش ها شده بودم! ولي عجيبه كه خيلي وقت ها همين خانوم هاي مهربون با لطف زيادي كه به من دارند باعث مي شوند من از مهلكه جون سالم به در ببرم! مي پرسيد چطور؟ براي اينكه اونها تا منو مي بينند ، با صداي بلند جيغ مي زنند :

- وا ا ا ا ا ي ! يه سوسك! اونو بكشيدش، بكشيدش!

حالا براتون چند تا از ماجراهاي عجيبي كه برام اتفاق افتاده اند رو تعريف مي كنم :

يه روز از پنجره اتاقي كه پر از عروسك ها و اسباب بازي هاي قشنگ بود به خانه اي بسيار بزرگ وارد شدم. بي خيال در اتاق مشغول قدم زدن بودم كه ناگهان صداي جيغ دختركي را شنيدم: ‘ مامان ، مامان يه سوسك!’ وقتي مادر دخترك از راه رسيد، چنان فرياد بلندي كشيد كه  نزديك بودگوش هام   كر شوند: ‘ آقا زود بيا ! اينجا  يه سوسك هست!’ . آقا هم خيلي سريع با يه لنگه كفش پدر مادر دار از راه رسيد . ولي من تا او بيايد  توي يه خانه اسباب بازي كه عروسك هايي هم اندازه خودم در آن بودند ، قايم شده بودم . وقتي از پنجره خانه اسباب بازي بيرون رو نگاه كردم‌ ، حسابي خنديدم ! آخه آقا از اين اتاق به آن اتاق ، در به در دنبال من مي گشت! باورم نمي شد كه او براي پيدا كردن من اينقدر تلاش بكند!

اما يه بار نزديك بود راستي راستي كارم تموم بشه! آخه يه پسر كوچولو مي خواست منو اشتباهي جاي شكلات بخوره ! راه فراري نداشتم، پسرك يكي از شاخك هايم را گرفت ، بلندم كرد و لاي دندون  هاش گذاشت و داشت بال هام رو خرد مي كرد كه ناگهان صداي فريادي بلند شد :

-         مانوليتو! اون اخه ! بندازش از دهنت بيرون!

اين پرستار بچه بود كه داد مي زد. با خودم گفتم ، بازم اين فرياد نجات بخش به دادم رسيد!

روزي هم به سالن بزرگي وارد شدم كه پر از دخترهايي با روپوش هاي  يك شكل آبي رنگ بود. اما  هنوز چند لحظه نگذشته بود كه از همه طرف صداي جيغ و داد بلند شد و باراني از لنگه كفش بر سرم ريخت ! بعضي از دخترها روي صندلي ها وايستاده بودند و عده اي هم اين طرف و اون طرف مي دويدند و همه داد مي زدند:

-         بكشيدش! بكشيدش!

حتي وقتي خانم معلم هم وارد شد با ديدن من چنان از ترس به هوا پريد كه نزديك بود سرش به سقف بخوره!خلاصه نمي دونيد چه بلوايي شده بود! اما من بالاخره  از اونجا بيرون اومدم و در حالي كه خيلي خسته و كوفته شده بودم وارد خانه اي در همون نزديكي شدم و داخل قفسه كفش ها و توي يه دمپايي خوابم برد!

 روز بعد با خوردن يك پا به بدنم و صداي جيغي كركننده از خواب پريدم : ‘ وا ا ا ا ي ! يه سوسك توي دمپايي ام  هست!زود ياشين اونو بيرون بيارين! ’ و بعد پيرزن خدمتكار خانوم هم داد زد :‌‘ وا ا ا ا ي ! يه سوسك !

همان موقع بود كه براي اولين بار از خودم پرسيدم:

‘ چرا هميشه همين جمله را همراه جيغ و فرياد از خانوم هايي كه منو مي بينند چه دختر ، چه جوون و چه پير -  مي شنوم؟! جدا“ چرا؟ ’                                                                                                     

داستان کودک و نوجوان (منتشر شده در دوچرخه)

 

ماه كجاست؟

نوشته: ماريا  آلبارِز ـ  نويسنده آرژانتيني

ترجمه: رامين مولايي

 

 

شبي نسبتاٌ گرم و تابستاني از شب هاي پاياني ماه دسامبر # ، براي هواخوري از اتاقكي كه چند ساعتي بيشتر از اقامتم در آن نمي گذشت ، بيرون زدم . شبي دلچسب و زيبا بود و اطراف من از سكوت و آرامش لبريز! در هوا چيز غريب و مجذوب كننده اي موج مي زد كه نمي دانستم چيست ؟ و آسمان  صاف و بدون ابر بالاي سرم ، مانند اقيانوسي پر راز و رمز به نظر مي رسيد .

ناگهان ميل شديدي پيدا كردم كه ماه را در آن آسمان زيبا تماشاكنم . براي همين نگاهم را براي  ديدنش در آسمان چرخاندم و چرخاندم ، اما نبود! در هيچ گوشه اي از آسمان آن را نمي ديدم! عينك ام را زدم، ولي باز هم نديدمش! شيشه هاي عينك ام را حسابي تميز كردم و دوباره به چشم زدم، نخير! بي فايده بود، هيچ اثري از ماه ديده نمي شد. يادم آمد كه در اتاقكم يك تلسكوپ متحرك دارم. مدت زيادي با عدسي هاي قوي تلسكوپم سرتاسر  آسمان را گشتم اما باز هم نتوانستم ماه را ببينم. حتي كوچكترين نشانه و نوري هم از آن ديده نمي شد! ابري هم در كار نبود و آسمان ستاره باران بود.

با دقت به تقويم نگاه كردم ، آن شب ، چهاردهم ماه بود، شب قرص كامل ماه، پس چطور ممكن بود از ماه خبري نباشد؟ يعني كجا مي توانست پنهان شده باشد؟ بالاخره بايد يك جايي از همين آسمان مي بود! سرسختانه تصميم گرفتم منتظرش بمانم.

اول با اطمينان و اميد فراوان، كم كم با بي حوصلگي، بعد با كنجكاوي و دو دلي و همينطور اضطراب و دست آخر با نگراني شديد انتظارش را كشيدم. صبر كردم و باز هم صبر كردم تا جايي كه ديگر صبرم سرآمد و براي چندمين بار با دقت آسمان را كاويدم ، ولي نتيجه اي نداشت. ماه نبود كه نبود

بعد از چند دقيقه، وقتي توانستم كمي بر نااميدي ام غلبه كنم، براي خودم يك فنجان قهوه ريختم و آرام آرام مشغول نوشيدن شدم. قهوه ام تمام شد، ولي ماه پيدايش نشد! دوباره براي خودم قهوه ريختم . دومين فنجان قهوه هم كه به آخر رسيد باز از ماه خبري نشده بود. بعد از دهمين فنجان قهوه هم هنوز ماه در آسمان ديده نمي شد و قوري قهوه  هم ته كشيده بود! . . .  اما احتمال ديگري هم وجود داشت! يك تقويم نجومي در كوله پشتي ام داشتم، به سراغ آن رفتم. ولي نه ، براي امشب ماه گرفتگي پيش بيني نشده بود. پس آخر چرا ماه آن بالا نبود؟

باز پشت تلسكوپ نشستم و آن را در جهت هاي مختلف چرخاندم و دورترين نقطه هاي آسمان را جستجو كردم . آسمان آن شب مانند بسياري از شب هاي ديگر اعجاب انگيز بود . ناگهان از روبرو شدن با چيزي كه اصلاٌ انتظارش را نداشتم جا خوردم . در دوردست هاي آسمان ، در لابلاي كهكشان هاي عظيم با ستاره ها و سياره هاي بي شمار و اجرام آسماني ناشناخته كه در فضاي بي انتها در گردش بودند ، سياره كوچكي ديدم با تابلويي كه روي آن نوشته شده بود : “ زمين” !

تلسكوپ را روي بالاترين درجه دقت تنظيم كردم و به صورتي كاملاٌ واضح توانستم در بالكن خانه ام پيراهن و شلواري را كه پيش از پوشيدن لباس مخصوص فضانوردي به تن داشتم و حالا روي طناب رخت آويزان بودند ، ببينم! داخل خانه ، در اتاق ناهارخوري همسر و بچه هايم مشغول خوردن پيراشكي گوشت بودند و برنامه خبري تلويزيون را نگاه مي كردند. درست در همان لحظه تلويزيون با نشان دادن عكسي از من و به نقل از “ مركز تحقيقات ويژه فضايي” گزارش مي داد كه من ، بي هيچ مشكلي بر سطح كره ماه فرود آمده و در ايستگاه تحقيقاتي مستقر شده ام! . . .

آرام گرفتم! و در حاليكه از شكوه و سكوت شبانه غرق لذت بودم و از تماشاي آن همه زيبايي دهانم بازمانده بود، از اينكه مي ديدم اينجا، روي كره ماه هم مثل هميشه حواسم پرت است ، تعجب كرده بودم! 

 

 

 

 

 

# شب هاي پاياني دسامبر ـ يعني آخرين ماه سال ميلادي ـ ، برابر با شب هاي اوايل دي ماه در تقويم ماست ! ولي بايد توجه داشت كه در كشورهاي واقع در نيمكره جنوبي زمين ـ مانند آرژانتين ، برزيل ، شيلي ، استراليا و . . . ـ اين روزها همزمان با شروع فصل تابستان هستند .

 

معرفی کتاب(ایران-مهر82)

اتاقي در عمق چاه
نگاهي به رمان ژرفاي چاه
138558.jpg
امير محمد اعتمادي
نشر پيكان / ۲۱۰۰ تومان
رامين مولايي
عنوان و طرح جلد كتاب را كه مي بيني ، به برداشتن اش از روي پيشخوان راغب مي شوي: «ژرفاي چاه»! مقصود نويسنده از انتخاب اين عنوان براي رمان اش چيست؟ و طرح جلد: چاهي كه بر فراز درختان جاي گرفته و از درون اش نوري مات مي تابد، آيا آفتاب از اين چاه بيرون مي زند؟ و اما شاخه هاي سبز درختان كه انگشت اشاره اي شده اند به سوي چاه و ژرفاي آن! همان ابتدا آرزو مي كني كه اي كاش طرح جلد از رنگ هاي بيشتر و مناسب تري براي كارش استفاده مي برد.
حجم كتاب حدود سيصد وسي صفحه است و اين تعداد صفحه يك رمان دلخواه توست، نه چندان حجيم كه حوصله را سر ببرد و نه چندان كم حجم كه دست وپا شكسته از آب درآيد. كتاب را كه بر مي گرداني وپشت جلد را مي خواني، مبهوت مي ماني! اين چه جور رماني است كه لعنت و ناسزا نثار منتقدان مي كند!؟ «لعنت به هر چه منتقد، بي شرف هاي خودپرست...»! نويسنده ياوه بافي كرده يا منطق و شهامتي در پس اين جمله هاي پنهان است؟ لااقل براي پيدا كردن جواب اين سؤال هم كه در ذهن ات نقش مي بندد، بايد كتاب را بخري و بخواني...
تا رسيدن به خانه معطل نمي شوي، در همان اتوبوس شروع مي كني به خواندن. اول شناسنامه كتاب؛ نام نويسنده كه آشنا نيست، بايد اولين كتابش باشد، بعد تقديم نامه كتاب را مي خواني، شعر گونه دلنشيني كه با همه هستي كار دارد: آسمان ، زمين، شب، روز، ... اما چرا عنوانش «تقديم نامه استاد» است؟ اين استاد كيست؟ اين چه جور تقديم نامه اي است؟ با خود مي گويي كه نويسنده ناشناس آيا چيزي نو در چنته دارد و يا اينكه او هم از اين تازه كارهاي مدعي بداعت ادبي است!
اما مي بيني كه تقديم نامه به دلت نشسته است. عنوان صفحه بعدهم برايت تازگي دارد.
«ورود به داستان» و باز پرسشي ديگر: اگر ورود و شروع داستان اين صفحه است، پس چرا تقديم نامه در صفحه يك چاپ شده است؟ بند اول را كه مي خواني شگفتي ات كامل مي شود، چون با نويسنده اي روبرو مي شوي كه خودش هم نمي داند آنچه كه نوشته داستان است يا واقعيت و روراست مي گويد كه هيچ كمكي نمي تواند به توي خواننده بكند ، چرا كه خود نيز درمانده است! فصل كوتاه ورودي را مي خواني و علت وجودي داستان برايت روشن مي شود: استاد نويسنده اي كه مايل به ديدار تنها فرزندش نيست ودرمقابل پسرش كه پس از ۱۷سال از اروپا بازگشته بي صبرانه مشتاق ديدار پدر است . چرا؟ همين چرا، سبب نوشته شدن «ژرفاي چاه»است . اما «ژرفاي چاه» چه رابطه اي با اين دونفر دارد؟ بايد بخواني ، همين!… هرچه پيش مي روي بيشتر به صداقت و روراستي نويسنده تازه كار پي مي بري، او حتي آنجا كه ناخواسته مطالبي از نشست هايش با استاد را لو مي دهد ، در متن خود آورده وبعد عذر مي خواهد كه اينها را بايد خود استاد بگويد. از بيان خيال هاي خود هم ابايي ندارد وباتوجه به اينها توي خواننده اطمينان مي يابي كه راوي، امانتدار صادقي است . گاه نيز گوشه مي زند و آگاهي خود را به رخ مي كشد: « شما را تشنه گذاشته ام».
در انتهاي فصل ورود به داستان ، ديگر مي داني كه قرار است خواننده مصاحبه اي باشي كه حاصل اش «ژرفاي چاه» است . دراين مصاحبه نويسنده به دنبال يافتن پاسخي براي علت خودداري استاد از ديدار پسرش است .
«نشت اول » نام فصل بعدي است . نويسنده به در خانه استاد مي رود، درحالي كه سروكله «رمضان» پيدامي شود، ناجي غريقي كه سابقه آشنايي ديرينه با نويسنده دارد، رمضان كه شتابزده است از اومي پرسد: «در خانه اين چه مي كني؟» سؤالي كه نويسنده را عصباني مي كند. پيداست كه مردم محل استاد را ديوانه مي پندارند. اما شتاب رمضان به دليل مرگ مرد ميانسالي در درياست، او غرق نشده، بلكه سكته كرده است. دل نويسنده ـ وتو ـ شور مي زند و براي اولين بار با استاد و لبخندش روبرو مي شوي. فكر مي كني حالا مصاحبه آغاز مي شود ولي نه، استاد هنوز شرطهايي دارد. از مصاحبه در اين جلسه خبري نيست. لحظه اي بعد استاد تار برمي دارد و با نوايي حزين شروع به غزل خواني مي كند: «سوختم در چاه صبر از... » و تو بيشتر از پيش به كلمه چاه دقيق مي شوي! ... استاد گفت كه در پايان هر جلسه پاكت سربسته اي به نويسنده مي دهد تا بعد آن را بخواند. در «دست نوشته اول» همراه نويسنده تازه كار، از زبان استاد مي خواني كه «اين يك داستان است». استاد مي خواسته داستاني بنويسد، اما نمي نويسد و اين كار را بايد نويسنده ـ راوي انجام دهد و تو باز به ياد نوشته تند و تيز پشت جلد مي افتي!...
اتوبوس به مقصدرسيده، بايد كتاب را ببندي و در خانه فصل بعدي را بخواني كه عنوان آن «شب» است. اينجا ديگر قلم و بيان نويسنده است كه بدون درازگويي مي رود سر اصل موضوع و همين جا با راوي جوان هم صدا مي شوي كه چرا بايد شاهكار نهايي استاد را نويسنده اي نوپا بنويسد؟
فصل بعد « نشست دوم » است. كم كم با توالي عنوان فصلها فرم و ساختار رمان در ذهن ات شكل مي گيرد. اما آيا نويسنده توان پروراندن اين ساختار را دارد؟ در اين فصل خط داستاني ديگري كه با حضور رمضان آغاز شده بود، پررنگ تر مي شود و اين استاد است كه داستان سرايي مي كند، باز هم از چاه مي گويد و چاه كني كه زير آوار جان مي دهد. انگار سراسر داستان استادتكرار كلمه و مفهوم است «چاه». استاد از كتابهايش مي گويد و نيز نظر منتقدان پس از انتشار هر يك. متوجه مي شوي كه نوشته پشت جلد گفته هاي استاداست. با آغاز «نشست سوم» درمي يابي كه مواجهه منتقدان با استاد نقشي اساسي در پيدايش اين رمان بازي مي كند. حتي درجايي استاد از قصد خود براي حلق آويز كردن همه ايشان در همان «چاه محض» سخن مي گويد و باز «دست نوشته» و «شب».
اما اي كاش نويسنده از «دست نوشت» براي عنوان دست نوشته هاي استاد استفاده مي كرد، چون آهنگ موزوني به ساختار رمان مي داد: «نشست»، «دست نوشت»، «شب»، در شروع نشست چهارم توهم حضور رمضان را همه جا حس مي كني، هر چند به چشم نيايد. در اين فصل جوابي از استاد، چاه را ژرف تر مي كند: «دارم رماني مي نويسم كه اسمش را گذاشته ام: «چاه»! در دست نوشته چهارم او ديگر با منتقدان كاري ندارد، بلكه از خود، احساسات خود و نيز از نوشتن مي گويد. بعد از دست نوشته چهارم، انتظار خواندن «شب» را داري! اما «شب» جاافتاده است! از سر رضايت، نفس عميقي مي كشي: بالاخره ايراد بزرگي پيدا كردي! اينجا ديگر نويسنده جوياي نام «كاف» داده است! پس از اين فصل عنوان «نشست» را نمي بيني، بلكه نام فصل بعدي «روز پنجم » است و پس از آن «شب». اينجا هم ايراد دوم را به روشني متوجه مي شوي: خط داستاني جديدي وارد مي شود، هر چند از نويسنده تا اينجاي كار راضي بوده اي اما درست اين بود كه خط داستاني جديد كم كم آشكار شود و شكل بگيرد.
سر و كله پسر استاد «روز ششم» پيدا مي شود. از اين به بعد راوي و تو موفق به كشف نادانسته هاي زيادي مي شويد كه از همه عجيب تر، ماجراي كشيك كشيدن استاد جلوي دانشكده پسرش در اروپاست.
«نشست پنجم» را كه شروع مي كني، خدا را شكر ديگر از رمضان خبري نيست و استاد به داستان سرايي اش ادامه مي دهد. اما «دست نوشته پنجم» تنها سه برگ كاغذ سفيد است! و راوي با جسارت آن را پر مي كند، آن هم درست به سبك و سياق استاد، در پايان هم تاريخ مي زند و امضا مي كند.
در «نشست ششم» استاد داستانش را به پايان مي برد. حالا يقين پيدا كرده اي كه استاد، نويسنده اي تواناست و باز «روز هفتم»، مصاحبه پايان يافته است و گره ها كم كم باز مي شوند. «روز هشتم» از «چاه محض» سردرمي آوري! و فصل پاياني را كه مي خواني، كتاب را مي بندي و به آنچه خوانده اي فكر مي كني. كتاب راضي ات كرده، ولي تو تنها يك خواننده اي ـ و شايد ازنوع حرفه ايش ـ بايد ديد نظر منتقدين در مورد «ژرفاي چاه» چيست؟... پيش از آنكه كتاب را كنار تخت بگذاري، نگاه دوباره اي به روي جلد مي اندازي:
«ژرفاي چاه»، امير محمد اعتمادي
بايد نام نويسنده را به خاطر بسپاري! چراغ را خاموش مي كني.
حالا اما در عمق چاه اتاق است، تنها يك آرزو داري: كاش دست نوشته هاي استاد ادامه داشت!...

معرفی کتاب(شرق - دیماه83)

داستان
نزديك تر به واقعيت
079665.jpg
رامين مولايى: «موسيو ابراهيم و گل هاى آسمانى» اثر «اريك مانوئل اشميت» را نشر مس با ترجمه حميد كريم خانى اوايل هفته گذشته به بازار كتاب فرستاد. اين كتاب همان «موسيو ابراهيم و گل هاى قرآن» در نسخه فرانسوى اش است كه على الظاهر ناشر مختارانه مجبور به تغيير عنوان آن در نسخه فارسى شده است. اريك امانوئل اشميت، كه برخلاف آنچه از نامش برمى آيد، يك فرانسوى مقيم بروكسل است، يكى ديگر از خيل نويسندگانى است كه هر چند تحصيل فلسفه را تا رسيدن به مدارج عالى دنبال كرده، ولى ادبيات را بسترى مناسب تر براى بيان باورهاى خود يافته است. او با نگارش نمايشنامه هايى موفق شروع مى كند و پس از چند سال به نوشتن رمان و آن هم ژانرى از آن كه به لحاظ حجم داستان بلند شبيه است (رمانى ۵۸ صفحه اى) روى مى آورد، ژانرى كه به لحاظ ساختار كم از اسلاف كلاسيك و پر حجم خود ندارد كه هيچ، صاحب برترى هايى نيز هست.كتاب خودش را با طرح و ساختار جلد خود به خواننده معرفى مى كند، طرحى زيبا و خوش قالب و رنگ از درويشى كه در حال سماع است و عنوان كتاب كه بر دامن اش نقش بسته اولين چيزى است كه حتى براى خواننده غيرحرفه اى جذاب مى نمايد. دست به دامن درويش كه شود به پشت كتاب راه مى برد و مى خواند:  «در پاريس سال هاى دهه ۱۹۶۰ «مومو» پسربچه دوازده ساله يهودى با پيرمرد عرب خيابان  آبى دوست مى شود. اما ظاهراً ماجرا ابهام هايى در خود دارد: موسيو ابراهيم بقال، عرب نيست، خيابان «آبى» نيست و پسربچه هم شايد يهودى نباشد و...» نيم نگاهى هم به قيمت كه ۹۵۰ تومان دارد.حالا كتاب را باز مى كند مقدمه مختصر و مفيد چهار صفحه اى و شروع ماجرا: «يازده ساله كه بودن قلك خوكچه اى ام را شكستم و به سراغ...» حالا ديگر يه تيغ مى خوانى و از زبان «مو نيير» در صفحه سوم با «موسيو ابراهيم» آشنا مى شوى: «موسيو ابراهيم» هميشه خدا پير بود. مردم خيابان «آبى» و خيابان «فوبور-پوآسيونه» از قديم او را در بقالى اش ديده بودند كه از هشت صبح تا نيمه شب به صندوق ها و اجناس مغازه اش تكيه مى داد...افسون «موسيو ابراهيم» تو را هم در كنار لوييز تا پايان اين رمان كوتاه به دنبال خود مى كشاند. مطمئن باش.اوج هنر امانوئل اشميت، به تعليق درآوردن خواننده در كوتاه ترين زمان و با موجزترين جملات است،  و از اين لحاظ شايد شما را هم مثل من به ياد هنر «ارى دلوكا» نويسنده ايتاليايى رمان «كوه خدا» بيندازد كه مهدى سحابى با هنرمندى بسيار از پس ترجمه آن برآمده است.اما حميد كريم خانى با اين ترجمه اش نشان داده كه بايد منتظر كارهاى آينده اش باشيم و نامش را به خاطر بسپاريم. تسلط او به زبان فرانسه و بيشتر از آن به زبان فارسى اين امكان را به خواننده مى دهد كه خود را به واقعيت اثر نزديك تر احساس كند.«موسيو ابراهيم و گل هاى آسمانى» در همين يك ماهه اخير از سوى دو ناشر ديگر هم با اسم هايى كم وبيش يكسان منتشر شده است، تا بار ديگر خواننده ايرانى ابتدا سردرگم ولى بعد به انتخابى شايسته دست يازد.

معرفی کتاب(شرق - دیماه84)

پايان واقعى زيباى خفته
161112.jpg
شرق: «پايان واقعى زيباى خفته» ، آناماريا ماتوته، ترجمه: رامين مولايى، نشر ايران بان، چاپ اول، ،۱۳۸۴ ۲۲۰۰ نسخه، ۱۹۵۰ تومان.
آناماريا ماتوته اسپانيايى است و براى ايرانى ها نام آشنايى است. از اين نويسنده رمان «پولينا، چشم  و چراغ كوهپايه» به فارسى ترجمه شده كه از يادگارهاى محمد قاضى است. ماتوته از برجسته ترين نويسندگان معاصر دنياى اسپانيايى زبان است، الان ۸۰ساله است و همچنان پركار. ماتوته وقتى ده ساله بود آتش جنگ داخلى در كشورش شعله ور شد و او را با طعم بدبختى، فقر، رنج، ترس و بى رحمى آشنا كرد. آشنايى او با جنگ چنان عميق بود كه تقريباً همه رمان هايى كه براى بزرگتر ها نوشته حال و هواى جنگى دارد.«پايان واقعى زيباى خفته» ادامه داستان «زيباى خفته» است. بوسه شاهزاده جوان طلسم جادوگر بدجنس را مى شكند و زيباى خفته را از خوابى صدساله بيدار مى كند؛ آنها با هم ازدواج مى كنند و... اما بعد از آن چه؟ آناماريا ماتوته تنها كسى است كه ادامه اين افسانه را مى داند و برايمان روايت مى كند.

رافائل آلبرتی شاعر دریا. مردم و آزادی

     
 

 

 

 

  back to list  
  Rafael Alberti  
     

رافائل آلبرتی شاعر دریا ، مردم و آزادی

 

رافائل آلبرتی

 
 

ترجمه  نازنین میر صادقی – رامین مولایی

 
 

 طرح جلد شروین شهامی پور

 
 

چاپ اول / 576 ص / 3400 تومان

 
     
     

 

رافائل آلبرتی شاعر ، نقاش و نمایشنامه نویس پرآوازه اسپانیایی است. زندگی طولانی و فعالیت او در زمینه های  گوناگون هنری از جمله نقاشی و گرافیک به او امکان آشنایی  و دوستی با هنرمندان برجسته بسیاری چون فدریکو گارسیا لورکا آنتونیو ماچادو ، پابلو نرودا و پابلو پیکاسو را داد. کتاب حاضر  گزیده ای از زندگی نامه آلبرتی به قلم خودش و نیز گلچینی از مجموعه کامل اشعار اوست.

 

 

صدای گمشده

     
 

 

ا

 

 
  back to list  
     
     
 

صدای گمشده

 
  آنا ماریا  ماتوته  
  ترجمه رامین مولایی  
  طرح جلد  حسین فیلی زاده  
  چاپ اول / 152 ص / 900 تومان  
     
     

ین کتاب در برگیرنده چهار داستان از آنا ماریا ماتوته از برجسته ترین نویسندگان معاصر جهان و کشورهای اسپانیایی زبان است. و تا کنون به دوازده زبان ترجمه شده است. وی اولین کتابش Los Able  را در هفده سالگی نوشت و هشت سال بعد به خاطر همین کتاب اولین جایذه ادبی خود " کافه گیخون – 1952 " را بدست آورد.

 

 

 

 

موسیو ابراهیم و گل های آسمانی

     
 

 

 

 

  back to list  
  Monsieur Ibrahim  
     

موسیو ابراهیم و گل ها ی آسمانی

 

اریک امانوئل اشمیت

 
 

ترجمه  حمید کریم خانی

 
 

 طرح جلد شروین شهامی پور

 
 

چاپ اول / 64 ص / 950 تومان

 
     
     

 

در پاریس سالهای دهه 1960 "مومو" پسر بچه  دوازده ساله یهودی با چیرمرد عرب خیابان آبی دوست می شود.

اما ظاهر ماجرا ابهام هایی در خود دارد : موسیم ابراهیم  بقال ، عرب نیست. خیابان آبی ، آبی نیست و پسر بچه هم شاید یهودی نباشد.

 

 

ژوزه ساراماگو و بزرگترین گل دنیا برای کودکان ایرانی

ژوزه ساراماگو و بزرگترین گل دنیا برای کودکان ایرانی

کتاب "بزرگترین گل دنیا" تنها داستانی که ژوزه ساراماگو، نویسنده ی شهیر پرتغالی و دارنده ی نوبل ادبی سال 1998 برای کودکان نوشته است، از سوی نشر شولا  در نمایشگاه کتاب تهران منتشر خواهد شد. رامین مولایی که این کتاب را از زبان اسپانیایی ترجمه کرده است، گفت:" برایم خیلی جالب بود که ساراماگو سه سال پس از دستیابی به بزرگترین افتخار ادبی دنیا و در آستانه ی هشتاد سالگی داستانی برای کودکان نوشته است! کتابی که به هفده زبان ترجمه شده است و در چند سال اخیر جزء پرفروش ترین کتاب های کودکان در جهان است." بنا به گفته ی مولایی "بزرگترین گل دنیا" که از تصویرگری فوق العاده ای برخوردار است و هم اکنون مراحل فنی چاپ را پشت سر می گذارد در قطع وزیری با جلد سخت، کاغذ گلاسه و چاپ چهار رنگ در نمایشگاه کتاب تهران به کودکان و همچنین بزرگسالان! ایرانی عرضه خواهد شد.       

نگاه چپ به بارگاس يوسا نكنيد!(ماهنامه گلستانه- اردیبهشت 84)

نگاه چپ به بارگاس يوسا نكنيد!

نوشته: رامین مولایی

به جرأت مي‌توان ادعا كرد كه لااقل از هنگام انتشار اولين آثار ترجمه شده از زبان‌هاي اروپايي، مشكل عدم انتقال صحيح و كامل مفاهيم نظري غرب نيز گريبانگير خواننده ايراني اين آثار بوده است. اما اين مسئله زماني به مشكلي قابل توجه بدل شد كه به صورتي عميق‌تر و آشكارتر در برداشت‌ها، انتقادات و نظريه پردازي‌هاي متفكر، عالم دين و روشنفكر ايراني از فرهنگ، هنر، سياست، فلسفه و ادبيات غرب كه در اكثر مواقع دانسته‌هاي خويش را تنها مديون همين ترجمه‌ها بودند، رخ نمود.

