نام کتاب:"پایان واقعی زیبای خفته"

نویسنده: آنا ماریا ماتوته

مترجم: رامین مولایی

انتشارات ایران بان – 1384

قیمت:1950 تومان

(رمان نوجوان)

 

بخش 1

زيباي خفته و شاهزاده‌ي جوان

 

1

همه مي‌دانند وقتي شاهزاده آسول١، زيباي خفته را از خوابي صدساله بيداركرد، با او در كليساي كوچك قصر ازدواج كرد بعد، او را پشت اسبش نشاند و همراه عده‌ي زيادي از خدمتكارانش به سوي سرزمين خود بُرد. اما نمي‌دانم چرا هيچ كس نمي‌داند پس از آن چه اتفاقي افتاد. و اين هم پايان واقعي آن داستان.

 

 

سرزميني كه شاهزاده در آن‌جا به دنيا آمده و وارثش بود، از كشور همسرش فاصله‌ي زيادي داشت و براي رسيدن به آن‌جا مجبور بودند از جنگل‌ها، دشت‌ها، دره‌ها، شهرها و دهكده‌هاي بسياري بگذرند. آن‌ها به هر جا مي‌رسيدند، مردمي‌كه از ماجراي عشق آن‌ها باخبر بودند، پايكوبان به استقبالشان مي‌شتافتند و با انواع ميوه و نوشيدني از آن‌ها پذيرايي مي‌كردند. به اين ترتيب، آن‌قدر آذوقه و توشه‌ي راه برايشان فراهم بود كه نگران طولاني شدن سفر و دير رسيدن به مقصد نبودند. تعجبي هم ندارد، چرا كه اين، اولين سفر آن دو دلداده بود و آن‌ها چنان عاشق يكديگر بودند كه گذرِ زمان را احساس نمي‌كردند.

        وقتي جايي اُتراق مي‌كردند، خدمتكاران چادرها را برپا مي‌كردند، تخت‌ها را زير درختان قرار مي‌دادند و تشكچه‌ها و پشتي‌هايي از پر قو روي آن‌ها مي‌چيدند.

     به اين ترتيب، بي آن‌كه متوجه باشند، روزها و ماه‌ها از پي هم سپري مي‌شدند. يكي از روزها، زيباي خفته به شاهزاده خبر داد كه آن‌ها  به زودي صاحب فرزندي خواهند شد. پس از آن بود كه طولاني شدن سفرشان را بيشتر احساس كردند، سفري كه بعداً از آن به عنوان يكي از زيباترين و خوش‌ترين دوران‌هايي ياد مي‌كردند كه پشت سر گذاشته  بودند. گاه زماني كه از منطقه‌اي زيبا و دلپذير عبور مي‌كردند، شاهزاده آسول كه مانند بيشتر مردان آن روزگار، شيفته‌ي شكار بود، مراسم شكار ترتيب مي‌داد. و همه‌ي طبال‌ها و قراولاني هم كه بنا به توصيه‌ي پيشگويان دربار پدر شاهزاده خانم در طول آن خواب طولاني كنارش بودند، در آن شركت مي‌كردند. هرچند اكثرشان خواب آلود به نظر مي‌آمدند، چون در طول آن صدسال حتي يكي از آن‌ها لحظه‌اي چشم روي هم نگذاشته بود تا بعد شاداب و چابك بيدار شود.

        زيباي خفته درست مانند گل سرخي تازه چيده شده باطراوت و سرزنده بود، البته طبيعي است كه شاهزاده‌ آسول فقط او را بوسيده بود و نه همراهانش را، اما همان يك ‌بار شكسته شدن طلسم جادوگر بدجنس كافي بود تا آن‌ها هم كه در طول صد سال خوابِ خانم خود به نگهداري از او مشغول بودند و لحظه‌اي خواب به چشمشان نرفته بود،‌ خسته و ناتوان به زندگي عاديشان باز گردند.

     آن‌ها به راهشان ادامه مي‌دادند و از جنگل‌هاي انبوه و سايه‌سار همراه با خُرناس گرازهاي وحشي، مراتع سرسبز و آهوهايي كه كنار بچه‌هايشان مشغول چرا بودند، چشمه‌هاي زلالي كه به گفته‌ي مردم هر از گاه پري زيبايي از آن‌ها بيرون در مي‌آمد، سكوهاي دايره شكل از علف‌هاي خوشبوي روي هم انباشته شده كه هنوز تازه و باطراوت بودند ــ شاهزاده آسول و زيباي خفته با احترامي‌ خاص و كمي ‌ترس به آن‌ها دست مي‌كشيدند ــ و بنا به گفته‌ي خدمتكاران و روستايي‌هاي بين راه، شب‌هايي كه قرص ماه در آسمان مي‌درخشيد موجودات خيالي شبانه (پريان، سيلفو‌ها١ و اِلفو‌ها٢ و موجودات افسانه‌اي ديگر) بر آن‌ها رقص و پايكوبي مي‌كردند، مي‌گذاشتند.