با گسترش تبادل فرهنگي ميان ايران و ساير ملل، نيز افزايش شمار ايرانياني كه به زباني خارجي آشنايي داشتند و در پي آن رشد كمي آثار و گستردگي عناوين ترجمه شده ـ هر چند كه كيفيت ترجمه ها نيز ارتقاء يافته بود ـ به شمار مفاهيم ناقص يا اشتباه انتقال يافته به ذهن خواننده ايراني اين آثار نيز افزوده شد.

روشن است كه حوزه ادبيات نيز از اين آفت در امان نماند. اما مسئله در اين حوزه زماني پيچيده‌تر شد كه كار به دسته‌بندي ـ در اغلب موارد از سوي مترجم يا ناشر اثر ـ نويسندگان و شاعراني كه ترجمه آثارشان به زبان فارسي برگردانده شده بود، آن هم از لحاظ انديشه ها و عقايد سياسي ايشان كشيده شد. از اين نكته نيز نبايد غافل بود كه همزماني آشنايي خواننده ايراني با آثار ادبي ملل ديگر، با آغاز دوران روشنگري ايران پس از انقلاب مشروطه و در پي آن قيام‌هايي كه هر از چندي در كشورمان رخ داد، بيش از پيش به اين دسته بندي‌ها دامن زد.

پس از پيروزي انقلاب كمونيستي در روسيه‌تزاري و همسايه‌ي قدرتمند شمالي ما و خودنمايي تدريجي نيروهاي چپ در عرصه سياسي و اجتماعي كشورمان و جاي گرفتن ايشان در قامت نيروهاي اپوزيسيون رژيم پهلوي و نيز رشد روزافزون انديشه‌هاي چپ در محافل روشنفكري و دانشجويي كه خصوصاً از دهه‌ي سي به بعد تقريباً همگي با آموزه‌هاي سياسي و فلسفي ماركسيستي ـ لنينستي همراه بودند، كم‌كم حتي در محافل روشنفكري دست راستي مدافع برنامه‌هاي جاه طلبانه‌ي رساندن ايران به دروازه‌هاي تمدن جهاني و هم در ميان آن دسته از روشنفكران و بسياري از عالمان ديني كه در جبهه‌ي مقابل افكار چپ جهاني و رفقاي ايراني‌شان موضع داشتند، جاي دادن هر انديشه‌ي آوانگارد از سويي و ناشناس و نامأنوس با داشته‌هاي خود از سويي ديگر، در قفسه‌ي چپ كتابخانه فرضي خود يكي به مدح و ديگري به لعن مرسوم شد. خواننده ايراني هم طبعاً چشم و ذهن خويش را به اين دسته‌بندي ها سپرد.

با پيروزي انقلاب سال 57 ، فروريزي حكومت پهلوي پسر، استقرار جمهوري اسلامي و گذر از نشيب و فرازهاي سال‌هاي ابتدايي آن، دور تازه‌اي از رويارويي با انديشه‌هاي فلسفي، اجتماعي و سياسي و نيز ادبيات جهان خارج كه اكنون در پي تحولي اساسي، ديگر كشور شوراها را به عنوان ميراث لنين و استالين در پس نحله‌هاي سياسي چپ نمي‌ديد، آغاز ‌شد. با روي كار آمدن مترجمان ارزنده‌اي در صحنه‌ي ادبيات، و اهتمام ايشان در ترجمه آثار ارزنده ادبيات معاصر غرب، اين امكان براي خواننده ايراني فراهم شد تا با فضاي ادبي جهان آشنايي كامل‌تري پيدا كند( هر چند در اين ميان بودند و هستند مترجمان ناقابل وآثار فاقد ارزش كه در اين مجال به آنها نمي‌پردازيم)، اما همان مشكل قديمي حتي به شكلي پيچيده‌تر وجود داشت و هنوز هم وجود دارد. البته در اينجا بايد از حركت‌هاي اصلاح‌طلبانه‌اي نيز كه در حوزه‌ي فرهنگ و ادبيات به همت پاره‌اي از مترجمان، ارباب مطبوعات و فرهنگ نويسان و بالطبع معدود منتقدان عرصه‌ي ادبيات كه به زدودن پاره‌اي از اين انگاره‌هاي نادرست پرداختند و نيز نويسندگان و آثار ناب و نويي را به جامعه‌ي ايراني دوستدار ادبيات معرفي كردند، اشاره كرد.#

اما آنچه مرا در ابتداي پرونده‌ي اين شماره از گلستانه كه در آن به معرفي كوتاهي از ”ماريو بارگاس يوسا“ مي‌پردازيم به نوشتن اين چند خط واداشت، ابتلاي دايره‌ي محدود شناخت خواننده ايراني از اين نويسنده پرويي به همان آفتي بود كه در بالا به شكلي خلاصه به شرح آن پرداختم. بارها در اينجا و آنجا مي‌خوانيم كه مترجمان ارزنده‌ي ـ نيز ناشران آثار و همكاران مطبوعاتي‌ام ـ آثار ارزشمند بارگاس يوسا در سخنراني‌ها، مصاحبه‌ها و مقالات خود در مطبوعات او را نويسنده‌اي صاحب انديشه‌هاي سياسي چپ معرفي مي‌كنند. حتي به تازگي در روزنامه‌ي معتبري خواندم كه همكار عزيزي از قول يكي از مترجمان نام‌آشناي آثار بارگاس يوسا، علت برگزيدن رمان‌هاي وي را براي ترجمه علايق چپ اين نويسنده عنوان كرده بود. البته اين اولين بار نيست كه مترجمان، ناشران و همكاران مطبوعاتي در باره عقايد نويسندگان اسپانيايي زبان و به خصوص انواع امريكاي لاتيني آنها، از واژه‌ي ”چپ“ استفاده مي‌كنند و دليل پرداختن به ترجمه آثار ايشان را ناشي از گرايش سياسي آنان عنوان مي‌كنند. پس گرايش سياسي نويسنده ـ و در اين مورد خاص بارگاس يوسا ـ تعيين كننده‌ي جذابيت، ارزشمندي، مانايي، صلابت و . . . يا نقطه‌ مقابل اين صفات براي يك رمان ـ به عنوان مثال ـ خواهد بود و نيز  اين‌ كه بالطبع اگر بارگاس يوسا راست بود و يا مترجم محترم از راست بودن انديشه‌هاي سياسي وي اطلاع مي‌داشتند به سراغ ترجمه آثار او نمي‌رفتند!؟

آيا سود جستن از كاريزماي چپ و چپ‌نمايي نويسنده‌اي كه در جهان سياست يكي از راست‌هاي نشانه‌دار است و توتم انگاري هر عقيده‌ي راستي در عرصه ادبيات تا آنجا كه در مقام شاخصي براي زيبايي و نازيبايي اثري قرارش دهيم، پسنديده است؟

در مورد ماريو بارگاس يوسا، نگاهي به كارنامه درخشان يك عمر فعاليت تأثيرگذارش در عرصه ادبيات جهان كافي است تا به ارزش آثار وي پي ببريم، بي آنكه به وارونه‌نمايي انديشه‌ها و عقايد سياسي‌اش دست بزنيم، مگر از اين رهگذر نگاه كاريزماتيك خواننده ايراني را به وي جلب نماييم و او را هم به فهرست ديگر نويسندگان و شاعراني كه آثارشان را با انديشه‌هاي غير واقعي ـ و حتي واقعي ـ سياسي، اجتماعي و . . . ايشان ارزيابي مي‌كنيم، بيافزاييم.    

‌#     

نگاهي به پرونده‌ها و نيز ديگر بخش‌هاي مختلف گلستانه از جمله سلسله مقالات ” تبارشناسي پست مدرنيسم” و ” واژگان و اصطلاحات جهاني“ به قلم علي اصغر قره‌باغي، طي بيش از شصت شماره كه از انتشار بي‌وقفه آن مي‌گذرد، شاهدي بر تلاش گلستانه در اين عرصه است.

جوايز و افتخارات ماریو بارگاس یوسا (ماهنامه گلستانه - اردیبهشت 84)

جوايز و افتخارات

ماریو بارگاس یوسا

رامین مولایی

1952 جايزه نفر دوم سومين دوره كنكور تئاتر دانش آموزي به خاطر اثر « فرار اينكايي ».

1957 جايزه كنكور Revue  Francaise  به خاطر داستان «دوئل».

1959 جايزه لئوپولدو آلاس (اسپانيا) به خاطر مجموعه داستان « رئيس ها ».

1963 جايزه بيبليوتكا برِوه ؛ جايزه منتقدين اسپانيا و مقام دوم جايزه    Prix  Formentor  به خاطر «شهر و سگ ها ».

1966 جايزه منتقدين اسپانيا به خاطر رمان «خانه سبز».

1967 جايزه ملي رمان (پرو) به خاطر رمان «خانه سبز» و جايزه بين المللي ادبي «رامولو  گايه گوس»(ونزوئلا).

1975 عضويت آكادمي زبان پرو.

1976 عنوان عضو افتخاري دانشگاه عبري اورشليم.

1977 جايزه حقوق بشر اهدايي انجمن يهوديان آمريكاي لاتين.

1979 جايزه روزنامه نگاري «رامون  گودو  لويانو» از سوي «لا وانگارديا  دِ  بارسلونا».

1981 جايزه منتقدين (آرژانتين).

1982 جايزه اول انستيتو ايتالوـ لاتينوآمريكانو در رم، به خاطر رمان «عمه خوليا و نويسنده».

         جايزه «پابلو ايگلسياس» در ادبيات به خاطر رمان « جنگ آخرالزمان».

         مدال افتخار كنگره جمهوري پرو به پاس تلاش مستمر ادبي.

1985 جايزه ريتز پاريس همينگوي (فرانسه) به خاطر رمان « جنگ آخرالزمان».

         نشان لژيون دِ اونور دولت فرانسه.

1986 جايزه پرنس آستورياس در ادبيات (اسپانيا).

         عضويت افتخاري انجمن زبان مدرن آمريكا (ايالات متحده).

         عضو افتخاري آمريكن آكادمي و مؤسسه هنر و ادبيات (ايالات متحده).

1987 لوح افتخار وزارت فرهنگ فرانسه.

1988 مدال طلاي پان آمريكن سوسييتي (ايالات متحده).

         جايزه آزادي اهدايي بنياد ماكس اشميديني (سوئيس).

1989 جايزه اِسكانو اهدايي ريتزولي ليبري (ايتاليا) به خاطر رمان «داستان‌گو».

1990 جايزه كاستيليونه دِ سيسيليا (ايتاليا).

         دكتراي افتخاري فلوريدا اينترنشنال يونيورسيتي در ميامي (ايالات متحده).

         نشان لژيون دِ لا ليبرتاد از سوي مؤسسه فرهنگي لودويگ فون ميسس (مكزيك).

1991 دكترا در ادبيات از كالج كانتيكات (ايالات متحده).

         جايزه تي.اس.اليوت از سوي مؤسسه راك فورد (ايالات متحده) به خاطر نويسندگي خلاق.

1992 دكتراي افتخاري دانشگاه بوستون (ايالات متحده).

         دكتراي افتخاري دانشگاه جنووا (ايتاليا).

         جايزه نخل طلايي از سوي اينتار مركز هنرهاي اسپانيايي آمريكايي نيويورك .

1993 دكتراي افتخاري داولينگ كالج (ايالات متحده).

         دكتراي افتخاري دانشگاه فرانسيسكو ماروكين (گواتمالا).

         جايزه پلانتا به خاطر رمان «مرگ در آند» (اسپانيا).

         نشان عالي هنر و ادبيات از سوي دولت فرانسه.

1994 عضويت در رئال آكادمياي زبان اسپانيايي.

         دكتراي افتخاري دانشگاه جورج تاون (ايالات متحده).

         دكتراي افتخاري دانشگاه ييل (ايالات متحده).

         دكتراي افتخاري دانشگاه رِن (فرانسه).

         جايزه ميگل دِ سروانتس از سوي وزارت فرهنگ اسپانيا.

         جايزه خوآن دِ سان كلمنته دِ سانتياگو دِ كومپوستلا ،به خاطر رمان «مرگ در آند».

1995 جايزه اورشليم (اسرائيل).

         جايزه ادبي بين المللي چيانتي روفينو آنتيكو فاتوره، به خاطر رمان «مرگ در آند» (فلورانس، ايتاليا).

         دكتراي افتخاري دانشگاه مورسيا (اسپانيا).

         دكتراي افتخاري دانشگاه بايادوليد (اسپانيا).

         شهروند افتخاري ايالت سانتا فه (آرژانتين).

1996 مراسم رسمي پيوستن به رئال آكادمياي زبان اسپانيايي. 

         جايزه آزادي از سوي ناشران آلمان، نمايشگاه كتاب فرانكفورت.

1997 جايزه موريانو دِ كابيا، اهدايي روزنامه آ ب ث (اسپانيا)، به خاطر مقاله «مهاجران» (منتشرشده در روزنامه اِل پائيس، آگوست 1996).

         مهمان عاليمقام شهر بوئنوس آيرس (آرژانتين).

         قلم طلا، اهدايي انجمن نويسنده (مادريد، اسپانيا).

         دكتراي افتخاري دانشگاه ملي سان آگوستين دِ آركيپا (پرو).

         مدال و ديپلم افتخاري دانشگاه كاتوليك سانتا ماريا دِ آركيپا (پرو).

1998 جايزه ملي حلقه منتقدين، به خاطر كتاب «موج آفريني» (ايالات متحده).

         دكتراي افتخاري دانشگاه بن گوريون، بيرـ شِوا (اسرائيل).

         مهمان افتخاري شهر كوردوبا (آرژانتين).

         دكتراي افتخاري يونيورستي كالج لندن (انگلستان).

         شهروند افتخاري شهر آسونسيون (پاراگوئه).

1999 جايره اُرتِگا  اي  گاسِت در روزنامه نگاري (اسپانيا)، به خاطر مقاله «هيئت هاي نوين تفتيش عقايد» (منتشر شده در 8 نوامبر 1998 روزنامه اِل پائيس).

         برگزيده هشتمين دوره جايزه منندس پلايو.

         دكتراي افتخاري دانشگاه كاليفرنيا (لس آنجلس، ايالات متحده).

         جايزه خورخه ايساكس 1999 از جشنواره بين المللي هنر كالي (كلمبيا).

2000 ديپلم افتخار دانشگاه ناسيونال مايور دِ سان ماركوس، ليما(پرو).

         مدال ميراث فرهنگي بشريت، اهدايي شهرداري آركيپا (پرو).

2001 پلاك يادبود و سپاس كالج وكلاي شهر ليما (پرو) به پاس تجليل از دفاع قاطعانه از آزادي و استقرار قانون.

         جايزه بلورين مجمع اقتصاد جهاني، داووس (سوئيس).

         استاد افتخاري دانشگاه علوم كاربردي ليما (پرو).

         دكتراي افتخاري دانشگاه ناسيونال مايور دِ سان ماركوس، ليما (پرو).

        جايزه لاس آمريكاس 2001 ـ 2000 اهدايي بنياد لاس آمريكاس، نيويورك (ايالات متحده).

         افتتاح كرسي ادبيات و فرهنگ ايبروآمريكانا در دپارتمان زبان اسپانيايي و پرتغالي دانشگاه جورج تاون، واشنگتن دي.سي (ايالات متحده).

         جايزه اول كتاب سال اتحاديه كتابفروشان مادريد به خاطر رمان «سور بُز».

         جايزه فستيوال سون لاتينوس،تنه ريف، جزايرقناري.

         دكتراي افتخاري دانشگاه رم تُور ورجاتا (ايتاليا).

         دكتراي افتخاري دانشگاه پاو (فرانسه).

         اعطاي فرمان «اِل سول دِ پرو» همراه نشان صليب الماس نشان از سوي دولت پرو.

        قدرداني دولت اسرائيل به پاس تلاش مستمر و خالصانه در جهت تعميق دوستي ملت هاي پرو و اسرائيل.

2002 دكتراي افتخاري دانشگاه ناسيونال سان آنتونيو آباد دِل كوسكو.

         دكتراي افتخاري دانشگاه پولينسيا فرانسسا.

         جايزه طلاي انجمن روزنامه نگاران و نويسندگان دومينيكن (جمهوري دومينيكن).

         مدال طلاي شهر جنووا (ايتاليا).

         جايزه ناباكف از سوي مركز آمريكايي پِن به پاس يك عمر تلاش ادبي، نيويورك (ايالات متحده).

         جايزه بين المللي بنياد كريستوبال گابارون دِ لتراس، به عنوان بزرگترين نويسنده اسپانيايي زبان عصر ما، بايادوليد(اسپانيا).

         جايزه بارتولومه مارچ به خاطر كتاب «راستي دروغ ها» به عنوان بهترين كتاب سال در حوزه نقد ادبي، بارسلونا (اسپانيا).

         دكتراي افتخاري لا تروب يونيورسيتي ملبورن (استراليا).

         دكتراي افتخاري اسكيدمور كالج، ساراتوگا اسپرينگ فيلدز (ايالات متحده).

         جايزه آتنئو آمريكانو در دهمين سالگرد كاسا آمريكا به پاس« تلاش صادقانه و مستمر ادبي و اهتمام در ايجاد همدلي اجتماعي»، مادريد (اسپانيا).

         دكتراي افتخاري دانشگاه ملي پيورا (پرو).

         دكتراي افتخاري دانشگاه ملي پدرو  روئيس  گايو دِ چيكلايو (پرو).

2003 مدال افتخار و نشان صليب بزرگ، اهدايي كنگره جمهوري پرو، ليما.

         مدال افتخاري شهر تروخييو (پرو).

         مهمان برجسته و اهداي مدال «چان چان» و اعطاي فرمان سفير فرهنگي آزادي، ترخييو (پرو).

        دكتراي افتخاري دانشگاه كاتوليك لوواينا (بلژيك).

        جايزه روژه كايو، پاريس (فرانسه).

         افتتاح كتابخانه «ماريو بارگاس يوسا» در انستيتو سروانتس برلين (آلمان).

        جايزه بوداپست (لهستان).

         دكتراي افتخاري دانشگاه ملي مهندسي، ليما (پرو).

         مدال رياست دانشگاه هوفسترا، نيويورك (ايالات متحده).

         دكتراي افتخاري دانشگاه آكسفورد.

         دكتراي افتخاري دانشگاه پداگوخيكا ناسيونال فرانسيسكو موراسان، تگوسيگالپا (هندوراس).     

   

  

 

   

زندگي نامه  ماریو بارگاس یوسا

زندگي نامه  ماریو بارگاس یوسا

ترجمه: رامین مولایی

 

«خورخه ماريو پدرو بارگاس يوسا » ـ 1 ـ روز يكشنبه 28 ماه مارس 1936 در شهر «آرِكيپا » ـ 2 ـ  ي پرو به دنيا آمد. هنگام تولد وي « ارنستو  بارگاس  مالدونادو » ـ3ـ  و « دورا  يوسا  اورِتا » ـ4ـ  پدر و مادرش از يكديگر جدا شده بودند و ماريو تا ده سالگي با پدرش روبرو نشد.

كلاس اول تا چهارم را در دبستان « لا  سايه »ـ5ـ شهر « كوچابامبا » در بوليوي گذراند. در سال 1945 خانواده اش به پرو بازگشتند و در « پيورا »ـ6ـ  و كلاس پنجم دبستان را در آنجا طي كرد. نهايتاٌ دوران دبستان را در « ليما » ـ 7 ـ به اتمام رساند.

رويارويي با پدر به منزله تغييري جدي در شكل گيري دوران بلوغ وي بود و به اين ترتيب روانة «كالج نظامي لئونسيو پرادو »ـ 8 ـ در ليما شد، جايي كه تنها سال سوم و چهارم متوسطه را سپري كرد و در نهايت تحصيلات متوسطه اش را در دبيرستان «سان ميگل »ـ 9ـ پيورا به آخر رساند.

سال 1953 به ليما بازگشت و براي تحصيل رشته ادبيات و حقوق به دانشگاه « ناسيونال مايور  دِ سان ماركوس »ـ 10 ـ وارد شد. اما رشته تحصيلي اش به هيچ عنوان مورد تأييد پدرش نبود. در همين دوران با داشتن فقط 18 سال تصميم گرفت باا ………….؟؟؟؟؟ « خوليا اوركيدي » ازدواج كند و  به اين ترتيب از لحاظ مادي دچار كمبودهاي مالي سختي شد تا جايي كه در مدت تحصيل در دانشگاه مجبور به تجربه لااقل شش كار مختلف گرديد از تدوين خبر در «راديو سانترال » ( راديو پان آمريكاناي فعلي)ـ11ـ ، گرفته تا تنظيم اسناد و ثبت مشخصات گورهاي گورستان شهر! ولي با اين وجود باز هم درآمد وي به سختي كفاف خرج زندگي مشترك و تحصيل اش را مي داد.

در سال 1959 به يمن دريافت بورس تحصيلي براي دريافت دكترا از دانشگاه « كُمپلوتنسه »ـ12ـ به مادريد سفركرد و يك سال پس از توفيق در دريافت دكتراي فلسفه و ادبيات در پاريس اقامت گزيد.

زندگي در شهر نور و زيبايي براي او در فقر و سختي براي گذران زندگي سپري شد. ابتدا از طريق  تدريس زبان اسپانيايي در مدرسه بِرليتز امرار معاش مي كرد. اما كمي بعد به او امكان دادند تا با هنر مورد علاقه اش ادبيات سر و كار داشته باشد و اين زماني بود كه به عنوان مجري وارد سازمان راديوـ تلويزيون فرانسه  ORTF شد و هم چنين به عنوان روزنامه نگار در بخش اسپانيايي خبرگزاري فرانس پرس مشغول به كارشد.

تلاش هاي فراوان او در به كارگيري استعداد ادبي اش زماني به بار نشست كه كتابش در سال 1959به چاپ رسيد، يك مجموعه داستان به نام «سردسته ها »ـ 13 ـ و نخستين جايزه ادبي را برايش به همراه آورد: « جايزه لئوپولدو  آرياس » ـ14ـ . البته پيش از اين هم نمايشنامه اي تحت عنوان « گريز از اينكا » ـ15ـ را نوشته بود.

سال 1964 به پرو بازگشت، با خوليا اوركيدي متراكه كرد و دومين سفرش را به جنگل تجربه كرد، سفري كه طي آن اطلاعات زيادي درباره آمازون و ساكنين اش جمع آوري كرد.

در سال 1965 به هاوانا سفركرد، جايي كه به عنوان يكي از اعضاي هيئت داوران جوايز « كاسا دِ لوس آمريكاس» و نيز دبير تحريرية مجله كاسا دِ لوس آمريكاس مشغول همكاري شد و اين همكاري تا زماني كه در 1971 به طور قطعي از انقلاب كوبا و اهداف آن فاصله گرفت، ادامه پيداكرد.

در سال 1965 با «پاتريسيا يوسا » ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج دو پسر به نام هاي «آلبارو» (1966 )، « گونسالو»(1967) و دختري به نام «مورگانو »(1974) است. در 1967 به عنوان مترجم يونسكو در يونان به همراه «خوليو كورتاسار» مشغول فعاليت شد و سرانجام در 1974 خانه و خانواده اش را به اروپا منتقل كرد و متناوباٌ در شهرهاي پاريس، لندن و بارسلونا اقامت گزيد.

اقامت وي در اروپا مانع از پيگيري فعاليت هايش در پرو نبود. در 1981 مديريت برنامه تلويزيوني « برج بابل» را به عهده داشت كه توسط شبكه تلويزيوني « پان آمريكانا  تله بيسيون» تهيه مي شد. در 1983 به درخواست پرزيدنت «فرناندو  بلانده  ترري» مسئوليت كميته تحقيق پيرامون ماجراي قتل هشت روزنامه نگار پرويي را به عهده گرفت.

در 1987 به عنوان رهبر سياسي نهضت آزادي مخالف با قدرت طلبي هاي رئيس جمهور وقت «آلن گارسيا پِرِز» مطرح شد.

بافرارسيدن سال 1990 به عنوان كانديداي انتخابات رياست جمهوري از سوي «جبهه دموكراتيك» معرفي شد كه پس از انجام دو دوره رأي گيري موفق به احراز اين مقام در كشورش نگرديد. پس به لندن بازگشت و فعاليت هاي ادبي اش را از سرگرفت.

در 1993 بدون اينكه از تابعيت پرويي خود دست كشد، به تابعيت دولت اسپانيا درآمد. در حال حاضر نيز با روزنامه معتبر و پرتيراژ « الِ پائيس» اسپانيا و نيز ماهنامه « لِتراس   ليبرِس» چاپ مكزيك همكاري دارد.

از موفقيت هاي ادبي وي مي توان به عضويت در« آكادمي زبان پرو »(1975)، انتخاب شدن به رياست «انجمن بين المللي پِن» (1976) و نيز عضويت در « رئال آكادمياي زبان اسپانيايي »(1994) اشاره كرد.

در همين راستا، از او به عنوان استاد مدعو در بسياري از مراكز دانشگاهي معتبر جهان جهت تدريس دعوت به عمل آمده است، مراكزي مانند: « كويين مري كالج» و « كينگز كالج» دانشگاه لندن، «دانشگاه دركمبريج» و « اسكاتيش آرتس كانسيل» انگلستان، « دانشگاه كلمبيا» در ايالت واشنگتن، « مركز بين المللي وودرو  ويلسون»، « دانشگاه بين المللي فلوريدا»، «دانشگاه هاروارد»، « دانشگاه پرينستون» و «دانشگاه جورج تاون» در آمريكا،« دانشگاه پوئرتو ريكو» و چندين دانشگاه در آلمان نام برد.

همچنين وي در هيئت داوري بسياري از جوايز ادبي و رويدادهاي فرهنگي دنيا عضويت داشته است كه از ميان آنها مي توان به :

ـ كاسا دِ لوس آمريكاس، هاوانا، كوبا(1965)

ـ جشنواره سينمايي ايبروآمريكانو در اوئلبا (1995) به عنوان رياست هيئت داوران.

ـ جايزه ميگل دِ سروانتس اسپانيا (1998 و 1999)

ـ جوايز راديو و تلويزيون اِكو (1998)

 

اشاره كرد.

آثاري كه در ادامه مي آيد را مي توان به مثابه ثمره سال ها كار ادبي، هنري و سياسي ـ  اجتماعي وي قلمداد نمود:

ـ دوئل ، داستان (1957)

ـ سردسته ها، مجموعه داستان(1959)

ـ شهر و سگ ها، رمان (1963)

ـ خانه سبز، رمان (1966)

ـ جنگ نامة تيران لوبلان، مقدمه اي بر رمان ژوان مارتوره (1969)

ـ ماجراي پشت پرده يك رمان، مقاله (1969)

ـ گارسيا ماركز: داستان يك تصميم، مقاله ادبي(1971)

ـ پانتالئون و بازديدكنندگان، رمان(1973)

ـ جشن دائمي: فلوبر و مادام بوآري، مقاله ادبي (1975)

ـ عمه خوليا و نويسنده، رمان‌(1977)

ـ دوشيزه اي از تاكنا، تئاتر (1981)

ـ‌ جنگ آخرالزمان، رمان (1981)

ـ ميان سارتر و كامو، مقالات(1981)

ـ كاتيه و اسب‌آبي، تئاتر (1983)

ـ دربرابر باد و جزر و مد، مقالات ادبي و سياسي(1983)

ـ داستان مايتا، رمان(1984)

ـ انبوه شكوه، مقاله اي درباره فرناندو بوتِرو(1984)

ـ دربرابر باد و جزر و مد، جلدهاي اول(1972 ـ 1962) و دوم  (1983ـ 1972)، (1986)

ـ لا چونگا، تئاتر (1986)

ـ چه كسي پالومنيو  مولِرو را كشت؟، رمان پليسي(1986)

ـ داستان‌گو، رمان (1987)

ـ ستايش مادرسالاري، رمان (1988)

ـ در برابر باد و جزر و مد، جلد سوم(1990 ـ1983)، (1990)

ـ راستي دروغ ها، مقالات ادبي (1990)

ـ واقعيت نويسنده، مجموعه سخنراني هاي ايرادشده در دانشگاه سيراكوسا(1991)

ـ مردي غمگين و خشمگين، مقاله اي در باره جورج گروژ (1992)

ـ ماهي در آب، خاطرات(1993)

ـ ديوانة بالكن ها، تئاتر(1993)

ـ مرگ در آند، رمان(1993)

ـ مبارزه براي آزادي، مقالاتي پيرامون فرهنگ آزادي(1994)

ـ چشم هاي زيبا، تابلوهاي زشت، نمايشنامه راديويي(1994)

ـ آرمانشهر باستاني، خوسه ماريا آرگِداس و داستان هاي كوتاه سرخپوستان،مقاله (1996)

ـ موج آفريني، منتخب مقالات «دربرابر باد و جزر و مد»، منتشرشده در انگلستان(1996)   

ـ دفترهاي دُن ريگوبرتو،رمان (1997)

ـ نامه هايي به يك نويسنده جوان، مقاله ادبي(1997)

ـ سور بُز،رمان (2000)

ـ ناسيوناليسم: تهديدي نو ، منتخبي از مقالات سياسي منتشرشده در آلمان (2000)

ـ زبان عشق، مجموعه مقالات انتشاريافته در روزنامه اِل پائيس(2001)

ـ راستي دروغ ها، ويراست جديد به همراه يازده مقاله ادبي تازه(2002) ـ برنده جايزه معتبر «بارتلومه مارچ » در سال 2002 به عنوان بهترين كتاب انتشار يافته در اروپا در حوزه نقد ادبي. #

 

آثار ماريو بارگاس يوسا به زبان هاي فرانسوي، ايتاليايي، پرتغالي، كاتالان، انگليسي، آلماني، هلندي، لهستاني، رومانيايي، مجاري، بلغاري، چك، روسي، ليتوانيايي، استونيايي، اسلواكيايي، اوكرايني، اسلوونيايي،سوئيسي، نروژي، دانماركي، فنلاندي، ايسلندي، يوناني، عبري، تركي، عربي، ژاپني، چيني، كره‌اي ـ و البته فارسي ـ ترجمه شده است.

         

 

              

برادر کوچکتر- نوشته ماریو بارگاس یوسا(ماهنامه گلستانه - اردیبهشت 84)

 

El  Hermano  Menor (1)

 

برادر كوچك (1)

 نوشته: ماریو بارگاس یوسا

ترجمه: رامین مولایی

کنار جاده تخته سنگ بزرگي بود و روي آن يك قورباغه‌ي چاق. داويد با دقت نشانه گرفت.

خوآن گفت:

ـ شليك نكن.

داويد اسلحه را پايين آورد و متعجب به برادرش نگاه كرد.

خوآن گفت:

ـ صداي تيراندازي رو مي شنوه؟

ـ ديوانه‌اي؟ ما پنجاه كيلومتري از آبشار دوريم.

خوآن ادامه داد:

ـ شايد در آبشار نباشه، اما توي غارها كه هست.

داويد گفت:

ـ نه، تازه اگر هم باشه هرگز فكر نمي كنه كه ما هستيم. 

قورباغه هنوز همانجا بود و با دهان گاله‌ مانندش آسوده نفس مي كشيد و از پس چشم هاي پُف كرده اش، با حالتي تنفرانگيز داويد را ورانداز مي كرد. داويد دوباره با تأني هفت تير را نشانه رفت و شليك كرد.

خوآن گفت:

ـ نزديش!

ـ چرا زدمش!

نزديك سنگ رفتند. لكه‌ي سبز كوچكي همان‌جا را كه قورباغه بود، كثيف كرده بود.

ـ نزديش!

خوآن گفت:

ـ چرا، چرا، زدمش!

 

به طرف اسب ها رفتند. سوز سرد و گزنده‌اي كه در اين فاصله همراهي شان كرده بود همچنان مي وزيد، اما منظره اطراف شروع به تغيير مي‌كرد: خورشيد پشت تپه ها فرو مي رفت، در پاي يك كوه ساية مبهمي روي مزرعه ها افتاده بود، ابرهاي انبوه روي قله هاي دوردست رنگ خاكستري تيرة صخره را به خود گرفته بودند. داويد زيراندازي را كه براي لميدن روي زمين پهن كرده بود، روي شانه‌هايش كشيد و بعد ماشين‌وار، جاي گلوله خرج شدة هفت تيرش را پُر كرد. خوآن دزدكي دست هاي داويد وقتي اسلحه را پُر مي‌كردند و آن را در غلاف‌اش مي‌گذاشتند، زير نظرداشت: به نظر نمي‌آمد كه انگشت هايش از اراده‌اي فرمان ببرند، بلكه فقط كار مي‌كردند.

داويد گفت:

ـ ادامه بديم؟

خوآن سري به تأييد تكان داد.

 

راه، سربالايي باريكي بود. حيوان ها به سختي خودشان را بالا مي كشيدند و روي سنگ هاي هنوز خيس از باران هاي روزهاي اخير، مُدام سُر مي خوردند.برادرها در سكوت به راهشان ادامه مي دادند. بخار رقيق و لطيفي از دهانشان بيرون مي زد، كمي به صورتشان مي خورد اما بلافاصله محو مي شد. هوار ديگر تاريك شده بود وقتي از دور، غارها و تپه‌ي برآمده و فراخ مثل كرم شب تاب را كه همه آن را به نام تپه چشم ها مي شناختند، تشخيص دادند..

 خوآن پرسيد:

ـ مي خواي يه نگاهي بندازيم شايد اينجا باشه؟

ـ به زحمتش نمي ارزه. مطمئنم كه از آبشار جُم نخورده. خوب مي دونه كه مي تونن ببيننش: هميشه يه كي از جاده رد مي شه.

خوآن گفت:

ـ هر طور ميلِ‌ته.

و لحظه اي بعد پرسيد:

ـ شايد اصلاٌ يه جورايي دروغ گفته بوده؟

ـ كي؟

ـ همون كه بهمون گفت اونو ديده.

ـ لئوندريا؟ نه، اون جرأتش‌رو نداره به من دروغ بگه. گفتش كه اون زير آبشار پنهون شده و مطمئنم كه اونجاس. حالا مي بيني.

راهشان را ادامه دادند، تا شب شد. ملافه اي سياه آنها را در خود پيچيد و در تاريكي، وانهادگي آن ناحية متروك بي دار و درخت و بي سكنه، در سكوتي كه هر لحظه نمايان‌تر مي شد تا به حضوري عيني بدل مي گشت، قابل مشاهده بود. خوآن سر خم كرده روي گردن مركب اش، تلاش مي كرد تا ردپاهاي كم پيداي مسير را تشخيص دهد. زماني دريافت به قله رسيده اند كه نامنتظر پا به سرزميني هموار گذاشتند. داويد اشاره كرد كه بايد پياده ادامه دهند. از اسب پايين آمدند، حيوان ها را به صخره ها بستند. برادر بزرگتر يال اسبش را كشيد، چند دفعه گودي كمر حيوان را نوازش كرد و زير لب گفت:

ـ اميدوارم فردا نبينمت كه يخ زدي.

خوآن پرسيد:

ـ الآن پايين مي ريم؟

داويد جواب داد:

ـ آره. سردت كه نيست؟ بهتره روز رو توي دره منتظر بمونيم. همونجا استراحت مي كنيم. از پايين رفتن تو تاريكي مي ترسي؟

ـ نه، اگه مي خواي پايين مي ريم.

 

-         - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -  

 

كنار هم نشستند. شب سرد بود، هوا مرطوب و آسمان گرفته. خوآن سيگاري آتش زد. خسته و كوفته بود، ولي خوابش نمي ‌بُرد. احساس كرد برادرش چُرتش گرفته و خميازه مي كشد؛ كمي بعد بي حركت ماند، نفس كشيدنش نرم و نصف و نيمه بود و كم كم صدايي زمزمه وار از خودش بيرون مي داد. خوآن هم سعي كرد بخوابد. تا جايي كه مي توانست بدنش را روي سنگ ها يله داد و تلاش كرد تا مخ اش را از فكر و خيال خالي كند ولي نتوانست. سيگار ديگري روشن كرد. وقتي سه ماه پيش سر گله رسيده بودند، دوسالي مي شد كه برادر و خواهرش را نديده بود. داويد همان آدمي بود كه از بچگي هم ازش متنفر بود و هم مي‌پرستيدش؛ اما لئونور برعكس: او ديگر آن دختربچه اي نبود كه از پنچره هاي لا موگره سرك مي كشيد تا به سرخپوست هاي آواره سنگ پرتاب كند، بلكه حالا زني بود بلند قامت با رفتارها و ژست هايي بدوي، و زيبايي اش همچون طبيعتي كه احاطه اش مي كرد چيزي وحشيانه در خود داشت. خوآن هربار كه در خاطر خود به دنبال تصويري از خواهرش بود، احساس مي‌كرد در چشم‌هايش نفرت شديدي موج مي‌زند.سپيده‌دم آن روز، وقتي كاميلو را ديد كه براي آماده كردن اسب ها، از زمين زراعي‌اي كه خانه چوپاني را از اصطبل ها جدا مي كرد، عبور مي‌كند، شك كرده بود. داويد گفته بود:

ـ بي سر و صدا بيرون مي ريم. صلاح نيس دخترك بيدار شه.

   

وقتي روي پنجه پا از پله هاي خانه چوپاني پايين مي رفت و در جاده متروك كنار زمين هاي بذرپاشي شده مي گذشت، احساس غريبي ازخفگي داشت، انگار روي بلندترين نقطه كوردييرا بود؛ تقريباٌ از دستة وزوزكنان مگس هايي كه وحشيانه به او حمله ور مي شدند و قسمت هاي لخت پوست شهري‌اش را مي گزيدند، چيزي احساس نمي كرد. با شروع صعود از كوهستان، حالت خفگي‌اش هم از بين رفت. سواركار خوبي نبود، و پرتگاه، در هم پيچيده چون وسوسه اي خطرناك در حاشية جاده اي كه به مار باريكي مي مانست، او را به سمت خود مي‌كشيد. همه وقت مراقب بود، مواظب هر گام مركبش و همه‌ي هوش و حواسش بر عليه سرگيجه اي كه هر آن بيشتر مي شد، متمركز بود.

 

ـ نيگاكن!

خوآن تكاني خورد و گفت:

ـ ترسوندي من‌رو!  . . . فكر كردم خوابي.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

داويد گفت:

ـ اونه. مي بينيش؟

براي يك لحظه، زبانه‌ي كم‌فروغ آتش چهره‌ي تيره و هراسيده‌اي كه گرما را مي‌جست، روشن كرد.

 

خوآن خودش را پس كشيد وزير لب گفت:

ـ چي كار كنيم؟

اما داويد ديگر كنارش نبود: او به سوي نقطه‌اي كه آن چهره‌ي زودگذر ديده شده بود، مي دويد.

 

خوآن چشمهايش را بست: سرخپوست چمباتمه زده با دست هايي كه به سوي آتش دراز شده و مردمك هاي ريزشده از تلألو آذرخش هاي آتش او را  پيش خود تصوير كرد؛ ناگهان چيزي از بالاي سرش پريد، گمان كرد حيواني است، وقتي ديد كه دو دست روي گردن او به هم قفل مي شوند، تازه فهميد جريان چيست. ناخودآگاه از آن درگيري نامنتظر كه در دل تاريكي پي گرفته شده بود، احساس وحشت بي‌حدي كرد؛ اما نه حتي سعي در جلوگيري از آن نكرد؛ بلكه مثل يك حلزون خودش را مچاله كرد تا آسيبي نبيند و چشم هايش را حسابي باز و تلاش كرد تا در تاريكي مهاجم را ببيند. همان موقع صدايش را بازشناخت: « رذل، چي كار كردي؟» « چي كار كردي،توله سگ؟». خوآن صداي داويد را شنيد و تازه متوجه شد كه اين او بود كه داشت به سرخپوست لگد مي زد؛ گاه هم به نظر مي آمد نوك لگدهايش روي سرخپوست پايين نمي آمد، بلكه به روي سنگ هاي كناري مي خورد؛ و همين شايد بيشتر عصباني اش مي كرد. اوايل درگيري صداي خرناسي آرام به گوش خوآن مي رسيد، انگار سرخپوست غرغر مي كرد، اما بعد فقط صداي خشمگينانه داويد، تهديدها و فحش هايش را مي شنيد. ناگهان خوآن در دست راست خود هفت تير را يافت، انگشتش به نرمي روي ماشه  فشار ‌آورد. حيرتزده فكر كرد اگر شليك كند، شايد برادرش را هم بكشد؛ اما از اسلحه ابايي نداشت، برعكس همانطور كه به سمت شعله پيش مي رفت، احساس آرامش عجيبي داشت.

فرياد كشيد:

ـ بسه، داويد. يه گلوله بهش بزن. ديگه آزارش نده.

جوابي دركار نبود. حالا خوآن آنها را نمي ديد: سرخپوست و برادرش، گلاويز با هم از حلقه نوراني آتش بيرون غلتيده بودند. نمي ديدشان، ولي صداي خشك مشت‌ها و گاه فحش يا نفسي عميق را مي‌شنيد.

فرياد زد:

ـ داويد، از اونجا بيا بيرون. وَيلا شليك مي‌كنم. 

گرفتار خشمي عظيم، چند ثانيه بعد تكرار كرد:

ـ ولش كن، داويد! قسم مي خورم كه شليك مي كنم.

باز هم جوابي در كار نبود.

 بعد از اولين شليك، خوآن لحظه اي مبهوت برجا ماند؛ اما بعد، ناگهان و بدون مكث تيراندازي را از سر گرفت و تا زماني كه لرزش ضربه‌ي چكاننده به خشاب خالي را حس  كرد، ادامه داد. بي‌حركت ماند؛ اصلاً متوجه نشد كه هفت‌تير از دستش رها شد و روي پاهايش افتاد. صداي آبشار محو شده بود؛ لرزشي تمام بدنش را پيمود، پوستش خيس عرق بود، به زحمت نفس مي‌كشيد. ناگهان فرياد زد:

ـ داويد!

در كنارش، صدايي خشمناك و هراسان جواب داد:

ـ من اينجام، الاغ! تو فكر كردي به منم مي توني شليك كني؟ باز ديوونه شدي؟     

 

 

 

 

 

 

EL  HERMANO  MENOR (2)

 

برادر كوچكتر (2)

 

لئونور از پارس سگ ها فهميد كه آنها از راه رسيده بودند. خواب و بيدار بود كه صداي كلفت لًندلًندي سكوت شب را شكافت و از زير پنجره اش گذر كرد، صدايي شبيه نفس نفس حيواني هراسان. اِسپوكي بود كه با بدخًلقي جنون آميز و زوزه هاي وحشتناكش هشدار مي داد. بلافاصله صداي يورتمة سلانه سلانه و غرش كركننده‌ي دورميتا، سگ آبستن را شنيد. پرخاش سگ ها تمام شد: پارس ها به لَهلَه زدن هاي شوق آميزي بدل شد كه هميشه آن‌طور به استقبال داويد مي رفتند. از لاي شكافي، نزديك شدن برادرانش را به خانه ديد و بعد صداي در اصلي را شنيد كه باز و بسته شد. منتظرماند تا از پله ها بالا بيايند و به اتاقش برسند. وقتي در باز شد، خوآن دستش را به طرف او دراز كرد.

داويد گفت:

ـ سلام، دختركوچولو.

اجازه داد تا در آغوش بگيرندش، صورتش را جلو برد ولي خودش آنها را نبوسيد. خوآن چراغ را روشن كرد.

ـ چرا منو خبر نكردين؟ بايد بهِم مي گفتين. مي خواستم جلوشون رو بگيرم، اما كاميلو نذاشت. بايد اون رو ادب كني، داويد؛ اگه مي ديدي چطور خودشه رو  به من مي چسبوند: اون يه رذلِ وحشيِ. التماسش مي‌كردم كه وِلم كُنه، ولي گوشش بدهكار نبود.

او با قدرت شروع به حرف زدن كرده بود ولي ناگهان صدايش خاموش شد. موهايش به هم ريخته و پابرهنه بود. داويد و خوآن سعي داشتند آرام‌اش كنند، موهايش را نوازش مي كردند، با او شوخي مي كردند و “دختركوچولو” صدايش مي زدند.

داويد توضيح داد:

ـ نمي خواستيم ناراحتت كنيم. تازه آخرين لحظه تصميم گرفتيم كه بريم. تو هم ديگه خوابيده بودي. 

لئونور گفت:

ـ خلاصه چي شد؟

خوآن پتو را برداشت و خواهرش را پوشاند. لئونور از گريه كردن دست كشيده بود. رنگ پريده، دهانش نيمه باز و نگاهش مضطرب بود.

داويد گفت:

ـ هيچي. هيچ اتفاقي نيفتاد. پيداش نكرديم.

اضطراب از چهره لئونور محوشد و بر لب هايش حالتي از آسودگي نقش بست.

داويد گفت:

ـ ولي بالاخره پيداش مي كنيم.

و با حالتي بي‌خيال به لئونور تأكيد كرد كه بايد استراحت كند. بعد برگشت. لئونور گفت:

ـ يه لحظه صبر كنيد، نريد.

خوآن از جايش تكان نخورده بود.

داويد گفت:

ـ بله؟ چت شده دختركوچولو؟

ـ ديگه دنبالش نرين.

داويد گفت:

ـ نگران نباش، فراموشش كن. اين يه كار مردونه‌س. بسپارش به ما.

لئونور باز زير گريه زد، و اين بار با ترس و لرز. سرش را ميان دست هايش گرفت، گويي تمام بدنش را برق گرفته باشد، فريادهايش سگ ها را گوش به زنگ كرد، جوري كه پاي پنجره شروع به پارس كردند. داويد پرسشگرانه رو به خوآن كرد، ولي برادر كوچكتر ساكت و بي حركت ايستاده بود.

داويد گفت:

ـ خُب ديگه كوچولو. گريه نكن. دنبالش نمي ريم.

ـ دروغ مي گي. تو اونو مي كشي. من تو رو مي شناسم.

داويد گفت:

ـ كاريش ندارم. اگه فكر مي كني كه اون بدبخت ارزش تنبيه نداره . . .

لئونور خيلي سريع، در حالي كه لب هايش را مي گزيد، گفت:

ـ اون هيچ كاريم نكرد.

داويد تأكيد كرد:

ـ بيشتر از اين فكرش‌رو نكن. ما هم فراموشش مي كنيم. آروم باش، كوچولو. 

لئونور همچنان گريه مي كرد؛ گونه ها و لب هايش خيس شده بودند و پتويش روي زمين افتاده بود. تكرار كرد:

ـ اون هيچ كاريم نكرد. همه‌ش دروغ بود.

داويد گفت:

ـ مي فهمي چي مي‌گي؟

ـ من نمي تونستم تحمل كنم همه جا دنبالم بياد ـ لئونور مِن مِن مي كرد ـ اون تمام روز مثل سايه دنبالم بود.

داويد با عصبانيت گفت:

ـ من مقصرم. خطرناكه يه زن راست راست تو مزرعه راه بره. منم بِهش دستور داده بودم كه مواظبت باشه. نبايست به يه سرخپوست اعتماد مي كردم. همه‌شون عين هم‌اند.

لئونور ناله كرد:

ـ اون هيچ كاريم نكرد. باور كن دارم بهت راست مي‌گم. از كاميلو بپرس؛ اون مي دونه كه هيچ اتفاقي نيفتاده. براي همين كمكش كردم فرار كنه. باور نمي‌كني؟ بله، اون رفته. من خودم بِهش گفتم. فقط مي خواستم از دستش خلاص شم، واسه همين اين داستان‌رو سرهم كردم. كاميلو همه چي رو مي دونه، ازش بپرس.

خوآن برگشته بود و به طرف در مي رفت، وقتي داويد سعي كرد جلويش را بگيرد، از كوره در رفت. انگار شيطان تو جلدش رفته باشد، شروع كرد به ناسزا گفتن: خواهرش را فاحشه خواند و برادرش را ظالم و پست و مشت محكمي به سينه داويد زد كه مي خواست راهش را ببندد؛ و با گام هاي بلند و در حالي كه پشت ‌سرش ردي از فحش و ناسزا برجاگذاشت، از خانه خارج شد. لئونور و داويد او را كه چون ديوانه‌اي داد و قال مي كرد و راهش را در زمين خشك و باير پيش گرفته و مي‌رفت، نگاه مي كردند؛ و ديدندش كه وارد كشتزار شد و كمي بعد از آن رد شده و از يال كلورادو بالا كشيد. اسب تنبل لئونور فرمانبردارانه مسيري را كه دست هاي نابلد گره خورده به افسارش، به او نشان مي دادند با جست و خيز سنگين، بازيگوشي و افشاندن يال طلايي اش طي مي كرد، تا به كنار جاده‌اي رسيد كه از ميان كوه ها، گذرگاه ها و شوسه هاي طولاني به سمت شهر مي رفت. آنجا سرپيچاند.تازيانه اي به پاهاي عقبي اش فرو آمد، شيهه كشان، چون رقصنده‌اي فرياد كشيد و وحشيانه به دشت باير برگشت.

لئونور گفت:

ـ بهش تير مي اندازد.

داويد در كنارش گفت:

ـ نه. آروم بگير. از خودش دفاع مي كنه.

سرخپوست هاي زيادي از در آلونك ها بيرون آمده بودند و مات و مبهوت به برادر كوچكتر كه به طرز ناباورانه‌اي مطمئن روي اسب نشسته بود و گاه با خشم به پهلوهاي حيوان مي زد و با يكي از مشت هايش به سرش مي كوبيد، خيره شده بودند. زير بار ضربه ها، كلورادو از سويي به سويي ديگر مي رفت، جست مي‌زد، پس مي‌رفت، تلوتلو مي‌خورد، چند قدمي چهارنعل مي‌رفت و ضربه ها را تاب مي‌آورد؛ اما گويي كره اسب سربازي را پشت خود داشت‌. لئونور و داويد ساكت و مبهوت پيدا و ناپيدا ‌شدن او را كه استوار چون رام‌كننده‌اي كاركشته بود، تماشا مي‌كردند. ناگهان كلورادو رنجورانه متوقف شد؛ سر نحيف و لاغرش شرمسارانه  به زير افتاد و در حالي‌كه خسته و ناتوان نفس مي‌كشيد،   ساكت و بي‌حركت ماند. در اين لحظه گمان كردند كه برمي‌گردد: خوآن حيوان را به سمت خانه هدايت كرد و مقابل در ايستاد، ولي از اسب پايين نيامد. انگار چيزي را به ياد ‌آورده باشد، نيم‌دوري زد، و با يورتمه كوتاهي مستقيم به طرف بنايي رفت كه به آن ” لا موگره“ مي‌گفتند. آنجا با يك جست پياده شد. در بسته بود، و خوآن با لگد چفت در را به هوا پراند. بعد رو به سرخپوستاني كه داخل بودند و آنها كه بيرون مي‌آمدند، با فريادهايي فهماند كه مجازات همه پايان يافته بود. بعد آهسته به سمت خانه برگشت. جلوي در، داويد منتظرش بود. خوآن جدي نشان مي داد: خيس عرق بود، و در چشم هايش‌ غرور و غيرت موج مي زد. داويد به او نزديك شد و دست انداخته به شانه‌هايش، او را داخل برد.

به او گفت:

ـ بيا بريم، تا لئونور درد زانوهايت را مي‌گيرد، ما هم لبي تر مي‌كنيم.          

 

          

کاغذ و قلم دربند حسادت

 

كاغذ و قلم در بند حسادت

 

نوشته : آنخل  س. آرگيندي

ترجمه : رامين مولايي

 raminmolaei@gmail.com

ننها ناكام قادر به درك نكبت است ، جان هاي كامياب سخت تر از آنند كه شكنندگي جان هاي تيره بخت را درك كنند .

                                                                                   شاتوبريان

 

دكتر “ لويي ـ فردينان  Destouches    ، متولد 1894 در   COURBEVOIE  ـ فرانسه ، كه نام خانوادگي مستعار “ سِلين ” را براي امضاء آثارش برگزيده بود ، در سال 1932 با انتشار رمان “ سفر به انتهاي شب ” كه بدون ترديد يكي از بديع ترين و نيز تأثيرگذارترين آثار ادبي قرن بيستم است بر قله رفيع ادبيات جهان جاي گرفت و نامش را جاودانه ساخت . پس از انتشار رمان ، منتقدان آن را اثري عميق و جسورانه بر عليه وضعيت بشر ارزيابي كردند . چند سال بيشتر از چاپ اين كتاب نمي گذشت كه سلين به همكاري با حكومت “ ويشي ” ـ كه دست نشانده آلمان نازي طي جنگ جهاني دوم محسوب مي شد ـ ، داشتن افكار ضد يهود و نيز حمايت از نازي ها در سلسله نوشته هايي كه پيش از شروع جنگ دوم جهاني منتشر ساخته بود ، متهم گرديد ، اتهاماتي كه وي آنها را هيچگاه نپذيرفت و به علاوه هيچگاه نيز به درستي اثبات نشدند ؛ اما همين اتهامات نه چندان محكمه پسند ، باعث شد تا او سال هاي اوج خلاقيت ادبي اش را در زندان بگذراند .

 اينك ـ تابستان سال 2002 ـ پس از گذشت نزديك به شصت سال ، نامه هاي منتشر نشده اي از وي كه آنها را در طول اسارت خود در زندان  Vestre  Faengsel  ” واقع در دانمارك نگاشته بوده است ، با تلاش و زير نظر وكيل دانماركي اش “ ميكلسِن ” و با همكاري همسر نويسنده “  LUCETTE   ALMANSOR    در قالب كتابي تحت عنوان “ نامه هاي زندان ” به زبان اسپانيايي منتشر گرديده است .

لويي ـ فردينان سلين اعتقاد مبرم داشت كه اين افتراها برخاسته از تنفر ، حسادت و ميل به انتقامجويي شماري از روشنفكرهاي كمونيست فرانسه نسبت به وي بوده است . او در قسمت هاي مختلفي از نامه هاي خود بنا به ضرورت از“ آندره مالرو” ، “ لويي آراگون ” ،“ كاسو” و يا “  اِلسا  تِريوله ”به عنوان عاملان اصلي و مؤثر در تحت تعقيب قرارگرفتن و سپس زنداني شدنش نام مي برد . آنچه مسلم است اينكه همه اينان از اعضاي كانون ملي نويسندگان بودند ، تشكيلاتي كه از دل نهضت مقاومت فرانسه بيرون آمد ، كانوني كه در سپتامبر 1944 ليست سياهي شامل اسامي دوازده نويسنده فرانسوي را منتشر ساخت كه  نام سلين در ميان ايشان به چشم مي خورد . همه چيز مؤيد اين نكته است كه او پر بيراه هم نمي گفت !

“ فرانسوا  GIBAULT  ”، مؤلف  بيوگرافي بسيار كاملي از نويسنده ، كه وظيفه بازخواني و بررسي نامه ها و نيز نوشتن ديباچه “ نامه هاي زندان ” را بر عهده داشته است ، به روشني توضيح مي دهد كه : “ سلين ، به آنچه كه پيش از جنگ نوشته بود و چرايي نوشتن آن ، اعتقاد و آگاهي كامل داشت . با برملاشدن آنچه در آلمان در حال تكوين بود ، آن جزوه ها چهره اي واقعي و تراژيك يافتند كه تا آن زمان نه هيچكس  آن را كشف كرده بود و نه پيشتر يعني در لحظه انتشار جزوه ها به آن توجه شده بود ، اين در حالي است كه خودش مانند يك قاتل به نظر مي آمد .  نوشته هاي وي جداٌ در جهت اجتناب از جنگ بودند ، اما با اغراق ها و توهم سازي هايي كاملاٌ بي ارتباط با آنچه سلين در نوشته هايش آورده بود ، پس از افتادن پرده ها و آشكار شدن فجايعي كه اينك بر همگان روشن شده بود ، اين بهانه واهي كه او يكي از زمينه سازان اين قتل عام ها بوده است ، دست آويز جناحي قرارگرفت كه هدف شان تنها شكار او بود” .

او در ادامه مي گويد : “ سلين ، خود بيش از هر كس ديگري مي دانست كه هيچگاه تمايلي به نسل كشي نداشته و نه حتي ناخواسته مورد سوءاستفاده قرار گرفته بوده است . او همچنين به يقين مي دانست معاونتي نه بيشتر از كساني چون “ ژان كوكتو ” ، “ موندرلان ” و “ موران ” در اين جنايات داشته است ، كساني كه به خوبي تا زماني كه آبها از آسياب بيافتد ، زير آب شنا كردند و در آخر هم سر از آكادمي فرانسه درآوردند ”.

به هر روي دوران سخت و طاقتفرسايي براي همه و به خصوص براي كساني بود كه به اين يا آن دليل واقعي يا موهوم از سوي گروه شكارچيان نشان شده بودند . هيچكس از متن اين نامه ها ، شقاوت جنگ و نيز البته بربريت نازي ها را در قتل عام يهوديان برداشت نمي كند . اين كتاب در پي شناساندن گونه اي از شرارت است كه همسايه ديوار به ديوار افشاگري و پرده دري و بدتر از وحشيگري هاي عيان و عريان جنگ ، نفرتي آشكار كه از اغراض شخصي سرچشمه مي گيرد و بسط مي يابد . اين نه چيره گي عدالت بر كژانديشي است و نه حق مردم براي تنازع بقاء خود و جامعه شان : اين تنها تسويه و از سر راه برداشتن عده ايست كه از زير و زبر فاتحان دون مايه باخبرند . اين در واقع نمايش عروسكي جديد و موقرانه ايست از محدودسازي ارضاكننده نوع بشر براي رو در رو نشدن با عمق و ميزان دنائت و رذالت دروني خود .

1945 سالي است كه در درك بهتر متن و موقعيت زماني “ نامه هاي زندان ” نقشي اساسي دارد :

 5 ژانويه ، در فرانسه ، وزارت جنگ دستور جمع آوري جزوه ها و كتاب هاي سلين را از كتابفروشي ها مي دهد . روز بعد “ روبر   Brasillach   ” اعدام مي شود . 22 فوريه “ ژاك  دوريو ” در نزديكي  Sigmaringen  به قتل مي رسد . در 16 مارس “ پيير  دِريو ” خودكشي مي كند . سلين به اتفاق همسرش در 18 مارس رواديد سفر به دانمارك را دريافت مي كنند و در 27 ام همان ماه به كپنهاك وارد مي شوند . روز 19 آوريل ، دادستان پاريس “ الكس  زوسما ” حكم جلب نويسنده را به اتهام خيانت صادر مي كند . در 5 مه ، ارتش انگلستان دانمارك را آزاد مي كند . سه روز بعد ، در 8  مه ، آلمان تسليم مي شود .