        عجيب اين كه هر چه جلوتر مي‌رفتند، تعداد پرنده‌هاي شاد و سرخوش، بلبل‌هاي خوش آواز و سينه‌سرخ‌هاي زيبا، كفترچاهي‌ها، مرغ عشق‌ها و پرنده‌هايي كه اسم‌شان را نمي‌دانستند و مثل غنچه‌هاي زيباي معلق در هوا از اين سو به آن سوي آسمان در پرواز بودند، كم و كمتر مي‌شد. دسته‌هاي بزرگ پروانه‌ها و پرنده‌هاي مهاجري هم كه به سوي سرزمين‌هاي گرمسيري در پرواز بودند، ديگر در آسمان به چشم نمي‌خوردند. ديگر صداي بال زدن سنجاقك‌ها روي بركه‌ها كه به لرزش شيشه ميماند، به گوش نمي‌رسيد. آن‌ها روز به روز در دل سرزميني تيره و تار پيش مي‌رفتند كه زمستان پشت هر درختش كمين كرده بود. جنگل‌ها انبوه‌تر، تاريك‌تر و طولاني‌تر مي‌شدند و عبور از آن‌ها نيز دشوارتر. برگ‌هاي درختان به رنگ قرمز كبود در آمده بودند و هر چند وقتي آفتاب به آن‌ها مي‌تابيد درخشش شگفت انگيزي داشتند، ولي شاهزاده خانم با ديدنشان از ترس مي‌لرزيد و به آغوش شاهزاده پناه مي‌برد.

        پس از چند روز، وارد خارزاري تيره و تار شدند. ديگر از مردمي‌كه پايكوبان و با هديه‌هاي فراوان به پيشوازشان مي‌آمدند اثري نبود. مهم‌ترين دليلش هم اين بود كه در هيچ نقطه‌اي شهر، آبادي يا دهكده‌اي به چشم نمي‌خورد. از شروع پاييز مدتي مي‌گذشت، ولي نه از برگ‌هاي طلايي و قرمز خبري بود و نه از غروب‌هاي ارغواني و زيبا. ابرها سراسر آسمان را پوشانده و درختان لخت و بي برگ، شاخه‌هاي خشك و درهم پيچيده‌شان را به سوي آسمان دراز كرده بودند و پيش رويشان تا چشم كار مي‌كرد فقط زمين خشك و بي آب و علفي گسترده بود. خدمتكاران و قراولان ساكت و بي‌صدا بودند و عده‌اي هم از تاريكي شب استفاده مي‌كردند و پا به فرار مي‌گذاشتند، و به اين ترتيب، صف ملازمين آن‌ها هر روز كوتاه و كوتاه‌تر مي‌شد. اين سو و آن سو، اسكلت حيوانات به چشم مي‌خورد و بالاي سرشان پرنده‌هاي سياه و سنگيني با جيغ‌هاي گوشخراش و وحشتناك در پرواز بودند و در آسمان دور مي‌زدند.    

 

 

سرانجام وارد درختزار انبوه و پُرسايه‌اي شدند كه پرتوهاي ضعيف و بي رمق آفتاب به زحمت مي‌توانستند از ميان شاخه‌هاي انبوه و سر به آسمان كشيده‌ي آن، راهي براي خود باز كنند. بيشه‌اي كه به آن‌چه شاهزاده خانم از دوران كودكي‌اش به‌ياد داشت و يا پيش از اين در طول مسيرشان ديده بود، شباهتي نداشت، اين‌جا جنگلي وحشي و بكر بود با سطحي كاملاً پوشيده از ريشه‌هاي غول‌آساي درهم پيچيده‌ا‌ي كه راه بازكردن از ميانشان، قدرت و تواني فراوان مي‌خواست. تمام شب زوزه‌ي گرازهاي وحشي خوابش را آشفته مي‌كرد و فقط با سرزدن سپيده مي‌توانست چشم‌هايش را روي هم بگذارد. پيش از اين، شاهزاده و شاهزاده خانم شب‌هاي گرم و پُرستاره را در كنار هم و در چادرهاي ابريشميني كه خدمتكارها برپا كرده بودند، به صبح مي‌رساندند، حالا هم در كنار يكديگر بودند، اما قلب زيباي خفته علاوه بر عشق، از ترس هم لبريز بود و مي‌لرزيد.