29 سپتامبر ، ادعانامه اي بدون امضاء ، سفارت فرانسه را از حضور سلين در كپنهاك مطلع مي سازد ، اين خبر به وزارت امور خارجه فرانسه منتقل مي شود . 10 اكتبر “ ژوزف  دورنان ” ؛ 11 اكتبر “ ژان  Herold – Paquis  ” و در 15 همان ماه “ پيير  لاوال ” اعدام مي شوند . در 1 دسامبر  “ ژان ـ پل  سارتر ” در “ Temps  Modernes           Les زير عنوان “ چهره مكتب ضديهود ” چنين عنوان مي كند : “ اگر سلين از آراء سوسياليستي نازي ها حمايت مي كرد ، براي اين بود كه براي اين كار پول مي گرفت . او در دل به اين انديشه معتقد نبود : براي وي راهي جز خودكشي داوطلبانه و مرگ وجود ندارد ” . فرداي انتشار اين مقاله “ روبر   دنوئل” ناشر آثار سلين در پاريس به قتل مي رسد  و درست دو هفته بعد نويسنده در كپنهاك دستگير و زنداني مي شود يعني در 17 دسامبر 1945 .

“ فرانسوا  Gibault  ” اظهار مي دارد كه : “ سلين بيش از هميشه احساس مي كرد كه حكم سگ جرب گرفته ادبيات فرانسه را دارد و خود را قرباني كفاره جهاني مي دانست كه در آن گروهي مسبب تمام جنايت ها و گروهي ديگر سالوس و رياكار بودند ” .

اين كتاب ، نامه هاي نويسنده اي 53 ساله است كه 75% سلامتي اش را به سبب شركت داوطلبانه به عنوان سرباز ارتش فرانسه در جنگ جهاني اول ، با كلكسيوني از بيماري هاي مزمن مانند : فشار خون ، ورم روده ، زخم معده ، اِگزِما ، رماتيسم و دردهاي كليوي از دست داده بود ، نويسنده اي كه در سلول زندانيان محكوم به مرگ ، در زندان كشور بيگانه محبوس است و به دليل ناآشنايي با زبان ايشان به دشواري مي تواند با آنها ارتباط برقراركند و طبعاٌ كاملاٌ منزوي است و به هيچ روي اتهامات مجعول منتسبه را قبول ندارد ! از سوي ديگر اين نامه ها گواهي بر عشقي است كه سلين به همسر خود “ Almansor     ucette   L” داشته است ، عشقي كه براي هر دوي ايشان تحمل اين همه ظلم را ميسر مي ساخته است .

سلين در 24 ژوئن 1947 آزاد  شده ، متعهد مي گردد تا بدون كسب اجازه مقامات قضايي از خاك دانمارك خارج نگردد . در 21 فوريه 1950 بار ديگر در پاريس به اتهام قيام بر عليه حكومت ، به صورت غيابي ، بدون آنكه اجازه دفاع به او داده شود و بي حضور وكيل وي ، مورد محاكمه قرار مي گيرد و به تحمل يك سال زندان مجدد در زندان دانمارك ، محكوم مي شود . پس از طي دوره محكوميت به اتفاق همسرش به فرانسه باز مي گردد و سال 1961 در   M  eudon  به درود حيات مي گويد .

اكنون بخش هايي از نامه هاي سلين را با هم مي خوانيم ، او در 5 مارس 1946 مي نويسد :

“ با انتشار رمان “ سفر به انتهاي شب ”  ، من از سوي تمامي احزاب مختلف مورد تمجيد و عنايت قرارگرفتم ، احزابي كه با اصرار بسيار و آشكارا به من احراز رده هاي بالاي حزب خود را پيشنهاد مي دادند . در اين ارتباط ،حزب كمونيست فرانسه خود را از همه راغب تر نشان مي داد . سبك داستان نويسي پوياي من ، بي رحمي ام در نوشتن ، قدرت بيان و تصويرسازي ام همه و همه سبب شده بود تا آنها نقشه جايگزين كردن مرا به جاي “ هنري   B arbusse  ” ـ نويسنده معروف فرانسوي ( 1935 ـ 1873 ) رمان “ آتش ” اثر اوست ـ را كه حالا ديگر بسيار بيمار بود ، در سر بپرورانند .“ سفر به انتهاي شب ” بلافاصله پس از انتشار در فرانسه ، در اتحاد جماهير شوروي ترجمه و در چند نوبت در صدها هزار نسخه به چاپ رسيد ( عاملي كه سبب ممنوعيت انتشار آن از سوي هيتلر در آلمان نازي شد ) . چيزهاي زيادي هستند كه حزب كمونيست فرانسه هيچگاه آنها را فراموش نمي كند . حزب كمونيست حافظه قابل توجهي دارد ، اين حزب هرگز با نويسندگاني كه آلت دست شدن او را نپذيرند مهربان نيست و براي آنها كه نظام حزبي او را زير سؤال ببرند و بدنام كنند ، بسيار خطرناك است و به شيوه وحشيانه اي با آنها رفتار مي كند . همان گونه كه با من چنين كرد و . . . ”

سلين در نامه ديگري به تاريخ 30 مارس 1946 خطاب به همسرش مي نويسد :

“ ببين عزيزم ، . . . فكر مي كنم كه ما حداكثر بايد تا ماه مه صبر كنيم ، و اگر از ماه مه  به من اجازه اقامت در اينجا ـ دانمارك ـ را ندهند ، تقاضا خواهم كرد تا مرا به فرانسه باز گردانند تا آنجا محاكمه ام كنند . لعنت به اين اقبال ! زندگي اي كه ما داريم ارزشي بيشتر از مردن ندارد ، در مقابل ، من مرگ را به اين همه تعويق هاي مدام و ابدي ـ به تعويق افتادن زمان آزادي از زندان ـ ترجيح مي دهم . ببين ، هيچ شكنجه اي در زندان به اندازه عدم اطمينان در مورد طول دوره محكوميت زجرآور نيست ، تا لااقل خودت را براي يك مدت معين مجازات آماده كني و با آن كنار بيايي . اين واقعاٌ غيرانساني است . . . اول به ما گفتند : تنها سه هفته كه بعد شد سه ماه ، و شايد حالا بشود سه سال ؟ . . . يا سي سال ؟ اصلاٌ حساب ندارد! ” .

كافكا سمبل قرن بيستم

كافكا سمبل قرن بيستم

مترجم : رامين مولايي

raminmolaei@gmail.com

آثار ادبي فرانتس كافكا از چنان صلابت و قدرتي برخوردارند كه براي هيچكس عجيب نمي نمايد كه نام وي در نقش صفت مورد استفاده قرارگيرد ، صفتي كه اكنون به نيكويي در وصف حال قرن بيستم به كار برده مي شود : “ قرن  كافكايي”! و نيز به نظر مي رسد كه جهانيان  اين تركيب را به درستي درك كرده و پذيرفته اند. اما شايد از ميان آثار معدود اما عظيم وي ، خواندن “مسخ” بهترين كليد براي ورود به دنياي غريب يكي از برجسته ترين نويسندگان تاريخ ادبيات باشد . رماني كه خواننده بيش از آنچه كه در باره آن بينديشد ، در حيرت از سبك خاص روايتگري نويسنده آن غوطه ور مي شود . خواننده پس از خواندن داستان “ گرگوريو  سامسا ” مردي كه روزي از خواب برخاسته و درمي يابد كه به حشره اي غول پيكر بدل شده است تا هميشه ، هرگاه به ماجراي او فكر مي كند ، تا مدتي حيرتزده  بر جاي مي ماند . تحير ، ترس و عدم توانايي برقراري ارتباط و فروريختن موجودي انساني و بسيار بيش از اينها را مي توان در مسخ ديد و به تجربه نشست . اين رمان از معدود آثاري است كه كافكا در زمان حيات خود منتشر ساخت ، حياتي كه يكسره به خدمت ادبيات در آمده بود ، چنانكه در يكي از نامه هاي نويسنده به نامزدش “ فليس” مي خوانيم :“ نوشتن يعني خود را تمام و كمال به ادبيات سپردن” و همجنين “ اغلب با خود فكركرده ام كه بهترين زندگي براي من عزلت گزيدن در زيرزميني عميق و وسيع با يك چراغ روشنايي و اسباب لازم براي نوشتن است ” ودر خاتمه مي نويسد :“ و سپس چه چيزهايي خواهم نوشت ! از ملالي كه ريشه هاي انسان را برمي كند! ” اما آثار وي گواه اين مدعاست كه تا آخر نيز هيچگاه ، هيچ زيرزمين عميقي براي كافكا فراهم نشد!

 

كتابخانه كافكا

 پس از مرگ كافكا دوست وي “ ماكس  برود” در اشاعه اين تصوير از مولف “مسخ” كه وي را روايتگري صرف ، بي هيچ تمايل  به  نظريه پردازي نشان مي داد ، كوشش فراوان نمود . معذالك  نگاهي گذرا به كتا ب هاي موجود در كتابخانه كافكا نافي اين تصوير سازي از اوست . اين درست است كه بخش زيادي از فضاي اين كتابخانه را منتخبي از كتاب هاي  شعر ، رمان ، داستان كوتاه و نمايشنامه ها پر مي كند به جز مجموعه آثار كاملي از “ شكسپير” ، اما با اين وجود                                                                                    نيمي از قفسه هاي اين كتابخانه را آثار غير داستاني تشكيل مي دهند . در كنار هم قرارگرفتن “ ون گوگ” ، “ داستايفسكي”  و “ فلوبر” با يادداشت هاي روزانه تولستوي و يا  رهبر صهيونيست ها “ تئودور  هرتسل ”  و در رديف آثار فلسفي  افلاطون ، “ كي يركگارد” ، “ ماركس” يا “ نيچه ” در كنار مجموعه اثري تقريبا كامل از “ آرتور  شوپنهاور” احاطه  فرانتس كافكا را بر انواع نظريه هاي ادبي ،فلسفي نشان مي دهد .

 نویسنده ای پرکارتر از الکساندر دوما

 Georges  Simenon

نويسنده اي پركارتر از الكساندر  دوما

 

نوشته : خوآن پدرو كينيونرو

ترجمه : رامين مولايي

 

در حاليكه كمتر از يك ماه و نيم تا مراسم يكصدمين سالگرد تولد “ ژرژ  سيمنون ” ( لييِژ 1903 ـ لوزان 1989 ) باقيمانده است ، همه برنامه ها به نحو احسن تدارك ديده شده است : گردهمايي ها ، سخنراني ها ، مقالات تحقيقي ، بزرگداشت ها و نشريه ها و اما اين روزها انبوهي از كتاب هاي او فضاي قفسه هاي كتاب فروشي ها را در فرانسه ، بلژيك  و تمام كشورهاي فرانسوي زبان اشغال كرده است ، كتاب هاي نويسنده اي بسيار پركارتر از الكساندر دوما كه ناباورانه او را از لحاظ تعداد آثار منتشره پشت سر گذاشت .

 سيمنون : بلژيكي است به دليل تولد ،  فرانسوي است به لحاظ محل اقامت دائم ،آمريكايي است به خاطر اقامت موقت درچند نوبت و يك سوئيسي  است بنا به ضرورت انجام معالجات پزشكي در آن كشور . شهرت آثار سيمنون چنان است كه امروز با اينكه سيزده سال از مرگ او مي گذرد ، هنوز از فروش بسيار بالايي برخوردارند . در آستانه صدمين سالروز تولد وي ، صدها رمان موفق پليسي طنز يا جدي با نقش آفريني “ بازرس مگره” كه با نام سيمنون يا نام هاي مستعار به چاپ رسيده اند ، همچنان بي رقيب به فروش بالاي خود ادامه مي دهند .

سيمنون كه جوانترين گزارشگر  شهر زادگاه اش ـ لييِژ ، بلژيك ـ بود ، پيش از بيست سالگي ، در حاليكه مطالعاتي بسيار ناقص و محدود داشت ، با يك ماشين تحرير از بلژيك به قصد فتح پاريس بيرون زد . اين جوان جوياي نام در ابتدا به كار منشيگري براي افراد مختلف مشغول شد ، ولي خيلي زود شيوه خوبي براي كسب درآمد بيشتر پيدا كرد : نوشتن ! در واقع او شروع به نوشتن داستان ها و رمان هاي عامه پسندِ عاشقانه كرد ، داستان هايي كه با چاشني معماهاي پليسي ، هزل و پرده دري نوشته مي شدند . به اين ترتيب سيمنون در طول مدت كمتر از ده سال ، دويست عنوان رمان با نزديك به بيست اسم مستعار منتشر ساخت كه براي وي شهرت ، پول ، روابط و موقعيت هاي بسياري به همراه آورد . او وقتي مصمم به استفاده از نام خود بر روي كتاب هايش شد كه ديگر نوع داستان پردازي او كه روايتي ناب و بي حاشيه رفتن هاي معمول در اين ژانر ادبي بود به يك شيوه منحصر به فرد و نيز خودش به پديده اي در صحنه ادبيات فرانسوي زبان بدل شده بودند . پديده اي كه سبب حسادت دوستان نويسنده اش و چاپلوسي ناشران براي سپردن حق انتشار آثارش به ايشان شده بود .

با اينكه او نويسنده رمان هاي عامه پسند بود ولي كم نبودند نويسندگان ادبيات جدي كه او و آثارش را خواندني مي يافتند . در اين ميان براي نمونه آنده ژيد استعداد و قريحه ادبي او و نيز فضاسازي ابهام برانگيز و ساده  ژرژ سيمنون را مي ستود ، فضايي كه او را در بسط موضوع به خوبي ياري مي رساند . در عين حال او نيز از راهنمايي ها و انتقادهاي ژيد كمال استفاده را مي برد .

از ميان ديگر بزرگان عرصه ادبيات جدي كه كارهاي او را قابل توجه مي يافتند ، مي توان از سلين  و هنري ميلر نام برد كه از سيمنون به عنوان استاد ادبيات ياد مي كردند ، نويسنده اي كه چند دهه بعد بسياري از خوانندگان اين ژانر ادبي در سراسر اروپا و آمريكا را شيفته آثار خود ساخت .

تعداد دويست رمان با اسم مستعار ، بيش از صد رمان از سري ماجراهاي بازرس مگره و دهها رمان سريالي و چندين كتاب داستان كوتاه ، مجموعه اي بي رقيب را در صحنه ادبيات معاصر جهان تشكيل مي دهند . تعداد آثار سيمنون بسيار بيشتر از اسلاف خود الكساند دوما و بالزاك است . او همواره مي گفت كه آثارش مجموعه اي عظيم از “ كمدي انساني” است .

سيمنون فضاي جغرافيايي رمان هايش را از بلژيك ، فرانسه ، نيويورك ، سوئيس و . . . برمي گزيد ولي آنها را در جهان خاص رمان هاي خود تعريف مي كرد ، جهاني بسته و تمركزگرا . او روي هم رفته حال و هواي شهرك هاي مرزي  فرانسه و بلژيك و بعضي از محله هاي پاريس ، يا رديفي از ساختمان هاي اداري ، هتل ها و محله هايي بي نام و نشان را ترجيح مي داد  كه در آنها افراد رذل و تبهكار جنايت هاي وحشيانه و تنفرانگيزي را مرتكب مي شوند .

بازرس مگرة سيمنون نيز مانند  هلمز ، مارلو و پوآرو شخصيتي خاص و شگردهاي پليسي ويژه دارد و اين مجموعه رمان ها به صورت سريال هاي تلويزيوني و راديويي نيز به اجرا در آمده اند .

اما در رمان هاي پليسي و داستان هاي طنز سيمنون راز سر به مهري وجود دارد كه حتي بازرس باهوش و ورزيده ساخته ذهن او نيز قادر به گشودن و حل آن نيست : اين نياز سيري ناپذير به نوشتن از كجا ناشي مي شود؟ سيمنون حتي زماني كه ميليون ها ثروت داشت ، باز چون هميشه سخت مشغول نوشتن بود !

از سويي ديگر“ خاطرات ” او سندي غيرقابل ترديد از ناراستي غريب او در برابر زناني است كه دوستش مي داشتند . نامه نويسنده كه خطاب به مادر متوفايش نوشته شده است ، تندي گزنده و رنج آوري دارد و طي آن نويسنده به مادرش اعتراف مي كند كه هيچگاه دوستش نداشته است . مرگ دختر نويسنده ، خاطرات زن دوم او و اسناد شخصي كه وي سعي در مخفي نگاه داشتن آنها داشت ، همه نشان از پيچيدگي و نقاط تاريك فراوان شخصيت وي دارد .

با تمام اينها ، خوانندگان آثار وي در سراسر حهان بالغ بر ميليون ها نفرند و چاپ هاي پي در پي آثارش تا كنون چند صد ميليون جلد به فروش رسيده اند . با اين وجود شايد راز نهايي هيچگاه گشوده نشود ! تنها بازرس مگره از رمز و رازي  كه ما را مجذوب خواندن رمان هاي سيمنون مي كند ، آگاه است .          

 

        

            

یک قرن دوستی با گابو

يك ربع قرن دوستي با “ گابو ”

نوشته :خوآن  لوئيس سِبريان*

ترجمه : رامين مولايي

 

“ از كساني كه صحبت هاي من كسل شان مي كند و مايل به ترك سالن هستند ، عاجزانه تقاضا مي كنم هنگام خروج سروصدا نكنند تا آنها كه خوابند ،بيدار نشوند”!

من اين تقاضا را بارها از زبان گابريل گارسيا ماركز شنيده ام ، عبارتي كه هربار سبب انفجار خنده و تهييج شنوندگان مي شود . اواين درخواست را در پايان يك دوره سخنراني راجع به فرهنگ آمريكاي لاتين در مادريد هم تكرار كرد و ناگهان صداي كف زدن ها و غريو تشويق حاضرين فضا را پركرد.اما چند صباح قبل مردم اين گونه صحبت كردن را در يك مراسم ادبي شايسته نمي دانستند ، حتي در اوايل كار شنوندگان حاضر درآن دوره يكصدا اعتراض مي كردند كه چرا اين نويسنده شهير اسپانيايي زبان و دارنده نوبل ادبي و شخصيتي كه بر جايگاه رياست مراسم تكيه زده است ، به سنت معمول سخنراني در افتتاحيه هاي مراسم ادبي تمكين نمي كند؟!

اما واقعيت اين است كه گارسيا ماركز متكلم الوحده بودن در ميان جمع را خوش ندارد.نه اهل مصاحبه است و نه سخنراني و برگزاري مراسم بزرگداشت هم گريزان است. هنگامي كه دانشگاه جورج تاون واشنگتن برنامه پرسر وصدايي را به بهانه هفتادمين سالگرد تولد نويسنده و پنجاهمين سال انتشار اولين داستان وي ترتيب داده بود ،“ گابو” ـ نامي كه مادربزرگش با آن صدايش مي كرد و امروز جهان نيز او را به اين نام مي شناسد  ـ در سالن محل برگزاري مراسم كه از اساتيد دانشگاه ، دانشجويان ، مريدان و از جمله ما تعدادي از دوستانش پر بود ، حضورنيافت! در عوض با فروتني و سخاوتي تمام  بيرون از سالن با دانشجويان به بحث و گفتگو نشست ، كاري كه همواره دلشادش مي كند.

يك بار از اوبراي بازديد “مدرسه روزنامه نگاري ـ روزنامه ـ اِل پائيس” دعوت كردم. از من پرسيد :

ـ “در برابر چند نفر مي ايستم؟”

ـ“ سي يا چهل نفر ”.

ـ“ تو كه مي دوني من هميشه براي در كنار دانشجويان بودن حاضر و آماده ام”.

 و آن روز بيشتر از دو ساعت با آنها صحبت كرد .

هرگاه خودش سر ذوق باشد و يا با فشار و اصرار زياد به ناچار در جمعي شركت كند ، ترجيح مي دهد داستان كوتاه يا فصلي از رمان آينده اش را براي حاضرين بخواند . موارد استثنا اين رويه معمول وي اندك است و من در اينجا به موردي از آنها در سال هاي اخير اشاره مي كنم : در مراسم افتتاحيه كنگره زبان اسپانيايي در “ ساكاتكاس” كشور مكزيك وي در حضور خانواده سلطنتي اسپانيا و “سِدييو”ـZedillo ـ رئيس جمهوري وقت مكزيك سخنراني كوتاهي ايراد كرد. صحبت وي بر سر مشكل دستورزبان اسپانيايي بود و دلهره اي كه از اين بابت در ميان دانش آموزان وجود دارد و همين امر نابساماني بسياري را نيز در كشورهايي كه به اين زبان تكلم مي كنند رقم زده است ، اما او لاينحل ماندن اين مشكل را به منتقدين و عدم حساسيت آنها در برابر اشتباه هاي نوشتاري در آثار ادبي معاصر  اين زبان نسبت مي داد . ولي نكته جالب  آنجا بود كه ما به عنوان نمايندگان منتقدين ادبي حاضر در آن جلسه عليرغم تصوري متفاوت با او تنها تحت تاثير رواني ، شيوايي و اعجاز موجود در متن سخنان وي آرام گرفته بوديم !             

چندي پس از آن كنگره من از وي براي بازديد از “ رئال آكادمياي زبان اسپانيايي ” به مادريد دعوت كردم . بازديدي كه متعاقب همان سخنراني يادآوري شده در بالا ، به بحث و مداقه اي پرحرارت بدل شد و همكاران من در مكاني كه  به حق خانه خبرگان اهل ادب لقب گرفته در مرتبه اي قرارداشتند كه خشم و تقابل شديد آراء خود را با زنجير علم و دانايي مهار زنند و با جاذبه علمي استدلالات خويش و نيز وسعت ديد و سعه صدر مثال زدني گارسيا ماركز ، باور وي را نسبت به خود تغيير داده ، متعادل سازند.  

اما من اين داستان ها را به زبان مي آورم چرا كه اينها بيانگر گوشه اي از بارزترين خصلت هاي متعين در شخصيت فوق العاده گابوست : فروتني و مهرورزي ! آنچه كه مشاهده اش در يك اسطوره بلامنازع عرصه ادبيات جهان نادر است !

روح شوخ طبع وي اين توان را به او بخشيده كه خود را در برابر اندوه بزرگ و سنگين شهرت محافظت كند و مانند ميلان كوندرا ، گارسيا ماركز را به باز شناخت “ سبكي هستي” نزديكتر سازد. گابو درك و شناختي مثال زدني و بي تا از نقش و نيروي كلمه دارد ، آنچه كه به وي اين اجازه را مي دهد تا با جاهلان ، جاعلان ، گستاخ ها و بادمجان دور قاب چين هاي عرصه ادبيات بي رحم باشد . در مقابل ديگران اما او مهربان و صميمي است ، علي الخصوص با دوستانش كه بسيارند و از هر صنف و طبقه اي . شايد مفهوم دوستي و مهر در ديدگاه او فراتر از عشق است ، چيزي كه آن را به بهترين وجهي در خود پرورانده است.“مي نويسم براي اينكه دوستانم ، دوستم دارند” . اين جمله اي است كه او بارها تكرارش كرده و بايد كه ما دوستان خود را هر چه بيشتر مهياي دوست داشتن اش كنيم تا كه هرگز نوشتن را ترك نكند. 

اما با تمام اين ها كه آمد و مي آيد ، يك نكته را اگر بازگو نكنم در واقع حق مطلب را در مورد وي ادا نكرده ام و آن اينكه با قاطعيت مي توان گفت كه گابو جهاني ترين نويسندة در قيد حيات دنيا صرف نظر از تفاوت هاي زباني و فرهنگي است . سخن از يك اسطوره بي تاي زنده است و گمان ندارم كه در هيچ برهه اي از تاريخ ادبيات تمدن بشري نويسنده اي به مرتبه او از اين موهبت ها برخوردار شده باشد ، يعني از محدوديت هاي ناگزير و دشوار شهرت گرفته تا تائيد و تشويق منتقدين و خيل بي شمار خواننده جماعت و اهل مطالعه در سراسر جهان . نيز فكر نمي كنم در حال حاضر نويسنده اي با چنين حجم شمارگان آثار به فروش رفته از آثار خود در جهان وجود داشته باشد و باز نمي توانم تصور كنم در سراسر قاره هاي دنيا  كتابخانه اي را بتوان يافت كه در مخزن خود دست كم يكي از آثار گارسيا ماركز را نگهداري نكند . به فروش رفتن سي ميليون نسخه از رمان “ صد سال تنهايي ” گابو تنها مبين گوشه اي از استقبال جهانيان از آثار اين نويسنده بزرگ كلمبيايي است .

گارسيا ماركز خواننده اي سخت كوش ـ هر چند چون خورخه لوئيس بورخس به اين حسن اش مباهات نمي كند ـ و نكته سنجي صريح الهجه  و بي رحم است . از سويي ديگر او مردي خوش خوراك و حتي پرخور است ، هر چند كه اكنون با در نظر داشتن سن بالا و وضعيت سلامتي اش از رژيم غذايي مشخصي پيروي مي كند . و باز گابو يك مسافر ثابت قدم است كه تا پيش از بيماري سخت اخيرش كه او را مجبور به انجام سفرهاي هوايي كرد از پرواز منزجر بود و هميشه تكرار مي كرد : “ در سفر هوايي  روح بعد از تن به مقصد مي رسد!” . او در عين از سرگذراندن تجارب هنري گوناگون هنوز هم يك روزنامه نگار پرحرارت است و از داشتن اين حرفه به هيچ رو پشيمان نيست و اكنون نيز در سن 75 سالگي و عليرغم انبوه افتخارات ، جوايز ادبي و هنري و در اوج شهرتي كه بشود تصورش را كرد ، به اصل و خاستگاه خود برگشته و در مقام گزارشگر و مفسر مجله “ كامبيو” كه آن را تحت حمايت مالي خود دارد به كار روزنامه نگاري سرگرم است و در كنار آن همة هم و غم خود را صرف پيداكردن استعدادهاي جوان  مشتاق حرفه گزارشگري و دادن آموزش هاي حرفه اي به  ايشان مي كند.

گابو هميشه وهمه جا در برابر كساني كه از وي راجع به روزنامه نگاري مي پرسند ، بي هيچ حاشيه پردازي تأكيد مي كند : “ روزنامه نگاري همواره شاخه اي از ادبيات بوده است” و با اين باور است كه گارسيا ماركز با تمام سرمايه ، نفوذ ، وسواس و استادي اش خود را وقف پرورش و شكل گيري نسل تازه اي از متخصصين در اين رشته چه در مادريد و چه در كارتاخنا و هاوانا كرده است .

اما برترين اشتياق هنري گابو در كنار ادبيات ، حرفه سينماست . او از دوره جواني روزهاي بيكاري و اوقات فراغت اش را صرف تماشاي فيلم مي ساخت و در يك روز سه يا چهار فيلم تماشا مي كرد و اكنون نيز او ضمن فيلمنامه نويسي به تدريس در اين رشته نيز مي پردازد. او منتقد سينما ، داور و برگزاركننده بخش اعظمي از جشنواره هاي سينمايي است و اين پشتوانه سال هاي كارش در عرصه هنر هفتم را براي پسرش به وديعه گذاشته است تا هر آنچه را خود نتوانسته در عالم نوار سلولوئيدي در قياس با عرصه نويسندگي به دست آورد  ، وي به سرانجام رساند.

اما ارزنده ترين وجه شخصيت گابو ، خوش بيني اوست ، جنبه اي نادر و غريب ،دست كم در ميان مؤلفان معاصر ادبيات! صرف نظر از اوايل زندگي او كه سرشار از سختي و دشواري بود و حتي سايه شوم گرسنگي را هم بر سرخود ديد ، اما خيلي زود در زير بار توفيق هايي كه به دست آورد ( و شايد  به لطف همان ها ) آرامش پيراموني اش را از دست داد . اما نبايد از نظر دورداشت كه او هرگز قادر نبود به زندگي پرمشغله خود بي حضور درخشان يار هميشگي و نامزد وفادار دوران جواني و همسرش در طول بيش از چهار دهه يعني “ مرسدس  بارچا” ـ از آن دسته زناني كه هم صورتي زيبا دارند وهم سيرتي نيكو ـ سر و سامان دهد . مرسدس در تمام سال هايي كه گابو براي تحصيل سينما و كسب تجربه ارزشمند روزنامه نگاري سراسر اروپا را زير پا مي گذاشت ، با زخمه بر گيتار و نواختن عاشقانه هاي اسپانيايي در كافه هاي محله آمريكاي لاتيني هاي پاريس براي گذران زندگي ، نبود او را پر مي كرد روزي گابريل گارسيا ماركز در حاليكه با چند تن از دوستانش بر روي تراسي در كاراكاس ـ ونزوئلا ـ سرگرم تفريح بود ، ساعت را پرسيد و بعد سراسيمه بلند شد و عذر خواست : بايد هر چه زودتر مي رفت وگرنه پرواز كلمبيا را از دست مي داد. او كه زياده روي  هم كرده بود ، مي رفت كه ازدواج كند. فوق العاده جاي تعجب داشت ! آخر او تا آن زمان با هيچيك از حلقه دوستانش كلمه اي از مرسدس ، آن دختر به غايت زيبارو ، باريك اندام و سبزه ، با نگاهي نافذ و صدايي گيرا نگفته بود ، دختري كه اندكي پس از آن با وي در “ باررانكييا ” پيمان ازدواجي پايدار بست . اكنون حتي تصور اينكه اگر نبود الهام برخاسته از اين دوستي اساطيري و دَم تأثير گذار اين زن خوش نقش ، آثار اين نويسنده بزرگ چه صورتي مي داشت نيز  دور از ذهن است.

گارسيا ماركز اما ساية حامي الهه گان را بر سر خود دارد ، چرا كه او سرطان مرگباري را شكست داد و از پس همين تجربه هول انگيز و غمناك ، شخصيت و روحية تازه در او شكفت كه در آن ديگر حتي از خرده غرورهاي نهادينة انساني يك نويسنده شهيرهم چيزي به چشم نمي آيد!

گابريل گارسيا ماركز هم اكنون در 75 سالگي به طراحي رمان هاي تازه اي مشغول است و در حاليكه اولين جلد از خاطرات خود را به علاقمندان در سراسر جهان عرضه داشته است ، سرگرم تدوين يك تريلوژي در قالب رمان است .

يك ربع قرن است كه من از امتياز ارزنده دوستي اش بهره مندم و اين يكي از موهبت هاي است كه زندگي به من ارزاني داشته است و شايد بهترين دقايق عمرم هنگامي است كه فرصت ديدار اين هزارتوي نبوغ نصيب ام مي شود . گاه با خود مي انديشم كه به لطف آموزه هاي او ،  هر روز پياله اي از شكلات گرم مي نوشم و چون آن كشيش معروف داستان در“ سبكي هستي ”معلق مي شوم. 

 

*Juan  Luis  Cebrian منتقد ادبي و عضو برجسته رئال آكادمياي زبان اسپانيايي

 

 

 

                   

کلاسیک های قرن بیستم - ژان پل سارتر

            CLASICOS XX-SARTRE   

 

تهوع

ترجمه : رامين مولايي

 

ژان پل سارتر دوران كودكي اش را در تنهايي سپري كرد . او در سال 1905 در پاريس به دنيا آمد و شش سال بيشتر نداشت كه يتيم شد . او پسربچه اي  لاغر ، ضعيف ، لوچ و بي مهارت در بازي هاي فيزيكي بود كه هيچ دوستي هم نداشت . آنطور كه در خودزندگينامه اش “ واژه ها ” ـ منتشرشده در 1963 ـ نقل مي كند ، اوتنها براي فرار از دنيايي كه طردش مي كرد به نوشتن روي آورد .

در سال 1929 از دانشكده تربيت معلم فارغ التحصيل شد ،هم آنجا بود كه با “ سيمون دو بووار” آشنا شد ، يگانه يار و عشق او كه تا زمان مرگ با وي بود . سه سال بعد موفق به دريافت بورسي براي ادامه تحصيل در برلين شد ، سفري كه براي وي امكان برقراري ارتباط و هم انديشي با پديده شناسي “ هوسرل” و اگزيستانسياليسم هايدگر را فراهم آورد .

سارتر پس از بازگشت به فرانسه ، دست به كار انتشار سلسله مقالاتي متاثر از انديشه هاي متفكران آلماني شد كه بازتاب اندكي داشتند ، اما با انتشار اولين رمان وي “ تهوع” در سال 1938 ، ژان پل سارتر به نويسنده اي معروف و مورد احترام مبدل شد .

سال 1939 بود كه در ارتش فرانسه ثبت نام كرد و نيروهاي آلمان در 1940 وي را به اسارت خود درآوردند . يك سال بعد او موفق به بازگشت به پاريس شد و در همان زمان به اتفاق تعدادي از روشنفكران يك هسته مقاومت را سازمان داد .

سارتر در سال 1943 اثر فلسفيِ بنيادي و مهم اش “ هستي و نيستي” را به چاپ رساند ، افكاري كه بنيان و منشاء جزوه اگزيستانسياليسم سارتر بود كه در 1946 منتشرگرديد .

پس از جنگ جهاني دوم ، سارتر كار تدريس را وانهاد و يكسره به نويسندگي پرداخت . در اين دوره طرح جاه طلبانه وي نوشتن رمان چهار جلدي “ راههاي آزادي ” است ، ولي وقتي درمي يابد كه نمايشنامه و تئاتر  امكانات بيشتري را براي بيان انديشه هايش در اختيار او قرارمي دهد ، اين طرح را رها مي كند و به نمايشنامه روي مي آورد . سارتر پيش از اين نمايشنامه “ انگل” را در سال 1942 منتشرساخته بود ، كاري كه هنوز هم به عنوان بهترين اثر نمايشي وي به حساب مي آيد . او در سال هاي بعد آثار دراماتيكي چون :“ به در بسته” ، “ بدكاره محترم” ، “ دست هاي آلوده ” و “ ابليس و خداوند ” را منتشر كرد .

ژان پل سارتر تا سال 1956 هنگامي كه تانك هاي اتحاد جماهير شوروي با هجوم خود قيام مردم مجارستان را سركوب كردند ، مدافع سرسخت و آتشين كمونيسم بود بي آنكه در هيچ حزبي فعاليت مبارزاتي داشته باشد . اما بعد از آن اعتراضات خود را نسبت به ماركسيسم تحت عنوان “ نقد منطق ديالكتيك ” در سال 1960 انتشار داد ،ولي با اين حال باز بر ارزش غيرقابل انكار اين نظريه فلسفي تاكيد كرد .

سارتر پس ازسرباز زدن از دريافت نوبل ادبي 1964 ، خود را يكسره وقف ياري دادن به مبارزات خياباني جوانان معترض فرانسه و ساير نقاط اروپا كرد و به اين ترتيب بود كه به مظهر و نماد قيام و نهضت 68 بدل گرديد.

در طول سال هاي دهه هفتاد با پيشرفت ميزان نابينايي و مشكلاتي كه براي سلامتي سارتر پيش آمد ، وي عملاٌ از نوشتن بازماند و در نهايت عوارض ناشي از يك تومور ريوي بدخيم در سال 1980 به زندگي او خاتمه داد . در مراسم تشيع جنازه وي بيش از 25000 نفر شركت كردند .

 

“تهوع” يكي از چهل اثر برگزيده قرن بيستم

فيلسوف ، نطريه پرداز ، درام نويس و رمان نويس فرانسوي ، ژان پل سارتر ( 1980 ـ 1905 ) در بخش اعظمي از قرن پيش مركز ثقل آرا و عقايد روشنفكري اروپا به شمار مي رفت . كمتر روشنفكري را مي شود در قرن بيستم سراغ داد كه افكار و نظراتش از جميع جهات همچون اين فارغ التحصيل انستيتو فلسفه ، از سوي جوانان و قشر تحصيل كرده اروپا و جهان با اقبال روبرو شده و در محافل گوناگون دانشگاهي ، فلسفي و ادبي مورد بحث و مداقه قرارگرفته باشد . سارتر در اوج و كوران دوران انديشه ورزي اروپاي قرن بيستم بزرگترين انديشمند و مبلغ اگزيستانسياليسم فرانسوي بود ، قابليت و توانمندي مثال زدني او در پرداختن به اهداف و افكاري كه بعضاٌ خود منشاء آنها بود و نيز آميختن و مرتبط ساختن اين انديشه ها در جهت به دست دادن برداشتي ديگرگونه و نو از هستي ، جامعه بشري و صدالبته از انسان ، وي را در ارائه آرايش در قالب رمان و درام و ديگر انواع كارهاي ادبي ياري مي رساند . همين ويژگي بود كه او را به طرح ديدگاههاي اگزيستانسياليستي خاص خود در اولين و جاودانه ترين رمانش “ تهوع” قادر ساخت ، رماني كه در 1938 منتشرشد و اكنون در فهرست چهل اثر برگزيده قرن بيستم جاي گرفته است . در اين رمان اين باور پرورانده مي شود كه وجود بر جوهر هستي مقدم است ، به عبارت ديگر اين انسان است كه اصالت دارد و وجود مطلق است ، اما در چرخه زمان به زنجيركشيده شده و خودش مسئوليت نوشدن و خودشدن را به گردن دارد .

وي از آنجا كه هميشه مي انديشيد وجوه تمايز و برتري نويسنده ، تاثيري منفي بر كار هنري وي دارد ، از پذيرفتن نوبل ادبي سال 1964 طفره رفت .

اكنون در سال هاي آغازين قرن بيست و يكم هنوز هم به ژان پل سارتر در جايگاه معمار و ابداع گر روشنفكر متعهد نگريسته مي شود . او در مصاحبه معروف خود با خورخه سِمپرون به سال 1965 مي گويد : “ اعتقاد دارم كه ادبيات تنها موظف به ارائه طرحي جامع از دنيا به ما نيست ـ آنچنانكه كافكا در دنياي خود اين وظيفه را براي ادبيات قايل بود ـ بلكه مي بايد محرك عمل باشد ، لااقل به واسطه وجوه و كاركردهاي انتقادي خود . از اين جهت “ تعهد‌” ي كه اينقدر در مذمت آن صحبت شده است براي من به هيچ عنوان گونه اي محدوديت يا عاملي براي كاستن  از توانايي هاي ذاتي ادبيات نيست و حتي به باور من برخلاف اين تفكر آن را در رسيدن به منتهاي اوج خود ياري مي دهد . . فكر مي كنم بايد بر سر بخشيدن اين تصور از جهان به مردم  زمانه مان ، براي آنكه بتوانند خود را در آن ـ ادبيات ـ باز شناسند و سپس آنچه كه مي توانند ، با كمك آن به انجام رسانند ، با هم توافق كنيم ” .

کلاسیک های قرن بیستم - جان اشتاین بک

CLASICOS XX-STEINBECK

 

خوشه هاي خشم

ترجمه : رامين مولايي

 

يكي از برجسته ترين و عالي ترين نمايندگان ادبي جنبشي كه شايد بتوان آن را “ سوسيال رئاليسم آمريكايي ” نام داد ، بي شك “ جان اشتاين بِك ” ( 1968 ـ 1902 ) متولد“ ساليناس ” در كاليفرنيا است . بايد متذكر شد آنچه كه اين جنبش خاص را از ديگر انواع سوسيال رئاليسم هاي نظري و ستيزه جويانه متمايز مي كند ، اهميت تأثير شگرف متقابل آن ، بر و از ادبيات معاصر خود است .

اشتاين بك از همان اولين داستان هاي كوتاهش مصمم به جانبداري و حمايت از طبقات ضعيف و ناتوان است . يادآور مي شود كه در ايالات متحده سال هاي پاياني دهه بيست ميلادي كه درگير ورشكستگي عظيم اقتصادي و نابساماني هاي حاد اجتماعي بود شمار افرادي كه هيچ نداشتند بسيار پرشمار بود و بخش انبوهي از اين طبقه را كارگران فصلي مزارع تشكيل مي دادند .

جان اشتاين بك در اولين كتاب مجموعه داستان هاي كوتاه خود به نام “ دشت هاي سبز آسمان ” كه در سال 1932 به چاپ رساند ، به تشريح شرايط سخت و طاقت فرساي جماعتي از زارعين مزدبگير جنوب كاليفرنيا مي پردازد . با همين كتاب است كه او پرسوناژ ها و لحن خاص خود را در بيان ساده و تأثيرگذار  زندگي و راز بقاء اين قشر ضعيف از جامعه مي يابد . سه سال بعد در 1935 “ ذرت داغ ” را منتشر كرد كه شهرت ناگهاني را برايش در پي داشت . در سال 1939 بود كه به زعم بي شماري از منتقدين و صاحبنظران ادبي ، برجسته ترين رمان خود “ خوشه هاي خشم ” را عرضه كرد ، رماني كه اكنون جزء چهل اثر كلاسيك ادبي قرن گذشته محسوب مي شود . رمان ماجراي سفر طولاني خانواده “ جاد ” از  اكلاهاما تا كاليفرنيا در جستجوي بدست آوردن زميني براي خودشان است ، مزرعه اي كه بر روي آن كار كنند . اين رمان به كارگرداني جان فورد به روي پرده سينما رفت و به اين ترتيب هم رمان و هم فيلم به ماندگارترين آثار كلاسيك جهان در محكوميت بيعدالتي و ستايش  همبستگي انسان ها بدل شدند .

اشتاين بك در سال 1952 “ شرق عدن ” را منتشر ساخت كه نسخه سينمايي آن نيز به موفقيت و فروش چشمگيري دست يافت . اما او كه در 1962 برترين افتخار ادبي جهان يعني جايزه نوبل در ادبيات را به خود اختصاص داد ، لحظه اي نقش خود را به عنوان بازگوكننده شرايط وخيم زندگي مردمي كه صدايشان به جايي نمي رسيد ، فراموش نكرد .

از سويي ديگر او مستقيماٌ با دنياي سينما به همكاري مي پرداخت و در اين وادي نيز در مقام نويسنده فيلمنامه ، همانند رمان هايش تأثير شاياني در جامعه برجا نهاد . در 1939 “ موش ها و آدم ها ” را با بازي به ياد ماندني “ لون  چاني ” در نقش “ لِني” به نمايش درآورد و يك سال بعد جان فورد “ خوشه هاي خشم ” را بر روي پرده عريض سينما و با بازيگري خيره كننده “ هنري فوندا ” جان بخشيد . “ ذرت داغ ” هم كه با انتشارش شهرت را براي اشتاين بك به ارمغان آورده بود توسط  “ ويكتور فلمينگ ” كارگردان بزرگ سينما به روي پرده رفت . اين نويسنده شهير در نوشتن و تنظيم فيلمنامه “ مرواريد ” كه در سال 1947 به كارگرداني “ اميليو  اينديو  فرناندِس ” ساخته شد نيز همكاري داشت . اشتاين بك همچنين از روي يكي از موفق ترين داستان هاي خود “ پوني سرخ ”  فيلنامه اي نوشت كه در سال 1949 به نمايش در آمد . اما همكاري بي نظير و پرثمر وي  در عرصه سينما ، نوشتن ديالوگ هاي قوي فيلم “ زنده باد زاپاتا ” به كارگرداني “ اليا  كازان ” بود ، فيلمي كه با بازي فوق العاده “ مارلون براندو” در نقش رهبر انقلابي و شورشي مكزيكي در حافظه تاريخي سينما ماندگار شد . اشتاين بك همچنين بر كار تنظيم رمان “ شرق عدن ” براي ساخت فيلمي به همين نام ، با هنرمندي جاودانه “ جيمز  دين ” در نقش شخصيت اصلي داستان كه اولين حضور او در يك فيلم بلند محسوب مي شد ، نظارت داشت .          

کلاسیک های قرن بیستم - رافائل آلبرتی

Pintor,poeta y antifascista

 

“ رافائل آلبرتي ”  نقاش ، شاعر و مبارز ضد فاشيست

نوشته : آ . پادييا

ترجمه : رامين مولايي

رافائل آلبرتي در 16 دسامبر 1902 در شهر ساحلي “ اِل پوئرتو دِ سانتا ماريا ”ي كشور اسپانيا متولد شد و تا جهارده سالگي كه خانواده اش به مادريد مهاجرت كرد ، دوران رنگارنگ و پرخاطره كودكي اش را در همان شهر كوچك و زيبا سپري ساخت . او كه در ابتدا شيفته نقاشي بود ، پس از چندي موزه “ پرادو ” در مادريد را به عنوان ارزنده ترين مكان نسخه برداري از آثار بزرگاني چون “ فرانسيسكو دِ گويا ”كشف كرد . هر روز در گالري هاي مختلف موزه مي نشست و غرق جذبه نور و رنگ تابلوهاي گويا از آنها كپي برمي داشت و اين در حالي بود كه او هنوز ديپلم متوسطه اش را هم نگرفته بود . در همين دوران بود كه با شركت در نمايشگاه هاي دسته جمعي نام خود را به عنوان نقاشي صاحب سبك در محافل هنري پايتخت مطرح ساخت . در سال 1920 در جريان مرگ پدرش ناگهان قلم به دست گرفته و شعري براي او گفت ! اين آغازي پرشور براي يك عمر شاعري بود . او به طرز شگرفي به شاعري رو آورده بود و حتي ديگر از اينكه او را به عنوان هنرمندي نقاش بشناسند ، ناخشنود مي شد .

 “ اقامتگاه دانشجويان ” در مادريد محل آشنايي او با جواناني گشت كه سال ها بعد نامشان  همراه با او بر تارك عرصه ادب و هنر  اسپانيا و جهان درخشيدن گرفت : فدريكو گارسيا لوركا ، سالوادور دالي ، لوئيس بونيوئل ، بيسنته  آلئيخاندره و . همين هنرمندان جوان بودند كه هسته اوليه نهضت ادبي “ نسل 27 ” را پايه ريزي كردند .

رافائل آلبرتي جوان  در سال 1925 با اولين دفتر شعر خود “ دريا و خشكي ” كه بعداٌ با نام “ دريانورد در خشكي ” به چاپ رسيد و اكنون در آغاز قرن جديد به عنوان يكي از چهل اثر ادبي برگزيده قرن بيستم انتخاب شده است   همراه “ خراردو  ديه گو ” شاعر ديگر اسپانيايي موفق به دريافت “ جايزه ملي ادبيات ” شد . او به خواسته اش دست يافته بود : اكنون در تمامي انجمن هاي هنري و ادبي اسپانيا و نيز ديگر كشورهاي اسپانيايي زبان او را به عنوان يك شاعر تمام عيار مي شناختند !

پس از اين موفقيت ، او اثر ديگري  به چاپ مي رساند به نام : “ طلوع گل شب بو ” . آلبرتي با “ در باره فرشتگان‌” كه در سال 1929 منتشر مي شود  به وادي سوررئاليسمي با رنگ و بوي رومانتيك گام مي نهد . در 1930 شاعر جوان با “ ماريا  ترسا  لئون ” كه او هم نويسنده اي تازه كار است ، ازدواج مي كند .

 دهه سي ، سال هاي پاگذاشتن به ميان مردم از سوي شاعر است . با اوج گرفتن مبارزات مردم بر عليه سلطنت و ديكتاتوري حاكم ، آلبرتي به عنوان شاعري جوان و مردمي در كنار ايشان قرار مي گيرد و شعر خود را به مردم و آزادي تقديم مي كند . در سال 1931 به عضويت حزب كمونيست اسپانيا در مي آيد و پس از يك دوره سفر به اتحاد جماهير شوروي و چند كشور اروپايي به همراهي همسرش ، مجله ادبي “ اكتبر‌” را منتشر مي كنند . او در همين سال ها به انتشار چند نمايشنامه آوانگارد دست مي زند .

با آغاز جنگ داخلي اسپانيا به صف مدافعين از مادريد به عنوان قلب تپنده آزادي مي پيوندد و به دبيري “ اتحاديه روشنفكران ضد فاشيست ” مستقر در شهر تحت محاصره نيروهاي فاشيست ژنرال فرانكو انتخاب مي شود . هم در اين دوران شروع به نگارش خاطرات خود مي نمايد ، كتابي كه اولين جلد آن را در سال 1942 تحت عنوان “ درختزار گمشده ” در مكزيك منتشر مي كند . ـ او در سال هاي بعد هم به نوشتن خاطرات خود ادامه داد و در حال حاضر مجموعة چهار جلدي خاطرات وي از تولد تا سال 1985 در دست مي باشد ـ . آلبرتي پس از تصرف مادريد توسط فرانكو  و شكست آزاديخواهان در سال 1939 به اتفاق همسرش به فرانسه گريخت و در پاريس بود كه دوستي عميق و پايداري ميان او  و پابلو پيكاسو نقاش هموطن او به وجود آمد كه تا پايان عمر نقاش برقرار ماند . هم در اين شهر آلبرتي ها با “پابلو  نرودا ” و همسرش “ ماتيلده ” در ساختماني واقع  در ساحل رود سن  ، همسايه بودند . تقدير چنين بود كه او شاهد مرگ دوستان بسياري در طول عمر بلند خود باشد و نرودا هم يكي از همين دوستان صميمي بود.

پس از مدتي با برقراري حكومت  ويشي در فرانسة درگير جنگ جهاني دوم ، آلبرتي و همسرش مجبور به ترك پاريس و عزيمت به آرژانتين  شدند، جايي كه تنها فرزند دخترش “ آيتانا ” به دنيا آمد . او در طول دوران تبعيدش در آرژانتين آثار بسياري منتشر ساخت از جمله : “ ميان گل ميخك و خنجر” و “ نغمه هاي خوآن پانادرو ”. وي در سال 1963  به “ رم ” نقل مكان كرد و هم آنجا دفتر شعر “ رم ، خطر براي رهگذران ” را به چاپ رساند .

رافائل آلبرتي پس از مرگ ديكتاتور اسپانيا “ فرانكو” در سال 1977 و بعد از نزديك به 40 سال زندگي در تبعيد به موطن خود بازگشت و به عنوان نماينده حزب كمونيست اسپانيا از سوي مردم زادگاهش به پارلمان راه يافت ولي اندكي بعد از سمت خود استعفا داد .

در سال 1983 معتبرترين جايزه ادبي كشورهاي اسپانيايي زبان يعني “ جايزه سروانتس” به وي اعطا شد . آلبرتي پس از مرگ همسر اولش ، در سال 1988 با “ ماريا  آسونسيون  ماتئو ” ازدواج كرد .

 اما اين يگانه شاعر بلندآوازة  بازمانده از نسل 27 اسپانيا در آستانه تحويل قرن تازه در شهر زادگاهش چشم از دنيا فروبست .

آلبرتي در تمام طول عمر پربار خود و به خصوص در طي 40 سال تبعيد به ياد بندر زادگاهش در كنار درياي كاديس ، ساحل زيباي آن ، درياي نقره فام كاديس و آسمان آبي اش سرود . او در 1982 چنين مي نويسد :“ من همواره و همه جا فرزند درياي كاديس ، ساحل ،امواج كف آلود و تپه و ماهورهاي شني آن  بوده ام . من از ماه مه 1917 ، ماه جدايي دردناكم از بندري كه آنجا به دنيا آمدم ، با تن پوشي از روح آبي و سفيد و نور رخشنده پرتوانداز كاديس به مادريد آمدم ، جاني كه نه تنها در اولين اشعار و ترانه هاي ريتميك من ، بلكه در همه آنچه در خلال جلاي وطن بلند مدت چهل ساله خود سروده ام ، رسوخ كرده و خود نمايي مي كند ”.

ترانه هاي جاويدان اين شاعر بلند مرتبه اسپانيايي زبان چه در زمان حيات و چه بعد از آن توسط خوانندگان به نام و اركسترهاي معروف اروپا و آمريكا بارها و بارها  به اجرا درآمده اند .   

16 دسامبر سال جاري ـ 25 آذر ـ مصادف با يكصدمين سال تولد اين شاعر ، نقاش ، نمايشنامه نويس و مبارز راه آزادي است ، به همين مناسبت از سوي دولت اسپانيا و بنياد رافائل آلبرتي مراسم بزرگداشت گسترده اي در اسپانيا و نيز كشورهايي كه شاعر بخشي از دوران تبعيد چهل ساله اش را در آنجا سپري كرده ، تدارك ديده شده است #.

روزنامه معتبر “ اِل  پائيس ” چاپ اسپانيا  كتاب “ دريانورد در خشكي” سروده رافائل آلبرتي را در فهرست  40  اثر برگزيده ادبي قرن بيستم آورده است . در اينجا دو شعر از اين كتاب و شعر ديگري از كتاب “ ميان گل ميخك و خنجر” سروده اين شاعر شهير اسپانيايي را با هم مي خوانيم :

  

سكاندار گمشده

اي ديدبان برج ، گم گشته ام من و

فانوس درياييِ تو خاموش است!

 

شمال شرق ، در آسمان هيچ روشن نيست ،

و تو در خوابي!

 

آه كه ديدبان برج را خواب در ربوده است و

كشتي سازان را هيچ كدام ،

سرِ بر هم زدن خواب او نيست!

روان شو و بنگر  ِاي باد دريايي!

دريانوردي را بياب و بگويش

كه فانوس دريايي روشن نيست!

 

25

مرا بر گستره دريا درپيچيد ،

زير نور آفتاب ، گويي كه پيكرم

پاره اي از يك بادبان باشد .

 

خون را به افشردن از پيكرم برون كنيد

زندگي ام را بر طناب دكل ، به سكوي بارانداز

بگسترانيد و خشك كنيد .

 

خشك ، به ميان آب ها بيفكنيد مرا

با سنگي آويخته بر گلوگاهم

تا هرگز دوباره شناور نشوم .

 

من خون خويش را به درياها بخشيدم

آه اي كشتي ها ، در خون من پيش برانيد !

من به ژرفاها خفته ام آرام !

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‌ـ ـ ـ - ـ - ـ ـ ـ

 

ترانه تبعيد

 

كيستيد شمايان كه بي كلام ، مرا از دورها فرا مي خوانيد

با چنين افكار وحشت بار

در بادِ خاموش و هراسان

بي صدا نامم را بر زبان مي رانيد؟

 

كيستيد و چه مي خواهيد و چه را فرياد مي كشيد

و چيست آن چه در اين صداي دور دست جان مي سپارد؟

كيستيد كه با چنين فرياد خاموش

استخوان و پوست را در من از هم مي دريد؟

 

دندان ها كلام يخزده را مي فهمند ،

زبان مرده ، وحشت سرشار از مرگ را و

قلب نبضي بي طنين را .

 

غرقه در خون ، پوست گاونر جاري ست .

دريا جاري ست ، درياي خشكي از شيون و زاري..

و آنان كه مرا فرا مي خواندند ، ديگر اكنون گذر كرده اند .

 

# در كشور ما نيز با هماهنگي بنياد آلبرتي و همزمان با يكصدمين سال تولد شاعر ، كتــا بي تحت عنوان : “رافائل آلبرتي ، شاعرِ  دريا ، مردم ، آزادي ” برگزيدة خود زندگينامه شاعر به همراه قريب 350 شعر از او با ترجمه : نازنين ميرصادقي و رامين مولايي از سوي نشر مس انتشار مي يابد . اشعار آمده در متن  ، برگرفته از همين كتاب است .  

 

 

      

کلاسیک های قرن بیستم - توماس مان

CLASICOS XX-THOMAS MANN   

 

مرگ در ونيز

نوشته : ماريو بارگاس يوسا

ترجمه : رامين مولايي

 

با وجود اختصار بسيار ، “ مرگ در ونيز ” هم مانند ديگر رمان هاي توماس مان ، داستان چنان پيچيده و عميقي را روايت مي كند كه نشان از نبوغ سرشار وي دارد . او استاد نماياندن چهره يك ملت يا برهه اي خاص از تاريخ در ظرف رمان است و چنان اين مهم را با استادي تام و تمام در به كار بستن مقتصدانه ابزارها ، امكانات و تكنيك هاي خاص رمان در “ مرگ در ونيز “  به انجام مي رساند كه تاريخ ادبيات جهان كمتر رمان كوتاهي را چون آن سراغ مي دهد ، از اين رو  “ مرگ در ونيز ” را بايد در رديف آثار ناب و سترگي چون “ مسخ ” از كافكا و “ مرگ ايوان ايليچ ” اثر لئون تولستوي قرار داد . اين رمان با برخورداري از تركيبي عالي و داستاني جذاب و نيز تداعي و تاباندن نور آگاهي به دروني ترين احساسات انسان ، پژواك هايي تأثيرگذاري را در روح و جان خواننده برجاي مي گذارد .

خواندن و بازخواندن چند باره اين رمان ، هميشه براي من اضطراب و ناآرامي خاصي به همراه داشته است ؛ چيزي رمزآلود در متن اين رمان ، سواي موضوع و ساختار ماهرانه اش وجود دارد ، ژرفاي تاريك و كنه رذيلانه اي كه بايد آن را همراه روح شخصيت اول داستان و نيز با توجه به ضمير ناخودآگاه انسان تجربه كرد ، قابليتي بالقوه موجود اما پنهان در هر انسان كه با آشكارشدن ناگهاني اش او را دچار بهت و هراسي عظيم مي كند . استعدادي كه به واسطه رشد و تكامل فرهنگي ، باور ها ، اخلاق عمومي و ميل و آرزوي ارتقاء نوع بشر ، قطعاٌ منفور است . اما چگونه مي توان اين دروني ترين مفهوم و حضور را كه غالباٌ در آثار هنري به شيوه اي غيرارادي رخ مي نماياند و نيز تقريباٌ همواره بي اذن مولف و ناگهاني آن هم به صورت قطري از ميان اثر عبور مي كند ، توصيف كرد ؟ فرويد آن را “ غريزه نيستي‌” ، ساد ـ1 ـ “ آرزوي رهايي” و باتاي ـ 2ـ“ شر” مي نامد . بهرحال موضوع بر سريافتن آن قدرقدرت و مطلق العنان درون انسان هاست ، كه عرف و قوانين تمامي جوامع بشري ـ بعضي بيشتر و بعضي ديگر كمتر ـ سعي دارند تا در نهايت همزيستي مسالمت آميز با او ، از نابودي و فروپاشي جامعه خود به وسيله او و بازگشت به عهد بربريت جلوگيري كنند .  

 اين درست است كه عدالت ، نظم و اخلاق جمعي عوامل پيشرفت توده انساني را فراهم مي سازند ، اما اينها ضامني قابل اطمينان براي خوشبخت سازي افرادي با غرايز سركوب شده كه تعدادشان حتي در جوامع نمونه ، همواره در حد بالايي است ، نيستند . نيرويي كه مترصد بستر و موقعيتي مناسب براي بروز يافتن و آزادشدن است ، نيرويي كه در نهايت به نابودي و مرگ ختم مي شود . غرايز جنسي ، قلمرو ممنوعه ايست با دالان هاي مخفي در درون هر انسان ، كه شياطين حريص تجاوز و تعدي در آنجا در كمين فرصتي مغتنم اند و كتمان ايشان هم غيرممكن است ، چرا كه بخشي از واقعيت بشري را تشكيل مي دهند . اما با وجود حضور دائمي اين خطر براي فرد و متعاقب آن از هم پاشيدگي و فساد اجتماعي ، طرد كامل آن و محروم سازي زندگي از اين شور و شعله هيجان برانگيز و محرك ـ بوس و كنار ـ كه جزيي از نيازهاي بشري است ، زندگي را فقير و بي قدر مي سازد . اينها گوشه اي از موضوعات گزنده اي هستند كه “ مرگ در ونيز ” با تاباندن نور خيره كننده سپيده دم معرفت آنها را آشكار مي سازد .