        بي شك آن‌جا با جنگل‌هاي ديگر تفاوت داشت؛ زماني كه اصلاً انتظارش را نداشتي، زوزه‌ي حيوان وحشي ناشناخته‌اي فضاي هولناك بيشه را مي‌انباشت، پژواكش به شاخه‌هاي خشك درختان مي‌آويخت و بعد باد آن را مي‌تكاند و چندين برابرش مي‌كرد. شاهزاده خانم با خود فكر مي‌كرد: ”شايد اين جنگل جادو شده باشد.“ چون اغلب در ميان سرخس‌ها، گزنه‌ها و علف‌هاي بلند، در مسيرهاي باريك و گريزگاه‌هاي تنگ، موجودات پُر جنب و جوشي را مي‌ديد كه تا پيش از آن هرگز نديده بود؛ موجوداتي افسانه‌‌اي كه در كودكي، دايه‌اش از آن‌ها برايش قصه‌ها گفته بود. دو سه بار تصور كرد، توانسته صورت‌هاي كوچكشان را تشخيص دهد. صورتك‌هايي كه در همان نگاه اول به علت پليدي و شرارت آشكاري كه در آن‌ها موج مي‌زد، شيطاني به نظر مي‌رسيدند. آن‌ها خيلي سريع لابه‌لاي علف‌هاي بلند ناپديد مي‌شدند و زيباي خفته نمي‌توانست با اطمينان بگويد كه آن‌ها را ديده ‌يا فقط به خيالش آمده بودند، يا شايد، اصلاً نوعي حشره يا جانوراني كوچك يا حتي موجودات ريزي بودند كه زير خاك زندگي مي‌كردند.

        وقتي تصميم گرفت از شاهزاده درباره‌ي آن‌چه ديده بود سوال كند، دريافت كه او از وجود آن موجودات كوچك و ناشناس بي‌خبر است. او نه فقط نگراني و ترسي نداشت، بلكه بسيار آرام و آسوده بود.

        شاهزاده گفت:

        ـ حالا ديگر در قلمرو پدرم هستيم.

        و خوشحال به نظر مي‌رسيد.

        سرانجام به ناحيه‌ا‌ي چنان انبوه، درهم فشرده و تيره و تار رسيدند كه زيباي خفته حتي تصورش را هم نمي‌توانست بكند. درخت‌ها، ريشه‌ها و حتي سرخس‌هاي آن، چنان درهم تنيده بودند كه بيشتر به لانه‌اي غول‌پيكر شباهت داشت تا جنگل.

        با هراس و نگراني از شاهزاده آسول پرسيد:

        ـ قلمرو پادشاهي تو، اين‌جاست؟

        همسرش با مهرباني گفت:

        ـ قلمرو من تويي و من قلمرو پادشاهي تواَم.

        زيباي خفته بعد از اين جواب، ديگر نمي‌دانست چه بگويد، و افكارش به سمت موضوع‌هايي خوب و خوش كشيده شد.

        روز از پس روز، هر چه در جنگلي كه بي پايان به نظر مي‌رسيد پيش مي‌رفتند، اسب‌ها هراسان‌تر مي‌شدند و دَم به دَم، رَم مي‌كردند. ملازمين، از جمله قراولان و شكاربان‌ها هم پا به فرار مي‌گذاشتند. همراهان و نديمه‌هاي شاهزاده خانم كم شده و به كمتر از نصف رسيده بودند و ديگر حتي يكي از دختران هم در كنارش باقي نمانده بود. اما آن‌ها هم‌چون روزهاي اول ازدواجشان، سرمست از شور و نشاط دلدادگي، به‌يكديگر عشق مي‌ورزيدند و از حال مِهتر و شكاربان و قراول و ديگران غافل بودند و به اين فكر نبودند كه آن‌ها چرا ناپديد مي‌شوند و به كجا مي‌روند. 

     روزي، شاهزاده خانم كه حالا بازيگوشي‌هاي نوزادش را هم در شكم خود احساس مي‌كرد، پرسيد:

        ـ وقتي مرا با بوسه‌اي از خواب بيدار كردي، درخت‌ها و بوته‌ها به گل نشسته بودند، علف‌ها و حتي گزنه‌ها هم عطر خوشي در هوا مي‌پراكندند كه من هيچ‌گاه فراموششان نخواهم كرد . . . اما حالا چه اتفاقي افتاده است؟ چرا ديگر از آواز خوش توكاها، رقص گل‌ها و درخشش آفتاب اثري نيست؟

        شاهزاده گفت:

        ـ براي اين‌كه آن موقع بهار بود و حالا ديگر زمستان نزديك است . . . ولي بهار يا زمستان، براي ما چه اهميتي دارد؟

        يكديگر را در آغوش گرفتند، و هرچه پيرامونشان بود از پيش چشمشان ناپديد شد.