“ گوستاو  فون آشنباخ ” در مقام شهروندي قابل تحسين و احترام به آستانه دوران كهولت قدم گذاشته است . كتاب هايش مشهورند ولي خود بي هيچ غروري از كنار شهرتش گذر كرده ،  با تمركز بر كارهاي فكري ، تقريباٌ هيچگاه دنياي باورها و اصول بنيادين خود را رها نساخته و رها گشته از همه وسوسه هاي دنياي مادي به زندگي پرهيزكارانه اي سرگرم است . او انساني جدي ، سخت كوش و منزوي است كه از زمان فوت همسرش ، ديگر نه زندگي اجتماعي دارد و نه ميلي به سفر ؛ و حتي در ايام تعطيل هم ، در كلبه اي روستايي در حومه مونيخ ، خود را غرق كتاب هايش مي سازد . متن بر اين نكته تأكيد مي كند كه او “ خوشنودي و شادي را خوش نداشت ..”  [   …]

روح ناپاك فرد غريبه مدفوني در قبرستان مونيخ در جسم فون آشنباخ حلول مي كند و ميل به سفر و تصوراتي غريب در سرش رشد مي كنند و او دنيايي وحشي و بدوي را در خواب مي بيند ، دنيايي يكسره متضاد با مقام وي به عنوان انساني متمدن و برخوردار از روحي كلاسيك . بدون آنكه بداند چه كار مي كند ، تسليم تحريكي ناگهاني مي شود و ابتدا به چزيره اي در درياي آدرياتيك و سپس به ونيز سفر مي كند .

در همان شب ورودش به ونيز ، به پسربچه اي لهستاني به نام “ تادزيو ” برمي خورد ، كه زندگي اش را منقلب مي كند . در اندك زماني تمام چهارچوب منطقي و فكريش و نيز بنيان هاي اخلاقي كه سخت به آنها پايبند بود ، فرو مي ريزند . او هرگز پسرك را لمس هم نمي كند و حتي كلامي هم با او نمي گويد ؛ شايد اصلاٌ قهقهه هايي را هم كه  فون آشنباخ گمان مي كند هنگامي كه با هم مواجه مي شوند ، چهره پسر تازه بالغ را مي پوشاند نيز همه خيالي باشد .

سراسر رمان توضيحِ شهوديِ كاملاٌ بي پروايي از آنچه كه در انديشه و احساس نويسنده مي گذرد ، است و نيز توصيف اميال و غرايز كثيفي كه به شيوه اي نامنتظر در فضاي آلوده و بدبوي تابستان ونيز ، به بهانه زيبايي خيره كننده پسر نوجوان بيدار مي شوند و او را به اين نكته آگاه مي سازند كه بدن وي نه تنها به رياضت ها ، پالايش ها و پرهيزهاي اخلاقي و باورهاي گوناگوني كه خوانندگان آثارش آنها را مي ستايند ، خو نكرده ، بلكه حيواني بسيار خودپرست و طماع است .   

درام اين عزلت گزيده به غايت دانا و فروتن كه در دهه پنجم عمر خود ، چون دوشيزه اي عاشق نوجوان لهستاني شده و در آتش شهوت خود قرباني مي شود ، ما را منقلب  و عميقاٌ متأثر مي كند ، چرا كه از لابلاي منافذ اين داستان و با نظر به مغاكي كه داستان بر آن نور تابانيده است ، بلافاصله خود را در اين ورطه و در ميان جامعه اي كه در آن غوطه وريم ، باز مي شناسيم ، ورطه اي مملو از تجاوز و اميال تحريك آميزي كه غالباٌ شناختي از آنها نداريم و بي گزندي ، از درون اين تجربه هاي ممنوعه كه ندرتاٌ بر ما آشكار مي گردند ، سالم عبور مي كنيم . اين رمان همچنين به ما يادآور مي شود كه هر چقدر جاهلانه بر آن خواست هاي دروني سرپوش گذارده و به فراموشي بسپاريم شان ، به هر حال جزيي از طبيعت بشري هستند و هر قدر هم كه آنها را به عمق برانيم باز با ديوها و بانگ شيپورهاي وسوسه انگيزشان به مبارزه تن به تن دائمي با مظاهر و آداب جامعه متمدن ما برمي خيزند .

 

 

پي نوشت :

1 ـ    marques  de  Donaciano  Sade   نويسنده فرانسوي ( 1814 ـ 1740 ) مولف رمان هاي كه شخصيت اصلي آنها اسير وسوسه هاي شيطاني روح افراد پاك و بي گناه را مي آزارد . واژه ساديسم برگرفته از نام همين نويسنده است .م

2 ـ       Batalle

کلاسیک های قرن بیستم - خولیو کورتاسار

داستان هاي  زمزمه نگارها و باورها  *

Julio Cortazar

 

 

ترجمه : رامين مولايي

 

خوليو فلورنسيو كورتاسار ( 1984 پاريس ـ 1914 بروكسل ) ، يكي از بارورترين ، متعهدترين و جهاني ترين نويسندگان آمريكاي لاتين است كه از ايشان با اصطلاح “ بوم ـ b oom  ” ياد مي شود . همچنين منتقدان ادبي از كورتاسار به عنوان يكي از نويسندگان شاخص دهه شصت قرن گذشته نام مي برند ، دهه اي كه اوج شكوفايي ادبيات آمريكاي لاتين در قرن بيستم محسوب مي شود و علاوه بر كورتاسار ، خاستگاه نام ها و چهره هاي ادبي ماندگاري چون : گارسيا ماركز ، بارگاس يوسا ، فوئنتس ، اونتي ، كابرِرا  اينفانته ، كارپنتيير ، رولفو ، بيوي  كاسارِس ، ادواردز ، دونوسو و عده اي ديگر در تاريخ ادبيات جهان است ، كه هسته و باعث اصلي رشد ادبيات و در كنار آن صنعت نشر كتاب در اين منطقه از جهان و نيز جلب توجه منتقدين ادبي و استعدادهاي جوان و جوياي نام سراسر زمين به اين قاره و ادبيات شاخص آن گرديد .

كورتاسار در سال 1914 در پايتخت بلژيك و در ماههاي آغازين جنگ جهاني اول  از پدر و مادري آرژانتيني متولد مي شود . او خود مي گويد : “تولد من محصول ديپلماسي و توريسم بود” . دو سال بعد به سوييس بيطرف در جنگ نقل مكان مي كنند . در 1918 پس از سال ها به آرژانتين مراجعت مي كنند . پس از مدتي پدر بي مسئوليت ، خانواده را ترك مي گويد . بنا به گفته نويسنده ، او در 9 سالگي اولين رمان خود را مي نويسد ! خوليو كه از استعداد ادبي سرشاري بهره مند است ، اشعاري نيز مي سرايد كه رفتار بد خانواده به گمان اينكه اين اشعار را از جايي كپي كرده است ، تأثير سوئي بر وي   مي گذارد . 1932 ديپلم خود را دريافت مي كند و با مطالعه “ افيون ” اثر  “ ژان  كوكتو” برداشت وي از ادبيات كاملاٌ دگرگون مي گردد . در 1935 ضمن تدريس در دبيرستان ، به تحصيل در دانشكده فلسفه و ادبيات مشغول مي شود . اولين مجموعه شعر خود را با نام مستعار “ خوليو  دنيس ”  در سال 1938به چاپ مي رساند و با همين نام در 1938 مقاله اي پيرامون “ رمبو ” در يكي از معتبرترين مجلات ادبي آرژانتين منتشر مي سازد . در 1944 به تحصيل ادبيات فرانسه در دانشگاه سرگرم مي شود و سال بعد با روي كارآمدن “ خوآن پرون ” در آرژانتين به مخالفت علني با او و سياست هاي ضدمردمي اش مي پردازد و همزمان اولين مجموعه داستان كوتاه خود را با عنوان “ ساحل ديگر ” انتشار مي دهد . در سال 1946 داستان “ خانه اشغال شده ” را در مجله “ رئاليداد ” به مديريت  خورخه لوئيس بورخس چاپ مي كند .

كورتاسار اولين رمان خود را در سال 1949 با نام “ تفريحي ”  مي نويسد ، رماني كه در واقع پيش درآمدي بر رمان ماندگار “ رايوئلا ” ي اوست . البته رمان “ تفريحي ” به همراه رمان ديگري با نام “ امتحان ” كه در 1950 آن را  مي نويسد ، هر دو در سال 1986 يعني دو سال پس از مرگ نويسنده ، منتشر مي شوند . در 1953 پس از گذشت دو سال از دريافت بورس تحصيلي دولت فرانسه براي ادامه تحصيل در پاريس و شروع به كار در سازمان يونسكو ، با  “ آئورورا  برناردِس ” ازدواج مي كند .سال بعد به هنگام حضور در اجلاس عمومي يونسكو در مونته ويدئو ـ اروگوئه ـ و اقامت در هتل سروانتس اين شهر بارها با خورخه لوئيس بورخس ديدار و گفتگو مي كند ، هتلي كه بعداٌ به عنوان محل شكل گيري ماجراي داستان كوتاه موفقي به نام “ در قفل شده ” مورد استفاده اش قرار مي گيرد .

داستان بلند “ ظالم ” كه در مجموعه اي تحت عنوان “ نيروهاي نظامي مخفي ” به سال 1959 منتشر مي گردد با استقبال چشمگيري روبرو شده ، از آن همچون نقطه عطف داستان هاي كورتاسار ياد مي گردد . او خود مي گويد :“ من در اين داستان شكلي از نوع بشر را به ميان كشيدم كه بعداٌ اين ديدگاه ام از انسان را در داستان “ جايزه ها ” و پس از آن تكامل يافته اش را در “ رايوئلا ” بسط دادم ”. كورتاسار در 1961 طي ديداري كه از كوباي انقلابي به رهبري “ فيدل كاسترو ”انجام مي دهد ، بيشتر ازپيش به مسائل سياسي علاقه مند مي شود . در 1962 كتابي از وي به چاپ مي رسد ، كه براي هميشه او را در مقام يك استاد بلامنازع داستان نويسي در تاريخ ادبيات مي نشاند . در تأييد صحت اين ادعا همين بس كه امروز “ داستان هاي زمزمه نگارها و باورها ” در فهرست آثار برگزيده ادبي قرن بيستم قرار گرفته است .

 بي شك خوليو كورتاسار يكي از قطب هاي اصلي گروه نويسندگان آمريكاي لاتين ملقب به بوم است . “ داستان هاي زمزمه نگارها و باورها ” مجموعه اي بي مانند از يادداشت هايي پيرامون عادات و رفتارهاي زندگي روزمره است ، كه در آن كورتاسار با پرداختن به موضوعاتي پيش پا افتاده و سطحي و حتي بي فايده ، زيركي و ذكاوت نگاهش را به مسئله طنز يا صراحت نوشته هايش به رخ مي كشد . خودش در اين مورد مي گويد : “ نويسنده واقعي كسي است كه براي نوشتن چله كمانش را تا آخر بكشد و تيرش را رها كند ، بعد هم كمانش را از ميخي آويزان كند و راحت برود با دوستانش بنوشد! تير ديگر خود در هوا جلو مي رود ، حالا يا به هدف مي زند يا نمي زند . فقط احمق ها مي توانند ادعاي تغيير دادن مسير تير را داشته باشند يا به اميد ابدي شدن و انتشار به چندين زبان ، دنبالش بدوند و هل اش بدهند تا به هدف بخورد ! ” .    

  اما كورتاسار با انتشار “ رايوئلا ” در سال 1963 نگاه منتقدان ادبي را به سوي خود جلب كرد و دوستداران آثارش در مدت كوتاهي تعداد 5000 نسخه از اثر تازه منتشر شده اش را خريداري كردند . در سال هاي پس از انتشار اين رمان استثنايي قريب به اتفاق منتقدين آثار ادبي بر اين باور بودند كه همه نويسندگان آمريكاي لاتين در دهه هاي شصت و هفتاد قرن گذشته به نوعي از آن تأثير گرفته اند .

تعدادي از آثار كورتاسار پس از انتشار رايوئلا  به اين قرارند :

ـ “ سفري يكروزه در هشتاد دنيا ” 1967 ( مجموعه اي از داستان ، مقاله و شعر )

ـ“ كتاب مانوئل ” و “ اتاقك  مورلي”  1973

ـ  “هشت وجهي” 1974 ( مجموعه داستان )

ـ “ فانتوم ها بر عليه خفاش هاي چند مليتي ” و “ سيلوالانديا ”  1975

ـ “ كسي از آنجا مي گذرد ” 1977 ( مجموعه داستان )

ـ “ كسي به نام لوكاس ” 1979

ـ “ گلندا را بسيار دوست مي دارم ” 1980 ( مجموعه داستان )

ـ “ بي وقتي ها ” 1982 ( مجموعه داستان )

ـ “ نيكاراگوآي بي نهايت عزيز ” 1983

كورتاسار به عنوان نويسنده ، روشنفكر و آزاديخواه علاوه بر كوبا از كشورهايي كه نيروهاي انقلابي در آنها به قدرت رسيده بودند،  ديدن كرد ، از جمله : ويتنام 1969 ، شيلي به دعوت رسمي دولت سالوادور آلنده 1970 و نيكاراگوآ پس از پيروزي ساندينيست ها 1979 .

ميزان اعتبار جهاني كورتاسار تا آنجا بود كه در سال 1981 با به روي كار آمدن فرانسوا ميتران در فرانسه ، وي به عنوان اولين اقدام دولت جديد ، در 24 ژوئيه همان سال به كورتاسار مليت فرانسوي اعطا كرد .

سرانجام خوليو كورتاسار ،دو سال پس از فوت “ كارول  دانلوپ ” همسر دوم خود ، در 12 فوريه 1984 در پاريس از دنيا رفت و در آرامگاه مونپارناس در كنار همسرش به خاك سپرده شد .

        

 

* كورتاسار كلمه و تركيب هاي  بسياري را  اختراع كرده است ، تركيب      CRONOPIO    نيز ساخته ذهن هنرمند اوست و مترجم با اين باور كه بعضي از واژه ها ترجمه ناشدني و يا مناقشه برانگيزند ، با ساختن تركيب “ زمزمه نگار ” به معناي دستگاهي فرضي براي سنجش و اندازه گيري ميزان زمزمه ( مانند دروغ سنج ، لرزه نگار ، دورنگار و . . . )  ناچار به معادل سازي شده است ، وگرنه نام اسپانيايي آن را ارجح مي داند :    HISTORIAS  DE  CRONOPIOS  Y  DE  FAMAS

 

 

 

کلاسیک های قرن بیستم - جوزف کنراد

CLASICOS XX-J.CONRAD  

 

قلب تاريكي ها

ترجمه : رامين مولايي

 

در نظر جوزف كنراد ، حرفه نويسندگي نه انتخابي داوطلبانه و نه ناشي از ذوق و قريحه بود . او كه خود زندگي غيرمعمول و دشواري را از سر گذرانده بود ، خيلي دير به ادبيات روي آورد ـ كنراد اولين رمان خود يعني “ ديوانگي آلماير ” را در سن 38 سالگي منتشر كرد ـ و آن هم از سرناتواني جسمي كه طي سفر بر رودخانه كنگو به سال 1893 برايش پيش آمده بود . او كه متولد لهستان تحت سلطه امپراتوري روسيه تزاري بود ، در 2 سالگي مادر و در 11 سالگي پدر خود را ـ هر دو ايشان سال هاي زيادي از عمر خود را به مبارزه با روس ها سپري كرده بودند ـ از دست داد . وي كه شيفته دريا و دريانوردي بود ، در 16 سالگي از لهستان خارج و در مارسي به نيروي دريايي فرانسه پيوست و بعد از مدتي در ناوگان تجاري انگلستان مشغول خدمت شد و به اين ترتيب تا 30 سالگي همه درياها را زير پا گذاشت ، تا اينكه در سفري بر روي رودخانه كنگو دچار بيماري حادي شد كه او را از سفرهاي دريايي بازداشت . همين امر باعث شد تا با اقامت در لندن ناچار دست از حرفه مورد علاقه اش بردارد و پس از چندي به نويسندگي روي آورد . طبعاٌ بخش اعظم آثار وي از تجارب و ماجرا هاي دريانوردي او ، مشاهدات عيني و قابليت توصيف و تشريح او از وجود انسان تغذيه مي شود . اما با وجود اهميت تمام اين موارد ، آنچه كه كنراد را از ديگر همكارانش متمايز ساخته ، استادي خارق العاده روايي و احاطه مطلق بر زباني است كه به آن مي نوشت . انگليسي زبان مادري وي نبود و او تنها از سن 21 سالگي كه به انگلستان عزيمت كرد با اين زبان كاملاٌ  ناآشنا  ، تماس برقراركرد . همين مهارت بي چون و چراي كنراد در به كارگيري ظرفيت هاي اين زبان ، او را در رديف برجسته ترين نويسندگان ادبيات آنگلوساكسون  و شايد در مقام درخشان ترين نويسندگان غرب در دو قرن اخير نشانده است .

غالب قهرمانان كنراد در دنيايي كه در آن به ايفاي نقش مي پردازند ، غريبه محسوب مي شوند و نيز در آثار او تنفري لجام گسيخته و بيمارگونه موج مي زند . كنراد به عنوان نويسنده اي اكسپرسيونيست ، مانند ساير هم سبك هاي خود به دور از احساسات و عواطف و نيز باورهايش قلم مي زند.

“ قلب تاريكي ” يكي از آثار برجسته وي محسوب مي گردد كه در 1902 يعني درست يكصد سال پيش انتشار يافت . رمان شرح سفري است بر روي رودخانه كنگو و بسيار همخوان با زندگي خود نويسنده  و به نوبه خود نزول شخصيت اصلي داستان به قعر دوزخ هاي دروني خويش است ـ“ فورد كاپولا ” با برداشتي آزاد از اين رمان يكي از برجسته ترين آثار سينمايي خود را به نام   Apocalyps  now   به روي پرده برده است ـ .

كشور كنگو در بين سال هاي 1906 تا 1885 ملك خصوصي “ لئوپولد دوم ” پادشاه بلژيك بود . در طول اين 21 سال بين پنج تا هشت ميليون نفر ، يعني نزديك به نيمي از ساكنين بومي اين سرزمين افريقايي به دست عمال پادشاه بلژيك كشته و نابود شدند . در اين دوران ، بنا به تحقيقات مستند “ آدام  هوشچايلد ” در كتاب “ افسانه پادشاهي لئوپولد ”  مزدوران شاه بلژيك با در اختيارگرفتن تمامي امور ، با مصرف تنها بخشي از درآمد سرشار معادن غني اين منطقه ، به سركوب وحشيانه مردم بومي كنگو مي پرداختند . جوزف كنراد در سال 1889 از اين كشور ديدن كرد و از وحشيگري و ستم بي اندازه اي كه تحت لواي تمدن بر بوميان كنگو اعمال مي شد ، سخت متأثر گرديد . هنگامي كه در 1902 رمان “ قلب تاريكي ” منتشرشد ، وضعيت اسفبار كنگو در پي تلاش هاي سازمان “ اتحاد براي اصلاح كنگو ” براي افكار عمومي روشن شده بود . چهار سال بعد لئوپولد دوم ، پادشاه بلژيك و صاحب ثروتي افسانه اي ، مجبور شد تا تمامي سرزمين هاي تحت تملك خود را به دولت بلژيك واگذار نمايد.     

کلاسیک های قرن بیستم - هرمان هسه

CLASICOS XX-HESSE

 

گرگ بيابان از هرمان هسه

نوشته : آ . پادييا

ترجمه : رامين مولايي

 

ماريو بارگاس يوسا ، در يادداشت خود در باره “ گرگ بيابان ” اذعان دارد كه مشاهده گرايش شديد جوانان معترض و نوگراي اروپاي دهه شصت ميلادي به هرمان هسه وخصوصاٌ اين اثر شاخص نويسنده آلماني ـ سوييسي و اينكه از او به عنوان مرشد خويش ياد مي كردند ، وي را در كمال تعجب از اين رويكرد‌ ،  به دوباره خواني “ گرگ بيابان ” وسوسه مي كند # . بارگاس يوسا متعجب از اين است كه اين اثر در سال 1927 منتشر  شده و نويسنده اش هم در اوايل همان دهه درگذشته است ، نيز شرايط اجتماعي ، سياسي و اقتصادي دوره اي كه هرمان هسه به نوشتن اين رمان اقدام مي كند ، كمتر يا حتي هيچ مشابهتي با شرايط جواناني كه چهل سال بعد به آن روي مي آورند و نويسنده اش را بدل به يكي از مظاهر نسل خود مي سازند ، ندارد .

اين رمان نوشته يك آلماني 50 ساله در اروپايست كه هنوز زخم عميق جنگ خونين جهاني اول را ترميم نكرده است و خود اهل كشوريست  كه از فشار مهلك اقتصادي دوران پس از جنگ رنج مي برد ، كشوري كه تا ديروز بزرگترين قدرت جهان بود و اكنون به گوشه اي خزيده است و با به قدرت رسيدن فاشيسم در ايتاليا و ناسيونال سوسياليسم به رهبري هيتلر در آن چشم به پيروزي و كشورگشايي هاي دوباره دارد . رماني كه با ظرافت و شيوه اي نو ، به نوبه خود به نقد و منع جامعه اي صنعتي مي پردازد كه شادي هاي پاك و خالص انساني ، ارزش والاي زيبايي شناسي و تفكر آزادي  را كه مي تواند موجب ارتقاء روح جمعي و فرهنگ جامعه شود ، تحقير و منكوب مي كند و اي بسا كه درست به همين دليل تنها چهل سال پس از انتشار ، از سوي جوانان معترض سال هاي شصت مورد اقبال واقع مي شود و نويسنده اش بدل به يكي از محبوبترين چهره هاي اين نهضت مي گردد .

 

انسان در بحران

انتشار رمان “ گرگ بيابان ” در 1927 سردرگمي شديد خوانندگان هميشگي آثار هسه را در پي داشت ، خوانندگاني كه به آثار هسه و حال و هواي روحاني آنها عادت داشتند ، با خواندن  رمان تازه وي ، كه به مكاشفه اخلاقي و فاش سازي تباهي و فساد مستتر در جامعه شهري مي پردازد ، متحير ماندند . نويسندة منتقد ، شخصيت اول داستان خود “ هري هالر ” را به جاي خويش مي نشاند و حتي حرف آغازين نام و فاميل او را با خود يكسان قرار مي دهد ٍ. حقيقت آن است كه هرمان هسه اين رمان را پس از فروپاشي دومين و كوتاهترين زندگي مشتركش نوشته است . در آن زمان هسه ، اين مرد خجولِ  عاشق طبيعت و روستا ، در چنبر اعتياد به الكل ‌، وقت گذراني در  بارها و تمايل شديد به خودكشي گرفتار بود و احوال او در اشعاري كه در اين دوره از زندگي اش سروده به روشني نمود يافته است  و تنها در پايان  سال 1926 است كه نويسنده شروع به بازيابي تعادل خود مي كند .

هرمان هسه به سال 1877 در آلمان و در خانواده اي بسيار پابند به سنن مذهبي متولد شد . اين تاثير مذهبي كه در دوران نوجواني برعليه آن مي شورد ، بخش درخور توجهي از آثارش را تحت الشعاع قرار مي دهد . از سويي هم پدر و مادرش و هم پدربزرگ مادري او سال ها به عنوان ميسيونرهاي مذهبي در هند خدمت كرده اند و همين پيوندهاي فرهنگي تاثير بسزايي در پيشرفت فكري و نيز روشن انديشي نويسنده برجاي مي گذارند . هسه مدت زيادي در حلقه دروس مذهبي صومعه “ مالبرون” كه پدرش وي را به آنجا گسيل كرده بود ، دوام نمي آورد ، هر چند كه در همان دوره كوتاه هم از شاگردان نمونه محسوب مي شد. در 14 سالگي خانواده خود را ترك مي گويد و ابتدا به عنوان شاگرد مكانيك مشغول كار مي شود و بعد از آن به كتابفروشي رو مي آورد . در سال 1904 اولين رمان خود “ پيتر  كامنزيد” را منتشر مي سازد ، كه با توفيقي دور از انتظار روبرو مي گردد . از كتابفروشي دست مي كشد ، با اولين همسر از سه همسري كه در طول عمر اختيار مي كند ، ازدواج مي كند . دو سال بعد “ زير چرخ ها ” را عرضه مي كند ، رماني در محكوميت نظام آموزشي كه در آن يك دانشجوي نمونه ، به سوي خودشكني سوق داده مي شود . شكست اولين تجربه زندگي مشتركش در رمان “ گرتروديس” كه در 1910 منتشر مي شود ، به خوبي منعكس مي گردد . سال بعد هسه راهي هند مي شود . محصول اين سفر رمان “ سيذارتا ” است كه در سال 1922 انتشار مي يابد . نويسنده در خلال جنگ جهاني اول در سوييس اقامت مي گزيند و در آنجا به محكوم كردن جنگ طلبي و انديشه هاي ناسيوناليستي رايج مي پردازد . همزمان با پايان جنگ اول جهاني ، “ دميان ” را منتشر مي كند ، رماني كه در آلمان پس از جنگ با سرو صداي زيادي به راه مي اندازد . در سال 1923 تابعيت سويسي اختيار مي كند . نويسنده مهاجر در رمان هاي “ گرگ بيابان ـ 1927 ” و “ نرگس و ؟ ؟ ؟ ؟ ـ 1930 ” دوباره به تضادهاي دروني انسان ، به تنش ميان دليل و دل ، به تزاحم ميان  آرزوي مورد اقبال جمع واقع شدن و در جستجوي خويشتن خويش بودن ، مي پردازد . صعود هيتلر و جايگيري او بر مسند قدرت در آلمان ، سبب حيرت فراوان هسه كه در خلوتكده اش واقع در“ مونتاگنولا ” ي سوييس زندگي مي كند ، مي گردد . هسه در همين خلوتگاه است كه بر روي اثر مورد علاقه اش “ بازي تيله ها‌” كار مي كند ، رماني دو جلدي كه آن را در 1943 به دوستداران آثار خود عرضه مي كند . سه سال بعد جايزه ادبي نوبل به او اختصاص مي يابد . ولي مشكل بينايي و وضع بد جسماني ، مانع او در به انجام رساندن طرح هاي مهمي كه براي نوشتن در سر دارد ، مي گردد و سرانجام در 9 اوت 1962 در هشتاد و پنج سالگي در منزلش چشم از دنيا فرو مي بندد .                              

 

# اين مقاله زير عنوان “ يادداشت ماريو بارگاس يوسا در باره گرگ بيابانِ هرمان هسه ” در شماره 45 ماهنامه گلستانه ـ آذر ماه 81  به چاپ رسيده است . م

کلاسیک های قرن بیستم - فدریکو گارسیا لورکا

CLASICOS XX-F.G.LORCA

 

فدريكو گارسيا لوركا

نوشته : آ . پادييا

ترجمه : رامين مولايي

 

اگر بگوييم در ميان نويسندگاني كه آثارشان در فهرست 40 اثر برگزيده قرن بيستم به داوري “ اِل پائيس ” ، نام “ فدريكو گارسيا لوركا ” ( 1936 ـ 1898 ) از شهرت بي مانندي نسبت به سايرين برخوردار است ، اغراق نكرده ايم . گارسيا لوركا كه در 19 اوت سال 1936 به دست فرانكيست ها (1 ) در سن 38 سالگي ، يعني در سال هاي اوج شكوفايي هنر شاعري و نمايشنامه نويسي خود تيرباران شد ، نام و آثارش با اين مرگ تراژيك ، از شهرت بيشتري برخوردار شد و چنان در ميان ملل مختلف بسط يافت كه او را در جايگاه  جهاني ترين نويسنده اسپانيايي  در قرن گذشته نشاند . درام مرگ گارسيا لوركا ، نهايت انزجار و تنفر تمامي گروه هاي آزاديخواه اسپانيايي را برعليه نيروهاي شورشي تحت امر ژنرال فرانكو برانگيخت و نگاه ها را به سوي اين شاعر معطوف ساخت ، شاعري كه با وجود قريحه و هوش استثنايي اش در عرصه ادبيات و تئاتر مردمي ، نسبت به روابط مشروع جنسي مورد پذيرش آئين  وكليساي كاتوليك و نيز هنجار و عرف اجتماعي متداول جامعه بشري  پشت كرده بود .

 هر چند هيچگاه علت اصلي تيرباران او مشخص نشد ، اما بسياري بر اين عقيده اند كه همين ناسازگاري رفتاري او كه گاه در اشعارش نيز رخ مي نمود ـ براي نمونه در كتاب “ شاعر در نيويورك ” ـ براي نيروهاي مجري اعدام وي كه از سوي كليساي كاتوليك اسپانيا حمايت مي شدند مي توانست دستاويز مناسبي باشد ، چرا كه او عليرغم روح و انديشه لطيف و نيز عشق سرشار  به مردم زادگاهش “ گرانادا ” ( غرناطه ) به هيچ عنوان هنرمند و نويسنده اي سياسي نبود و اقدام سياسي بر عليه فاشيست ها نمي توانست بهانه اي براي تيرباران او باشد .

در سال 1922 “ مانوئل  دِ  فايا ” موسيقيدان شهير اسپانيا ، با كمك گارسيا لوركا دوست صميمي خود ،  “ آزمون كانته خوندو ” ـ 2 ـ را در گرانادا ترتيب داد . در طول مدت برگزاري همين آزمون ، در جان فدريكو چشمه زلال الهامي براي نوشتن “ شعر كانته خوندو ” جوشيد ، كه البته نزديك ده سال بعد يعني در 1931 منتشر شد . اما در واقع پيشتر از آن با انتشار “ غزلخوان كولي ” ـ 3 ـ  در سال 1928  مردم گرانادا و منتقدين ادبي سراسر دنيا ، غنا و طراوت بي مانند اشعار فلامِنكوي لوركا را ستوده بودند و اشعار فدريكو در اين كتاب ، در سراسر گرانادا دهان به دهان مي گشت و توسط آوازخوانان فلامنكو به اجرا در مي آمد و  تقريباٌ بيدرنگ در چندين كشور اروپايي ترجمه و منتشر شد . اكنون نيز نام اين دو كتاب در فهرست آثار برگزيده قرن بيستم قرار گرفته است .

اما سال 1898 و زمان تولد فدريكو ، از بدترين ادوار تاريخ امپراتوري اسپانيا به شمار مي رود ، چرا كه قدرت اين صاحب پيشين يكي از بزرگترين ناوگان هاي دريايي جهان كه مستعمرات بسياري را تحت حاكميت خود داشت رو به افول گذاشته بود و با تسخير كوبا و فليپين ـ كه از مهمترين مناطق مستعمراتي امپراتوري اسپانيا به حساب مي آمدند ـ توسط نيروي دريايي ايالات متحده و شكست فاحش ناوگان اسپانيا ، آن احساس غرور و سروري اسپانيايي ها سخت آسيب ديده بود . در همين سال بود كه عده اي از نخبگان ادبي و روشنفكران كشور كه منتقد اعمال زور و كشورگشايي بودند ، با تمركز يافتن در مادريد با انديشه تداوم عظمت و اقتدار اسپانيا از راه ارتقاء و بسط ادبيات و هنر نوين ، جنبشي را كه به “ نسل 98 ” معروف شد پايه ريزي كردند . فعاليت اين نسل بود كه در سه دهه ابتدايي قرن بعد ـ قرن بيستم ـ منجر به پيدايش نويسندگان ، شاعران و روشنفكراني با شهرت جهاني گرديد ،  كه از ميان آنها مي توان به كساني چون : رافائل آلبرتي ، فدريكو گارسيا لوركا ، سالوادور دالي و لوئيس بونيوئل اشاره كرد ، افرادي كه تعدادي از ايشان به نوبه خود مبتكر جنبش عظيمي گرديدند كه به “ نسل 27 ” مشهور شد .

البته طلايه داران “ نسل 98 ” خود نيز از برجسته ترين چهره هاي ادبي و فلسفي اسپانيا و جهان به حساب مي آمدند ، افرادي مثل : ميگل  دِ  اونامونو ، خوآن  رامون  خيمنس ـ دارنده نوبل ادبي 1956 ـ ، اورتگا  اي  گاسِت ، خوسه برگامين و آنتونيو  ماچادو .

فدريكو اما با هر سه تن از كساني كه نامشان را بالاتر در كنار او آورديم ، در اقامتگاه دانشجويان در مادريد آشنا شد و هر چند تنها دوستي نزديك و صميمانه او با رافائل آلبرتي تا زمان اعدام غيرمنتظرانه اش ادامه يافت ، ولي دوستي و همكاري وي با دالي و بونيوئل كه تا پيش از سفر فدريكو به ايالات متحده در ژوئن 1929 و به بار آمدن دشمني سخت ميان ايشان ، پايدار بود نيز تأثير به سزايي در شعر و نمايشنامه هايش داشت ، البته دوستي نزديك گارسيا لوركا با دالي همواره موجب بروز شايعاتي بود .

سفر فدريكو به آمريكا و آشنايي نزديك با فرهنگ سرمايه داري ، ظلمي كه بر سياهان ينگه دنيا مي رفت ، وضعيت هولناك ايشان در نيويورك و نيز روح آزرده شاعر به خلق اشعاري انجاميد كه  پس از گذشت 5 سال از مرگ او و 10 سال بعد از تاريخ سرودن شان ، زير عنوان “ شاعر در نيويورك ” فرصت انتشار يافتند . اشعار اين مجموعه كاملاٌ  متفاوت از سروده هاي پيشين فدريكو بود و از سوي منتقدين آثارش به عنوان شناسنامه اي از وضعيت اسفبار سياهان در آمريكا مورد ارزيابي قرار گرفت .  

همچنين لوركا پس از بازگشت از اين سفر بود كه به فكر ايجاد نوآوري هايي در تئاتر اسپانيا و نيز سبك نمايشنامه نويسي افتاد تا هنرهاي نمايشي كشورش را كاملاٌ متحول سازد و رخوتي را كه دامنگير تئاتر اسپانيا شده بود به شادابي بدل سازد . از اين رو در چهار سال پاياني عمرش بود كه عميق ترين و ماناترين نمايشنامه هاي خود را نوشت و آنها را ـ به جز سومين نمايشنامه از اين تريلوژي ـ با توفيق فراوان به روي صحنه برد :“ عروسي خون ”، “ يرما ” و “ خانه برناردا آلبا ” . اما “ خانه برناردا  آلبا ” به عنوان نمايش پاياني اين سه گانه نزديك ده سال بعد براي اولين بار در 1945 و در بوئنوس آيرس به روي صحنه رفت ، چرا كه گلوله هاي سربي مزدوران فالانژيست در سحرگاه شوم 19 اوت 1936 حنجره فدريكو را از صدا انداختند ، غافل از آنكه شعر و تئاتر او براي هميشه در دنيا طنين انداز شده بود .          

 

 

پي نوشت :

1 ـ نامي كه به سربازان و مزدوران تحت امر ژنرال شورشي “ فرانسيسكو  فرانكو ” كه در 1936 بر عليه حكومت جمهوري اسپانيا دست به كودتا زد و آتش جنگ داخلي اسپانيا را شعله ور ساخت ، اطلاق مي شود .       

2 ـ    Cante  Jundo  نام ديگر  آواز سبك فلامنكو و معناي تحت الفظي آن “ آواز ژرف ” است .

3 ـ     Romancero  gitano   

کلاسیک های قرن بیستم - آلبر کامو

CLASICOS XX- CAMUS

 

آلبر كامو

نوشته : آ . پادييا

ترجمه : رامين مولايي

raminmolaei@gmail.com

آلبر كامو به سال 1913 در الجزاير متولد شد ، او دومين فرزند خانواده اي تنگدست بود و هنوز يك سالش نشده بود كه پدرش در جريان جنگ جهاني اول و در M  arne  درگذشت. كامو در مدرسه الجزيره اين توفيق را داشت كه با استادي برجسته آشنا شود : “ لويي ژرمان” كه  او را در گرفتن بورس ، جهت ادامه تحصيلاتش در L iceo  ياري داد . كامو 34 سال بعد ، متن سخنراني خود را در هنگام دريافت جايزه نوبل ادبي سال 1957 به همين استادش اختصاص داد .

همزمان با كناره گيري از حزب كمونيست الجزاير ، كه در آن مدت كمي بيش از يك سال به فعاليت مشغول بود ، از دانشگاه فارغ التحصيل و به عنوان روزنامه نگار مشغول كار شد و در ضمن با “ تئاتر  دو  تراوال ” كه بعداٌ به نام “ تئاتر  دل اِكيپ ” شناخته شد ، به همكاري پرداخت .

آلبر كامو در خلال جنگ جهاني دوم توفيق و اعتبار فراواني به دست آورد ، توفيقي كه در درجه اول به واسطه انتشار رمان “ بيگانه ” و بعد عهده داري سمت سردبيري “ كومبا ” ، بولتن جبهه مقاومت فرانسه نصيبش شده بود ، نشريه اي كه به دنبال پيروزي متفقين به صورت روزنامه منتشر گرديد .

سرخوردگي سياسي او چه از چپي ها و چه از راستي ها ، ترك روزنامه “ كومبا ” از سوي او در سال 1947 و انتشار دومين رمانش  “ طاعون ” ، بيانيه اي در دفاع از جايگاه والاي  انسان و برادري را سبب       گرديد . چاپ مقاله بلند وي “ انسان معترض” در 1951 ، سخت ترين حملات جناح چپ ماركسيست و دوستان قديمي او چون ژان پل سارتر را با خود به همراه داشت . پنج سال بعد رمان ديگري را منتشر ساخت : “ سقوط ” كه در آن به انتقاد شديد و تمسخرآميز از شيوه هاي به غايت خودمحورانه و لذت جويانة اخلاق و تفكر اومانيست هاي لائيك پرداخت . در 1957 هنگامي كه تنها 44 سال داشت ، نوبل ادبي به وي اهدا شد و دو سال و اندي بعد در ژانويه 1960 بر اثر سانحه رانندگي درگذشت .

“ بيگانه ” يكي از 40 اثر برگزيده ادبيات قرن بيستم

روزنامه نگار ، رمان نويس ، مقاله نويس و نمايشنامه نويس فرانسوي و صاحب نوبل ادبي سال 1957 ، آلبر كامو ، يكي از تاثيرگذارترين و جذاب ترين شخصيت هاي ادبي و فرهنگي قرن گذشته بود . زندگي و آثار كامو همگي بيانگر صداقت و بي آلايشي ذاتي اوست : مبارز تندروي  ضدنازي ، انسان  نازك طبع قابل تمجيدي كه لحظه اي در دفاع از حقوق اساسي انسان چشم پوشي نكرد ، متفكري با ويژگي روشن بينيِ قوي در تحليل مسائل بي آنكه به واسطه آن مدعي ارائه نظريه اي بي نقص باشد  و منتقد سرسخت انديشه هاي توتاليتار در سال هايي كه رويه معمول و غالب ، تاييد و همراهي با صاحبان اين نگرش بود . “ فرناندو  ساواتر” به هنگام حيات كامو در رابطه با مقاله “ انسان معترض ـ 1951 ” او مي گويد : “ اين مقاله در بردارنده شناختي است كه رويدادهاي زمانه ما و اي بسا فردا قادر به حذفش نيستند : جان  و جوهر انسان ها در طغيان بر عليه وضع موجود است كه متبلور مي شود ، به آن شرط كه اين اعتزاض و طغيان در برابر همان انسانيتي كه سعي در پيشبرد آن دارند ، قرار نگيرد . بي عدالتي كريه و منفور است اما حربه زور و شقاوت قادر به زدودن آن نيست و دير يا زود بدل به شريك جرم آن مي گردد ”.

كامو در اولين رمان خود “ بيگانه ” كه آن را به سال 1942 منتشرساخت ، تصوير و باور خويش را از جهان در قالب داستان نشان داد و بي آنكه از حق انسان در سعي هر چند بار ممكن و لازم او در شكستن افسون سرانجامِ رقم خورده اش چشم بپوشد به تصوير و تبيين پوچي و مضحكي زندگي او پرداخت .

از “ بيگانه” مي توان به عنوان مشهورترين بيانيه هاي ضد تجاوز و اندوه مرگ قرن گذشته ياد كرد . وقتي اين رمان در 1942 منتشرشد ، كامو با شور و شوقي آتشين با جبهه مقاومت همكاري مي كرد . در ديدگاه او تقابلي ميان دفاع از حقوق انسان ها و جنگ با عفريت شوم تجاوز آلمان  وجود نداشت : “ من به آن سو نمي انديشيدم ، همه چيز همين جا بود. من همچنين دريافته بودم كه از سنت ها و كانون هاي تجاوز كمتر از خودِ آن متنفر نيستم ” .          

ماه کجاست؟(منتشر شده در دوچرخه)

raminmolaei@gmail.com

  MIRAR  LA  LUNA

 

ماه كجاست؟

نوشته: ماريا  آلبارِز ـ  نويسنده آرژانتيني

ترجمه: رامين مولايي

 

شبي نسبتاٌ گرم و تابستاني از شب هاي پاياني ماه دسامبر # ، براي هواخوري از اتاقكي كه چند ساعتي بيشتر از اقامتم در آن نمي گذشت ، بيرون زدم . شبي دلچسب و زيبا بود و اطراف من از سكوت و آرامش لبريز! در هوا چيز غريب و مجذوب كننده اي موج مي زد كه نمي دانستم چيست ؟ و آسمان  صاف و بدون ابر بالاي سرم ، مانند اقيانوسي پر راز و رمز به نظر مي رسيد .

ناگهان ميل شديدي پيدا كردم كه ماه را در آن آسمان زيبا تماشاكنم . براي همين نگاهم را براي  ديدنش در آسمان چرخاندم و چرخاندم ، اما نبود! در هيچ گوشه اي از آسمان آن را نمي ديدم! عينك ام را زدم، ولي باز هم نديدمش! شيشه هاي عينك ام را حسابي تميز كردم و دوباره به چشم زدم، نخير! بي فايده بود، هيچ اثري از ماه ديده نمي شد. يادم آمد كه در اتاقكم يك تلسكوپ متحرك دارم. مدت زيادي با عدسي هاي قوي تلسكوپم سرتاسر  آسمان را گشتم اما باز هم نتوانستم ماه را ببينم. حتي كوچكترين نشانه و نوري هم از آن ديده نمي شد! ابري هم در كار نبود و آسمان ستاره باران بود.

با دقت به تقويم نگاه كردم ، آن شب ، چهاردهم ماه بود، شب قرص كامل ماه، پس چطور ممكن بود از ماه خبري نباشد؟ يعني كجا مي توانست پنهان شده باشد؟ بالاخره بايد يك جايي از همين آسمان مي بود! سرسختانه تصميم گرفتم منتظرش بمانم.

اول با اطمينان و اميد فراوان، كم كم با بي حوصلگي، بعد با كنجكاوي و دو دلي و همينطور اضطراب و دست آخر با نگراني شديد انتظارش را كشيدم. صبر كردم و باز هم صبر كردم تا جايي كه ديگر صبرم سرآمد و براي چندمين بار با دقت آسمان را كاويدم ، ولي نتيجه اي نداشت. ماه نبود كه نبود

بعد از چند دقيقه، وقتي توانستم كمي بر نااميدي ام غلبه كنم، براي خودم يك فنجان قهوه ريختم و آرام آرام مشغول نوشيدن شدم. قهوه ام تمام شد، ولي ماه پيدايش نشد! دوباره براي خودم قهوه ريختم . دومين فنجان قهوه هم كه به آخر رسيد باز از ماه خبري نشده بود. بعد از دهمين فنجان قهوه هم هنوز ماه در آسمان ديده نمي شد و قوري قهوه  هم ته كشيده بود! . . .  اما احتمال ديگري هم وجود داشت! يك تقويم نجومي در كوله پشتي ام داشتم، به سراغ آن رفتم. ولي نه ، براي امشب ماه گرفتگي پيش بيني نشده بود. پس آخر چرا ماه آن بالا نبود؟

باز پشت تلسكوپ نشستم و آن را در جهت هاي مختلف چرخاندم و دورترين نقطه هاي آسمان را جستجو كردم . آسمان آن شب مانند بسياري از شب هاي ديگر اعجاب انگيز بود . ناگهان از روبرو شدن با چيزي كه اصلاٌ انتظارش را نداشتم جا خوردم . در دوردست هاي آسمان ، در لابلاي كهكشان هاي عظيم با ستاره ها و سياره هاي بي شمار و اجرام آسماني ناشناخته كه در فضاي بي انتها در گردش بودند ، سياره كوچكي ديدم با تابلويي كه روي آن نوشته شده بود : “ زمين” !

تلسكوپ را روي بالاترين درجه دقت تنظيم كردم و به صورتي كاملاٌ واضح توانستم در بالكن خانه ام پيراهن و شلواري را كه پيش از پوشيدن لباس مخصوص فضانوردي به تن داشتم و حالا روي طناب رخت آويزان بودند ، ببينم! داخل خانه ، در اتاق ناهارخوري همسر و بچه هايم مشغول خوردن پيراشكي گوشت بودند و برنامه خبري تلويزيون را نگاه مي كردند. درست در همان لحظه تلويزيون با نشان دادن عكسي از من و به نقل از “ مركز تحقيقات ويژه فضايي” گزارش مي داد كه من ، بي هيچ مشكلي بر سطح كره ماه فرود آمده و در ايستگاه تحقيقاتي مستقر شده ام! . . .

آرام گرفتم! و در حاليكه از شكوه و سكوت شبانه غرق لذت بودم و از تماشاي آن همه زيبايي دهانم بازمانده بود، از اينكه مي ديدم اينجا، روي كره ماه هم مثل هميشه حواسم پرت است ، تعجب كرده بودم! 

 

 

 

 

 

# شب هاي پاياني دسامبر ـ يعني آخرين ماه سال ميلادي ـ ، برابر با شب هاي اوايل دي ماه در تقويم ماست ! ولي بايد توجه داشت كه در كشورهاي واقع در نيمكره جنوبي زمين ـ مانند آرژانتين ، برزيل ، شيلي ، استراليا و . . . ـ اين روزها همزمان با شروع فصل تابستان هستند .

 

ادبیات غیرواقعی ماندنی نیست(شرق)

raminmolaei@gmail.com
023049.jpg
سِررانو آرسه - ترجمه رامين مولايي: « بينوايان » ويكتو هوگو مورد توجه «ماريو بارگاس يوسا» است چرا كه: «بينوايان آخرين رمان كلاسيك برجسته جهان است، درست همان گونه كه «مادام بواري » اولين رمان برجسته مدرن است. اينها بسيار به هم نزديك هستند هرچند كه مادام بواري پيشتر از بينوايان منتشرشد. بينوايان به واقع دايره رمان كلاسيك را كامل كرد و بست. بينوايان مرا به واسطه افكار واحساسات بنيادين و وسوسه هاي انساني كه در طول داستان به كار گرفته شده اند، به شدت متأثر مي سازد. در اين رمان از آن نوع پاكي، تعالي يا فلسفي گري غريب كه براي نمونه در دنياي فلوبر شاخص است، خبري نيست.

من دنياي هوگو را بسيار بيشتر بنيادي مي بينم، دنيايي به قاعده، جايي كه خير و شر در نهايت كمال از يكديگر متمايز مي گردند اما در عين حال با نوعي زبردستي و قريحه دروني بي همتا اداره و هدايت مي شوند. به علاوه هوگو از اين نقطه نظر نيز برايم جذاب است كه از تاريخ به مثابه ماده اي داستاني استفاده مي كند و نتيجه اين فرآيند به ديد من بسيار درخشان است، شايد از آن رو كه خودم هم از تاريخ به عنوان ماده خام داستاني بسيار استفاده كرده ام ». اين گوشه اي از نظرات نويسنده معروف پرويي ضمن گفت وگويي است كه در وقت استراحت ميان كلاس هاي درسي دانشگاه سانتاندر با وي ترتيب دادم. ادامه گفت وگوي من با ماريو بارگاس يوسا را بخوانيد تا بيشتر با ديدگاه هاي وي درباره ادبيات، هوگو، فلوبر و نيز نوع نگاه ايشان در رمان هايشان آشنا شويد:

• فلوبر شايد يك انسان گريز و نويسنده اقليتي از جامعه بود و برعكس هوگو اين قابليت را دارا بود كه با بزرگترين خواسته ها و دادخواست هاي جامعه اش ارتباط برقراركند.

هوگو بي شك از امتياز و جايگاهي رفيع به خصوص در عصرمدرن برخوردار بود. ادبيات والا و قوي به مشكل بودن خودارد و از اين رو براي خواننده عام دشواري هايي به بار مي آورد و درست به همين خاطر بسياري از رمان هاي قوي مدرن براي اقليتي خاص قابل استفاده هستند و يا درواقع عده خاصي آنها را مي خوانند. اين قضيه در مورد «اوليسِ» جويس و يا «در جستجوي زمان ازدست رفته»ي مارسل پروست كه در چارچوب و محدوده عامه جامعه جريان دارند ولي از نظر عمق تفكر به كار گرفته شده در آنها به غايت دشوارند، كاملا صادق است؛ رمان هايي كه توان به وجودآوردن نيرو و برجاگذاردن تأثير عميق روحي كه از آنها انتظار مي رود را دارايند. اما در عوض، در مورد ويكتور هوگو اين قضيه كاملا متفاوت است، يعني او نويسنده اي بزرگ، اصيل، خلاق و . . . است كه با رمان هاي اجتماعي اش به بالاترين سطح مقبوليت در نزد عوام دست مي يابد.

•شما در « شكوه جاوداني » نه تنها به نوشتن مقاله تحقيقي بزرگي درباره فلوبر، بلكه به شيوه اي شاعرانه به ادبيات وي مي پردازيد، شما براي او در ادبيات جهاني چه جايگاهي را متصور هستيد؟

او اولين نويسنده مدرن بود، از اين جهت كه درست ترين و واقعي ترين معيارهاي مورد نياز و قابل اعتنا براي آن كه داستان از قدرت فريبايي بهره مند شود، نيز باورپذير و وجودي مستقل داشته باشد را ارائه داد، هم آنچه كه همه نويسندگان تا امروز، تنها به شيوه اي خودبه خود انجام مي دهند و نه براساس شناختي كامل و جامع. وي اولين و بزرگ ترين تئوريسين نوعي از رمان بود كه ما امروز آن را به نام «رمان مدرن» مي شناسيم، عرصه اي كه در آن مي توانيم تشريح كنيم چه كسي راوي داستان است يا چه رابطه اي ميان شخصيت هاي داستان وجود دارد. همچنين او نويسنده برجسته رمان هاي ارزنده اي است كه آشكارا مبين باورهاي اوست در مورد آنچه كه ادبيات بايد باشد. من گمان نمي كنم هيچ نويسنده اي در عصر او چنين ديدگاه نظري روشن و عميق درباره رمان داشته است.

•به عنوان يك نويسنده، بارگاس يوسا از زمان نوشتن آن مقاله تاكنون چه تحولي پيداكرده است؟

خُب از آن زمان ۳۰ سال گذشته است. تاكنون من آثاري فراوان، سخنراني ها، ماجراها، تجربه ها و ضدماجراهايي داشته ام و به نوعي از همه آنها هنگام نوشتن بهره مي برم. ماده ابتدايي كار يك نويسنده زندگي شخصي و تجربه هاي اوست و گمان مي كنم همين موضوع به من ديدگاهي بسيار درخور و متناسب با زندگي و واقعيت داده است.

•بنابراين در رمان هاي شما، زندگي تان به نوعي در پس پرده داستان حضور دارد؟

در مورد من، بله همينطور است. هستند نويسندگاني كه از تجارب زندگي شان خيلي كم استفاده مي كنند، ولي معتقدم هر آنچه كه تا امروز نوشته ام همه تجربه هاي شخصي ام بوده اند؛ البته اين نه به آن معناست كه رمان هايم اُتوبيوگرافي هايي زيركانه باشند، چرا كه در آنها سهم ابداع و خلاقيت بسيار بيش از حافظه است.

•رمان نويس معاصر به چه شكل با معضلات اجتماعي كه وي را دربرگرفته، رودررو مي شود؟

همانند دوران ديكنز يا ويكتور هوگو، رمان به طور اخص، و ادبيات به طور عام، نمي توانند دور از مشكلات و مسائل مردم هم عصرشان باشند، و به گونه اي نويسندگان مجبورند كه اين مشكلات را در آثار خود بازتاب دهند. نمي خواهم بگويم همه رمان ها مي بايد درونمايه اي سياسي داشته باشند، و نه اينكه تنها بايد رمان هاي مصالحه آميز نوشته شوند. نويسنده بايد انساني مستقل و مختار باشد و تنها درباره آنچه وي را برمي انگيزد يا تحت تأثير قرارمي دهد، بنويسد. اما به هر شكل، رمان بايد در زندگي اي كه نويسنده با مردم پيرامونش در آن سهيم است ريشه داشته باشد، چون در غير اين صورت رمان از واقعيت دور و با آن بيگانه مي شود و وقتي چنين شد به ادبياتي نامانا بدل مي گردد. زماني يك جامعه ادبياتي را برمي تابد كه بازتاب خود را در آن ببيند و به او در درك مسائل و مشكلاتش كمك كند.

• در رمان هاي ديكنز يا هوگو، عوارض آزاردهنده ناشي از به وقوع پيوستن انقلاب صنعتي بسيار مورد توجه قرار گرفته اند. يكي از مشكلات امروز، مسئله مهاجران است، شما در مورد ايشان خواهيد نوشت؟

نمي دانم، به طور قطع نمي توانم بگويم كه در آينده راجع به اين موضوع مي نويسم يا نه. اما اين موضوع بسيار مهمي در عصر ماست كه براي همه كشورها اهميت دارد چه كشورهايي كه مهاجر صادر مي كنند و چه آنها كه مهاجران را مي پذيرند. البته اين مسئله اي است كه بايد در ادبيات بازتاب پيداكند. اين مشكلي است كه بايد بدون پيشداوري هاي رايج بررسي شود، چون در پاره اي از جوامع پيشرفته نوعي نفرت و كينه نسبت به مهاجران وجود دارد، آن هم از سوي كساني كه ايشان را سرچشمه همه مشكلات و بدي ها مي دانند: مي آيند و كار را از مردم خودمان مي گيرند، با خودشان آداب اجتماعي نامأنوس با جامعه ما به ارمغان مي آورند و . . .در صورتي كه به دور از اين پيشداوري هاي منفي، مهاجرت پديده اي مغتنم است و بيش از همه براي جوامع اروپايي كه آمار زاد و ولد در آنها سير نزولي دارد. از اين رو مي بايد مهاجرت از سوي نهادهايي كه تأمين و تنظيم كننده زندگي دموكراتيك هستند، در چارچوب قوانيني كارآمد مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد

نویسندگانی که آمریکا را به نقد کشیدند!

043239.jpg
سررانو آرسه-ترجمه رامين مولايى:گاه خواندن متن گفت وگويى تاريخ گذشته با روشنفكران و نويسندگان معاصر، پيرامون رويدادى جهانى كه در زمان انجام گفت وگو درحال انجام بوده است وتبعات آن تاريخ آينده جهان را دستخوش تحولاتى ناگزير نموده است كه امروز تنها پاره اى از آن ها را درك مى كنيم، مى تواند برايمان جالب و آموزنده باشد.كارلوس فوئنتس، نويسنده معاصر مكزيكى كه خوانندگان و علاقه مندان به ادبيات آمريكاى لاتين در ايران با آثار معروف او چون: آئورا، مرگ آرتميو كروز، . . . آشنايى دارند، سال گذشته در روزهاى آغاز حمله آمريكا و متحدانش به عراق، در طى سلسله سخنرانى هايش پيرامون گستره داستانسرايى در آمريكاى شمالى تحت عنوان كلى « پولياناى شب» كه در سانتاندر اسپانيا ايراد مى كرد، ضمن مصاحبه اى به ابراز نظر در مورد جنگ دوم خليج فارس و سياست هاى ايالات متحده در جهان پرداخت.

اكنون پس از گذشت يك سال و چند ماه از حمله آمريكا به عراق و تجربه تحولاتى فاجعه آميز در منطقه كه حاصل آن كشته و مجروح شدن عده پرشمارى از مردم بى گناه عراق و كشورهاى ديگر از جمله ايران و نيز نابودى كامل اقتصاد بى رمق و به غارت رفتن سرمايه هاى فرهنگى و نيز نفت عراق كه به قول بسيارى از صاحب نظران علت العلل پيدايى اين جنگ بوده است. مطالعه سخنان اين روشنفكر مكزيكى در كسوت نويسنده و نيز يكى از منتقدان سياست هاى آمريكا در جهان امروز، آن هم در زمان شروع اين بحران فرامنطقه اى مى تواند براى خواننده ايرانى اهل ادبيات و نيز سياست جالب توجه و براى سياستمداران وطنى غالباً بى تفاوت نسبت به ادبيات و نويسندگان معاصرمان آموزنده باشد.

•چرا پوليانا؟

پوليانا تجسم دختر خوشبختى است كه در پس ديدگاه خوشبينانه آمريكايى ها جاى دارد، آمريكايى هايى كه همواره نويسندگان بزرگ شان اين جامعه را به نقد كشيده اند، نقدى هنرمندانه كه همواره پابرجا بوده است. من از هاثورن شروع مى كنم و با ادگار آلن پو، ملويل، هنرى جيمز، مارك تواين، اسكات فيتز جرالد، اشتاين بك، جان دوس پاسوس و ديگران ادامه مى دهم. يك جلسه كامل را به ويليام فاكنر اختصاص مى دهم كه در شكل گيرى سير انديشه و نويسندگى من و ساير نويسندگان از جمله ماريو بارگاس يوسا تأثير بسزا و مهمى داشته است، در واقع اين مبحثى است پيرامون چارچوب و قالب نسل نويسندگان ما. هرچند كه در مورد من يكى جان دوس پاسوس نيز بسيار تأثيرگذار بوده است همان گونه كه ردپاى او را مى توان در «ناحيه بسيار شفاف» مشاهده كرد.

در پايان هم در باره ادبيات سياه از دو منظر متفاوت صحبت مى كنم، از نويسندگانى در اين طيف كه مورد توجهم هستند مانند جيمز بالدوين و ريچارد رايت و دسته اى ديگر مانند ريموند چندلر و دشيل هَمِت كه نويسندگانى پليسى نويس و كارآگاهى هستند و در همين رسته سياه قرار مى گيرند. اين بررسى را از منظر جغرافيايى هم پى مى گيرم كه از پورتوريكو آغاز مى گردد و « پريويت آى » لس آنجلس را هم دربرمى گيرد.

• شما علاوه بر نويسنده بودن يك ناظر دقيق سياست بين الملل نيز هستيد كه از نزديك با عمق زندگى و فرهنگ ايالات متحده آشناست، چرا كه دوران كودكى و بلوغ را در آن جا گذرانده ايد و نيز در دانشگاه هاى محل تدريس تان غالباً دوره هاى تحصيلى و سخنرانى هايى در اين باره به انجام رسانيده ايد. پس اكنون پهنه ادبيات را وامى گذاريم و از زمان حال مى گوييم. گمان مى كنيد كه جنگ عراق قابل اجتناب بود؟

من اصرار و تأكيد دارم كه بله كاملاً قابل اجتناب بود! آمريكايى ها از عواقب يازده سپتامبر در دنيا و حمايت جهانى در جنگ عليه تروريسم سود بردند. به علاوه و بنا به دلايلى كه توجيه ناپذيرند، پرزيدنت بوش ناگهان توجه جهان را به سمت صدام حسين كه ديكتاتور عاجز و قابل ترحمى بود منحرف كرد، چرا كه قادر نبود بن لادن و القاعده را در نقطه خاصى زمين گير و شناسايى كند. او سعى كرد تا حمله خود را با امكان وجود تسليحات شيميايى كشتار جمعى در عراق توجيه كند و عادلانه نشان دهد، سلاح ها و تجهيزاتى كه تاكنون پيدا نشده اند و به احتمال بسيار زياد وجود خارجى ندارند. از طرفى آن چه كه به نظرمن به واقعيت نزديك تر است اين كه عراق دومين ذخيره جهانى نفت است و حالا اين نفت توسط شركت هايى كه مرتبط با ديك چنى معاون رئيس جمهورى آمريكا هستند، خريدارى مى شود.

از سويى ديگر اين جنگ كه يك جنگ نفت كامل است محدوديت ها وناتوانى هاى امپراتورى آمريكا را بروز مى دهد، امپراتورى كه با به كارگيرى۱۶۳۰۰۰ نيروى مسلح نتوانسته است صلح را در عراق مستقر سازد. اما اسفناك اين كه از اين جنگ قابل پيش بينى مى شد جلوگيرى كرد ولى در سايه نبود يك عزم جهانى براى جلوگيرى از آن، اين گونه نشد. اين جنگ از قبل طراحى شده ما را دچار اغتشاش و هرج و مرج جهانى كرده است. من بسيار نگرانم، نگران از اين كه در عصر جهانى شدن كه براى دستيابى به آن ناگزير از پذيرش حقوق بشر هستيم ايالات متحده مايل به پذيرش و امضاى معاهده تشكيل «دادگاه جنايى جهانى» نيست، مطمئنا از اين رو كه گمان مى كند خود در آن مورد داورى و محاكمه قرارگيرد. البته به نظر من اين ترس بى مورد و غيرواقعى است چراكه اين دادگاه تنها در دومين بار تخطى از قوانين از سوى يك كشور تشكيل مى شود.

•آيا جنگ با خود آثار مثبتى هم به همراه داشته و براى مثال اين كه ما را آگاه سازد كه بايد نوع ارتباط و تعامل مان را با جهان سوم تغيير دهيم؟

اميدوارم، ولى شك دارم! شمال كشورهاى جنوب را به حساب نمى آورد و اين درنهايت تروريسم را تقويت مى كند. « لولا » رئيس جمهور برزيل و « كاردوسو » رئيس جمهور پيشين آرژانتين اعلام كرده اند كه در پس اين جنگ پيشرفتى براى كشورهاى جهان سوم ديده نمى شود.

•از پاافتادن صدام كه دشمن غيرمنطقى اسرائيل بود، آيا به تغيير موضع سوريه در مورد كشمكش فلسطين و اسرائيل كمك نمى كند؟

ارتباط زيادى ميان اين كشمكش و صدام وجود ندارد.آنجا مسئله اصلى ايجاد دولتى فلسطينى با مرزهايى مشخص و ضمانت هايى براى تأمين امنيت هر دو ملت است. اما تا زمانى كه يك فلسطين پاره پاره شده وجود دارد، صلح واقعى تحقق نخواهديافت، چراكه ادامه اين وضعيت گروه هاى تندرو فلسطينى را به انجام عمليات انتحارى موظف مى سازد.تا زمانى كه اراده اى مبنى بر تشكيل يك دولت ملى و تمام عيار فلسطينى وجود نداشته باشد وقوع چنين مسائلى قابل پيش بينى خواهند بود.

•اما آيا غرب مسيحى، مدرن و دموكراتيك مى تواند با جهان اسلام ماقبل مدرن كه در آن هنوز جدايى ميان دين و دولت رخ نداده است به تفاهم رسد؟

گمان مى كنم كه بله و در عمل پاره اى از كشورهاى عربى همچون عربستان سعودى با غرب به تفاهم رسيده اند. اما ما بايد بنيادگرايى را در هر دو طرف بررسى كنيم. براى مثال در ايالات متحده شصت ميليون نفر رسما در صف بنيادگرايان اعلام موجوديت كرده اند و آن هم تحت عنوان «نومحافظه كاران ». بايد بررسى شود كه به چه شيوه اى مى توان ملت هاى عربى را كه قرن ها در رأس قدرت هاى دنيا قرار داشتند مدرن كرد.اما يقينا نمى توان اين مدرنيزاسيون را با زور تحميل كرد بلكه بايد كه خودشان به دنبال ارتقاى سطح خود باشند.

•و در پايان اينكه اكنون سرگرم نوشتن چه هستيد؟

مشغول نوشتن « مريدان ناآرام » هستم، مجموعه اى از شش رمان كوتاه ( هر كدام ۵۰ تا ۶۰ صفحه مى شوند) كه روايتگر داستان هايى بيشتر توهمى اند تا خيالى.

تنها کتاب کودکی که ژوزه ساراماگو نوشته است


تنها كتاب كودكان " سارامگو " به فارسي برگردانده شد
تهران- خبرگزاري كار ايران

اولين و تنها كتابي كه "ژوزه سارامگو" براي كودكان نوشته با ترجمه "رامين مولايي" به فارسي برگردانده شد .
"رامين مولايي" در گفت و گو با خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا, گفت‌‏: كتاب "بزرگ ترين گل دنيا"، تنها كتابي است كه "ژوزه سارامگو" براي كودكان پس از اينكه ،سال 1998 جايزه نوبل ادبيات را از آن خود كرد، در سال 2001 نوشت .
وي تصريح كرد‌‏: اين كتاب "سارامگو" نشان مي‌‏دهد كه نوشتن براي كودكان چقدر با اهميت است. شايد "سارامگو" پس از سال ها به اين نتيجه رسيده براي كودكان نيز بايد بنويسد , البته شايد در اسم اين كتاب را براي كودكان نوشته باشد؛ چرا كه همه مي‌‏توانند مخاطب اين كتاب باشند .
مترجم كتاب "بزرگترين گل دنيا" در پايان خاطر نشان كرد : "سارامگو" در اين كتاب بر آن است تا كودكان را به نوشتن ترغيب كند . او در اين كتاب به مفاهيم عميق انساني , صلح , دوستي و محيط زيست در 36 صفحه مي‌‏پردازد . تصاويري كه در اين كتاب آمده است به درك بيشتر اين كتاب كمك مي كند، اين كتاب قرار است تا نمايشگاه روانه بازار كتاب شود .
پايان پيام

بهترین هدیه هشتاد سالگی من

گفت وگو با آنا ماريا ماتوته، نويسنده اسپانيايى
زنده بودن: بهترين هديه هشتاد سالگى من
ترجمه: رامين مولايى raminmolaei@gmail.com
129330.jpg
دوشنبه  ۲۶ ژوئيه (سوم مردادماه جارى) آنا ماريا ماتوته هشتادمين سال زندگى اش را جشن گرفت. جشنى كه همه مردم اسپانيا از پير و جوان در آن شركت داشتند. ماتوته اسطوره ادبيات كودك و نوجوان اسپانيا است. اكنون آثار وى به بيشتر زبان هاى دنيا ترجمه شده اند و متجاوز از نيم قرن است كه كودكان سراسر دنيا با داستان هاى به يادماندنى او به بزرگسالى رسيده و مى رسند. او هم اكنون نيز يكى از پرخواننده ترين نويسندگان كودك و نوجوان در سراسر دنيا است. ماتوته رمان ها و داستان هاى كوتاه بسيارى نيز نوشته و معتبرترين جوايز ادبى دنيا را به خويش اختصاص داده است و خود بارها به عنوان داور در اعطاى جوايز بسيارى به نويسندگان مشهور نقش داشته است. ماتوته همچنين پنج بار در ليست نهايى كانديداهاى دريافت نوبل ادبى حاضر بوده  است. مرحوم محمد قاضى با ترجمه «پولينا چشم و چراغ كوهپايه» اوايل دهه پنجاه براى اولين بار كودكان ايرانى آن دوره و ميانسالان امروز ايرانى را با اين نويسنده دوست داشتنى آشنا كرد. اكنون نيز هم زمان با تولد هشتاد سالگى اين بانوى كهنسال عرصه ادبيات جهانى، ترجمه فارسى يكى از آخرين آثارش با عنوان «پايان واقعى زيباى خفته» در ايران منتشر شده است. خبرگزارى رسمى اسپانيا در آستانه سالروز تولد نويسنده مصاحبه اى با وى انجام داده كه گوشه هايى از آن را با هم مى خوانيم.
•••
آنا مندوسا- مادريد: آنا ماريا ماتوته هشتادمين سال تولدش را سه شنبه جشن مى گيرد و با اطمينان مى گويد كه بهترين هديه تولدى كه در اين سن و سال به او داده شده «زنده بودن» است. او كاملاً احساس سلامتى مى كند و مثل هميشه با رويى گشاده و شاداب ميزبان من است. هرچند كه در سال هاى اخير پاره اى از توانايى هاى فيزيكى اش را از دست داده و از جنب و جوش پيشين خود افتاده است. مى گويد: «نويسندگى بخشى از زندگى مرا تشكيل مى دهد، من راهى طولانى را طى كرده ام كه بى انتهاست. من با نوشتن نفس مى كشم. » اين نويسنده كاتالان (او متولد بارسلونا است) در واقع خودش را «راوى داستا ن ها » و «كسى كه كلمات را از اسارت متون نجات داده است» مى داند. او در سخنرانى  به يادماندنى اش به مناسبت عضويت در آكادمى زبان اسپانيايى در سال ۹۸ گفت: «كلمه زيباترين آفريده جهان است و اين همان چيزى است كه ما را نجات مى دهد» و او به راستى در طول زندگى هنرى اش به دنبال زيباترين كلمات بوده است. او در كت و دامن آراسته سپيد- رنگى كه بسيار برازنده اش است و با موى زيباى سپيدش هارمونى لطيفى دارد-با طنزى ظريف به سرش اشاره و تأكيد مى كند كه «مثل هميشه خراب است» و بدنش ديگر پاسخگوى نيازهاى يك نويسنده فعال و پر جنب و جوش نيست. با اين حال او در تابستان جارى براى تدريس نويسندگى در دوره هاى مختلف آكادميك و نيز ايراد چندين سخنرانى به نقاط مختلف اسپانيا سفر مى كند. ماتوته به تازگى در «اِل اِسكوريال» مادريد سخنرانى داشته، ظرف چند روز آينده براى تدريس پيرامون «نقش خيال در فانتزى» در دانشگاه بين المللى آندالوسيا به اوئلبا سفر خواهد كرد، از آنجا به سانتاندر خواهد رفت و مجدداً به ال اسكوريال باز خواهد گشت و پس از خاتمه اين تور حرفه اى و چند هفته دورى از زادگاهش باز به بارسلونا برمى گردد تا در خانه زيبا و دوست داشتنى اش به نوشتن و تكميل آخرين اثر خود با عنوان «بهشت نامسكون» بپردازد. او جداً باور دارد كه «ادبيات، فانترى نيست بلكه يكسره سحر و جادو است. زندگى جادو است و من اين جادو را از زمان دختربچگى ام حس كرده ام.» و بعد تعريف مى كند كه از بچگى مى توانست درون افراد را ببيند و اضافه مى كند: «به اين ترتيب خيلى زود مى توانستم بفهمم كسانى كه روبه رويم قرار مى گرفتند مثلاً متظاهر، خيانتكار و يا دروغگو هستند و حقيقت را نمى گويند. البته اين توانايى در گذر زمان از ميان رفت». هنگامى كه از دوران كودكى اش صحبت مى كند چشمانش درخشندگى خاصى پيدا مى كنند.
او مثل هميشه بر جذابيتى كه قرون وسطى برايش داشته تأكيد مى كند و مى گويد كه جاذبه اين دوره از تاريخ در نظرش «اختلاط معنويت و بربريت و ضمناً احترام به طبيعت است»؛ عشقى كه همواره از كودكى در دل او بوده است و بيشتر از همه «عشق به جنگل و دريا... يادم مى آيد كه از بچگى تا همين حالا هم وقتى به جنگل مى روم انگار در خلسه اى روحانى غرق مى شوم. من نه آن زمان و نه حالا مثل يك محقق يا نظاره گر صرف به طبيعت نگاه نمى كنم، من خود جزيى از طبيعت هستم، مثل يك برگ يا حتى يك سنگ. نگاهش نمى كنم و در آن دقيق نمى شوم: من همانم! اين حس بسيار زيبايى است و من اين بخت را داشته ام كه تجربه اش كنم». او هميشه با پريان، فرشته ها، جادوگران و موجودات افسانه اى حشر و نشر دارد. او با لذت از روزهايى ياد مى كند كه در تاريكى اتاقش و تنها زير نور شمعى كتاب هاى پريان و افسانه هاى كهن را مى خوانده و هنوز اين عشق را در خود حفظ كرده است. البته پريان مورد نظرش از قماش پريان و جادوگران فيلم هاى والت ديسنى نيستند. او برعكس شيفته اسطوره هاى سلتى  است و مى گويد: «يك بار فرصتى دست داد تا همراه همسرم به كشورهاى اسكانديناوى سفر كنيم. روزى در راهى كه از ميان جنگل مى گذشت تابلويى نظرم را جلب كرد كه رويش نوشته شده بود: مراقب باشيد، از سرعت تان بكاهيد، اينجا محل عبور پريان است!» او اين روزها هداياى زيادى به مناسبت تولدش دريافت كرده است، ولى خودش مى گويد: «از همه برايم مهم تر زندگى است. بهترين هديه براى من اين است كه با وجود داشتن ۸۰ سال سن هنوز زنده ام و بيمارى حادى هم ندارم، هر چند كسالت هايى جزيى دارم...، ولى زنده ام و مى نويسم و باز مى نويسم.» با وجودى كه عادت ندارد از كارى كه در دست نوشتن دارد زياد صحبت كند، اما در مورد رمان اخيرش كه در گير و دار سفرهاى دنباله دارش در طول تابستان امسال آن را پيش مى برد، مى گويد: «بهشت نامسكون، در فضاى اسپانياى سال هاى دهه سى و چهل جريان دارد و مثل همه داستان هايم عناصر جادويى زيادى در آن وجود دارد البته به شكلى متفاوت از پيش.»
•••
•با هشتاد سالگى چه مى كنيد؟
شاد و قبراق! هنوز هم خيلى كار مى كنم، هرچند كه نه بار زير تيغ جراحى رفته ام. سلامتى ام كمى ترك برداشته، ولى هنوز هم خيلى قوى ام. پسرم مى گويد: «مامان تو ضدضربه اى!»
• انتشارات دستينو به تازگى تريلوژى قرون  وسطايى شما را تجديد چاپ كرده است. چطور شد كه به فكر بازآفرينى فضاى قرون وسطى در اين سه رمان افتاديد؟
من آدمى هستم كه به چيزهاى متفاوتى تعلق خاطر دارم. هرگز تحت تأثير جريانات و حركت هاى دفعى و روزمره و مد قرار نمى گيرم. من از زمانى كه در كودكى قصه هاى پريان را مى خواندم شيفته فضاى قرون وسطى شدم. اين دوره اى از تاريخ است كه برايم خيلى جالب و دلچسب است.
•اما قرون وسطى وجهه خوبى در اذهان مردم ندارد. همه از آن به عنوان دوره اى سياه از تاريخ ياد مى كنند و...
و البته قرن نوزدهم و حتى همين قرن تازه. برده دارى فقط رنگ عوض كرده است. بدى و پليدى از وجود بشر سرچشمه مى گيرد.
•شاه گودوى فراموش شده اولين رمان از اين تريلوژى در واقع پس از ۲۵ سال سكوت منتشر شد.
من بخش اعظمى از اين رمان را سال ها پيش نوشته بودم، اما به علت افسردگى وحشتناكى كه گريبانگيرم شد آن را ناتمام گذاشتم. گمان مى كردم ديگر هيچ گاه نتوانم آن را به پايان ببرم، چون اثرى بود با حال و هوايى خاص و جادويى. به اين ترتيب ۲۵ سال گذشت. از طرفى آن زمان جامعه اسپانيا مثل امروز نبود كه براى مثال با آغوش باز پذيراى «ارباب حلقه ها» است. هرچند كه تريلوژى من جنسى متفاوت از اثر تالكين دارد.
•در اين سه اثر شما، خواننده شاهد عشق هاى بى سرانجام و ممنوعه، ازدواج هاى بدون عشق و...
تقريباً همه اينها در دنياى امروز هم اتفاق مى افتند، چرا كه نوع بشر تحول چندانى پيدا نكرده است. هرچند تكنولوژى پيشرفت زيادى كرده است ولى انسان هنوز هم چون قرون وسطى مى گريد، متنفر مى شود، رنج مى كشد و چون «آرانمانت» در عشق مى سوزد و جان مى دهد. تنها صورت ظاهرى عشق ها عوض شده اند. پسران و دختران امروز به همان شكل رومئو و ژوليت به يكديگر عشق نمى ورزند، ولى احساس عاشق به معشوق همانى است كه بود.
• امسال سال دن كيشوت نام گرفته است، آيا شما خواننده رمان هاى سلحشورى هستيد؟
البته! من بارها دن كيشوت را خوانده ام؛ چرا كه از ۷-۶ سالگى ما را مجبور مى كردند آن را بخوانيم. باورتان مى شود؟ براى همين هم از آن متنفر بودم؛ چون كه نمى فهميدم اش! خواندن رمان و داستان را برايمان ممنوع كرده بودند. من از پنج سالگى داستان هايى مى نوشتم و اسطوره اى هم براى خودم داشتم: هانس كريستين اندرسن. من در خانواده ام خيلى پيشتر از آنكه كسى داستان هاى اندرسن يا پيتر پن را تمام و كمال خوانده باشد، راجع به آنها صحبت مى كردم. بعضى از نويسندگان كه خودشان را خيلى جدى مى دانند، به من نظرى تحقيرآميز دارند. در اسپانيا اين تصور حاكم است كه مردها نمى توانند براى بچه ها داستان بنويسند و اصولاً ادبيات كودكان را ادبياتى فرودست مى دانند.
•شما از داستان ها چه چيز ياد  مى گيريد؟
راستش همه چيز!... همه چيز براى ماتوته اوج اغراق و گستردگى است. من هميشه جمله اى از اندرسن را در گوش دارم: «بدى مى تواند در پس شاخ و برگ هر گياه زيبا و معصومى پنهان باشد.» چنين جمله اى مى تواند تو را از زمان دختربچگى به فكركردن وادارد. داستان ها به تو تنفر، غرور، عشق، تبعيض و... را در قالبى فانتزى نشان مى دهند. اين فانتزى مى تواند از زبان حيوانات، ماهى تابه ها و قابلمه هاى آشپزخانه، كفش هاى طلايى و... به دنيا و زندگى بچه ها وارد شود. اندرسن سرچشمه لطافت و دانايى كودكانه بود و از غرور و تبختر معاصرين اش رنج مى برد.
•دنيا و ادبيات كودك و نوجوان امروز را چگونه مى بينيد؟
به نظرم هرى پاتر اثر بسيار خوبى است، چرا كه قوه تخيل بچه ها را بيدار و بارور مى كند. از آن دست داستان هايى نيست كه از منطق خشك بزرگسالان تبعيت مى كنند و تنها با قراردادن پريان و فرشته ها در مسير داستان سعى در كودكانه كردن خود دارند! امروز بچه ها دردمندند!... و از كمبودهاى زيادى رنج مى برند و خيلى از چيزها را درك نمى كنند! البته درست است كه آنها بيش از ديگران از كامپيوتر سر در مى آورند، ولى نمى دانند مثلاً هابيل و قابيل كيستند! حالا نه فقط از ديدگاه دين بلكه حتى از منظر زندگى اجتماعى تصورى از اين دو شخصيت ندارند. اين مسئله براى يك جوان ۱۵ ساله وخيم تر است؛ چرا كه برعكس گمان مى كند كه از همه بيشتر مى داند. اما موضوع حادى كه اين وسط ديده مى شود اين كه مديران جامعه و كسانى كه به نحوى در تعيين مسير جامعه مسئوليت دارند تلاشى در راه افزايش دانش ادبى و نگارشى كودكان و نوجوانان انجام نمى دهند. بچه ها توانايى نوشتن بى اشتباه يا كم اشتباه را هم ندارند. به باور من اين براى يك جوان ۱۵ ساله فاجعه است.
•شما به عنوان تنها زن عضو آكادمى زبان اسپانيا...
عضويت در آكادمى براى من واقعاً بزرگترين افتخار بوده است. من سعادت اين را داشته ام تا با كسانى همچون «كاميلو خوسه سلا» و بسيارى از برجسته ترين نويسندگان اسپانيايى زبان در گردهمايى هاى آكادمى شركت داشته باشم. همين جا مسئله بامزه اى را برايتان بگويم و آن اينكه من به علت زندگى در بارسلونا، امكان شركت مداوم در جلسات رسمى آكادمى كمتر برايم پيش مى آيد. از طرفى براى داشتن حق رأى در آكادمى شركت در حداقل تعداد مشخصى از جلسات الزامى است. اما آنها همواره به من نامه مى نويسند و خواهان رأى من در مورد خاصى كه در آكادمى مطرح است، هستند! غافل از اينكه من طبق آيين نامه هاى داخلى، در واقع حق رأى ندارم!! البته اين بين خودمان بماند، چون مى ترسم شست شان خبردار شود و ديگر فراموشم كنند (به اينجا كه مى رسد، آنا ماريا در هشتاد سالگى همچون جوانى شاداب و پرطراوت از ته دل مى خندد.)
•شما هيچ گاه به طبقه بندى هاى رايج از جمله «ادبيات زنانه» يا «ادبيات مردانه» و... اعتقادى نداشته ايد و...
من به وجود نويسندگان زن باور دارم اما به «ادبيات زنانه» و همان طور به «ادبيات مردانه» معتقد نيستم. اين حرف هاى آقايان و خانم هايى است كه تازه وارد گود شده اند و براى بازارگرمى اين اصطلاحات را باب كرده اند.
اما آنا ماريا ماتوته مثل هميشه خواننده رمان هاى تازه منتشر شده است و آثار نويسندگان زن را با اشتياق بيشترى دنبال مى كند و در عين حال مى گويد آخرين رمانى كه خوانده «سايه باد» از «كارلوس روئيس زافون» است. او در پايان صحبت مان با لبخند دلنشينى اضافه مى كند: «البته من كتاب هاى آشپزى را هم مثل رمان هاى روز دنبال مى كنم و به علاوه آشپز خيلى خوبى هم هستم».
منبع: خبرگزارى EFE- اسپانيا
پى نوشت ها:
۱- «پايان واقعى زيباى خفته» ترجمه: رامين مولايى، نشر ايران بان، تابستان ۸۴
۲- عنوان اين سه رمان ماتوته عبارتند از: «برج قديمى» (۱۹۷۱)، « شاه گودوى فراموش شده» (۱۹۹۶)، «آرانمانوت» (۲۰۰۰).

رافائل آلبرتی و عصر ترجمه(شرق- 20فروردین 83)

عصر ترجمه
020688.jpg
عصر روز چهارم اسفند، سومين جلسه از سلسله نشست هاي «عصر ترجمه» به همت ماهنامه آزما، در مركز گسترش زبان و ادبيات فارسي برگزار شد. در اين نشست كه به بررسي و نقد كتاب « رافائل آلبرتي: شاعر دريا، مردم و آزادي»، ترجمه نازنين ميرصادقي و رامين مولايي ، نشر مس اختصاص داشت، جمال ميرصادقي، عباس پژمان، علي باباچاهي، گيتا گركاني، جلال الدين اعلم، عمران صلاحي و تعداد ديگري از نويسندگان و مترجمان و نيز علاقه مندان به موضوع ترجمه حضور داشتند. ابتدا جلال الدين اعلم به بيان لزوم برپايي چنين نشست هايي در مورد آثار ترجمه شده به زبان فارسي پرداخت و از حضور ترجمه هاي ناباب در كنار ترجمه هايي سالم و قابل قبول اظهار نارضايتي كرد و از ترجمه به عنوان هنر و از مترجم در مقام هنرمند نام برد. پس از وي محمد قاسم زاده(داستان نويس) در ادامه بحث خود در دو جلسه گذشته به تشريح تاريخ ترجمه در ايران پرداخت و با بررسي ترجمه هاي فارسي در قرن پنجم، از ترجمه هاي اين دوران از تاريخ ايران به عنوان تأليف مجدد و برداشت مترجم از متن اصلي يادكرد.

سپس رامين مولايي در غياب همكار خود نازنين ميرصادقي كه در نيويورك اقامت دارد، به شرح مختصري از زندگي رافائل آلبرتي (۱۹۹۹-۱۹۰۲ ) شاعر، نمايشنامه نويس، نقاش و سياستمدار اسپانيايي و نيز چگونگي شكل گيري مجموعه ۶۰۰ صفحه اي، « رافائل آلبرتي: شاعر دريا، مردم و آزادي» پرداخت و يادآور شد: اين كتاب حاصل سه سال كار بر روي بيست و شش دفتر شعر و اتوبيوگرافي چهارجلدي آلبرتي است كه همگي از زبان اسپانيايي ترجمه و با همكاري نماينده حقوقي نشر آثار آلبرتي به مناسبت يكصدمين سال تولد شاعر در ايران منتشر شده است.

كتابي شامل نزديك ۳۳۰ شعر  و گزيده اي از زندگينامه آلبرتي به قلم خودش مشتمل بر دوران هاي مختلف زندگي هنري شاعر و شرح دوستي ها و همكاريش با شاعران و هنرمنداني چون گارسيا لوركا، پابلو نرودا، خوآن رامون خيمنس، پابلو پيكاسو، ماياكوفسكي، لويي آراگون و . . . ، فعاليت هاي سياسي، دفاع از جمهوري و ايستادگي در مقابل نيروهاي فاشيستي ژنرال فرانكو طي جنگ داخلي اسپانيا، دوران سي و نه ساله تبعيد و . . . مي پردازد. وي همچنين اظهار اميدواري كرد كه اين كتاب مورد توجه خوانندگان و استفاده شاعران ايراني قرارگيرد. در ادامه جلسه خانم شبيري، كارشناس زبان اسپانيايي نيز با ستودن تلاش مترجمان و بيان اين نكته كه كتاب با مقدمه اي جامع، شرح نسبتاً كاملي از زندگي و آثار، سالشماري دقيق از زندگي و آثار آلبرتي و نيز شرح مختصري از زندگي و آثار همه هنرمنداني كه نام آنها در كتاب برده شده است در انتهاي كتاب، به خواننده فارسي زبان شناخت خوبي نسبت به يكي از پرآوازه ترين شاعران معاصر دنياي اسپانيايي زبان مي دهد، پاره اي از انتقادات خود را درباره انتخاب واژه هاي مناسب تر در ترجمه اشعار كتاب ابرازكرد.

سپس رضا چايچي (شاعر) با بيان اين نكته كه در مدت كوتاه شروع جلسه به بررسي ترجمه شعرهاي آلبرتي در كتاب پرداخته است، انتقاداتي را نسبت به استفاده مترجمان از بعضي واژه ها و افعال آركائيك در ترجمه فارسي اشعار و مغايرت آن با اصول شعر مدرن پرداخت. در ادامه گيتا گركاني، علي باباچاهي و محمد قاسم زاده طي سخناني، با خواندن شعرهايي از نيما و شاملو، استفاده از كلمات آركائيك و گاه مهجور را نشانه مغايرت با شعرمدرن ندانستند. مولايي هم با يادآوري اين موضوع كه اشعار مورد انتقاد مربوط به اولين دفتر شعر آلبرتي هستند كه۸۰ سال پيش از اين منتشر گرديده و جايزه ملي شعر اسپانيا در ۱۹۲۲ را نصيب آلبرتي كرده، براي روشن شدن ابهام مطرح شده، توضيحاتي پيرامون انديشه هاي هنرمندان نسل هاي ۹۸ و ۲۷ اسپانيا و نيز تاريخچه شعر مدرن اسپانيا ارائه كرد.

در پايان، جمال ميرصادقي (نويسنده) ترجمه اين كتاب را تنها ناشي از عشق مترجمان به ادبيات و ترجمه دانست و عمران صلاحي (شاعر و طنزنويس) نيز با بيان جمله اي كوتاه گفت : فقط بگويم كه من صفحه به صفحه اين كتاب را با اشتياق زياد خواندم و بسيار لذت بردم.لازم به يادآوري است كه چهارمين «نشست عصر ترجمه» در اولين دوشنبه ارديبهشت ماه ۸۳ برگزار خواهدشد.