        اما همه چيز فقط در خيالشان ناپديد شده بود، نه در واقعيتي كه آن‌ها را در بر گرفته بود. آن‌ها گمان مي‌كردند كه نه سياهي و پليدي پنهان در پس هر برگ، و نه زوزه‌ي گرگ‌هاي كمين كرده در مسيرشان، هيچ يك واقعيت ندارند. البته طبيعي هم بود، چون هيچ يك از آن‌ها به سني كه مردم به آن دوران پختگي مي‌گويند، نرسيده بودند.

        با تمام اين‌ها، هرچه بيشتر در جنگل پيش مي‌رفتند، دل و جرأت شاهزاده خانم هم كمتر مي‌شد و خودش را بيشتر مي باخت، درست مانند حيوان كوچك ضعيف و ناتواني كه در اولين تله‌ي سرراهش، به دام افتاده باشد.

    

 

سرانجام يك روز، از جنگل خارج شدند و آخرين درختان را هم پشت سرگذاشتند.

        بر روي كوهي صخره‌اي، كه گرداگردش را مِه انبوهي پوشانده بود، تصوير مبهم قصري پديدار شد كه به نظر مي‌رسيد خودش هم پاره‌اي از همان مِه انبوه اما از بخار تيره‌تري شكل گرفته‌ بود و اطرافش را نمي‌شد تشخيص داد.

        شاهزاده خانم با دودلي پرسيد:

        ـ اين قصر توست؟...

        خُب، طبيعي است، وقتي صدسال را در خواب گذرانده باشي، هر چه ببيني كمي به نظرت عجيب بيايد.

        شاهزاده با خوشحالي فراواني كه نشاني از تيرگي و اندوه فضاي گرداگردشان در آن به چشم نمي‌خورد، گفت:

        ـ و همين طور قصر تو!

        هر چه بود، او همان‌جا به دنيا آمده و رشد كرده بود و هر گوشه‌ي آن نشاني از دوران كودكي‌اش داشت، و سپري كردن همه‌ي سال‌هاي زندگيش در آن‌جا باعث مي‌شد تا به عيب‌هاي محيطي كه در آن رشد كرده بود، كمتر توجه كند.

        شاهزاده خانم پرسيد:

        ـ عمارت سياه وحشت‌انگيزي كه به سمت آن مي‌رويم ، كجاست؟

        شاهزاده آسول چنان خوش و شادمان بود كه متوجه همه‌ي سوال او نشد و فقط گفت:

        ـ اين قصريست كه روزي، تو بانوي اول آن خواهي شد و ملكه‌ي من!

        دو دلداده گاهي اين چيزها را به هم مي‌گفتند، و اما نه بيشتر از اين. و كيست كه با شنيدن چنين جواب‌هاي مهرآميزي، مانند شاهزاده خانم دلش آرام نگيرد؟

        وقتي جلوي قصر رسيدند، زيباي خفته متوجه شد كه از خندق عميق گرداگرد باروي بلند قصر، مِه بسيار تيره و بوي لجن در فضا پراكنده مي‌شود و كف خندق پُر از گنداب و ريشه‌هاي كلُفت و پوسيده‌اي است كه لابه‌لاي آن جانوران عجيب و غريبي مي‌لولند. اما بس كه در آن سفر طولاني، چيزهاي عجيب ديده بود، ديگر باورش شده بود كه در طول خواب صدساله‌اش، اتفاقات عجيب فراواني رُخ داده‌اند كه از آن‌ها بي خبر مانده است. پس لب از لب باز نكرد، و با خود فكر كرد از روزي كه آن دوك نخ‌ريسي زهرآگين و شوم در دستش فرو رفته بود، دنيا زير و رو شده است.

        از پُلِ معلق روي خندق عبوركردند، در همين موقع زنجيرهاي بالابرنده‌ي دروازه‌ي قصر به صدا درآمد و دو جارچي كه لباس‌هاي سبز لجني به تن داشتند، خبر ورودشان را جار زدند. او به سختي مي‌توانست چيزي را از ميان بخار غليظي كه از خندق بلند مي‌شد، تشخيص دهد، اما اگر مي‌توانست، مي‌ديد كه دو لاشخور عظيم‌الجثه‌ كه بالاي سرشان و برفراز برج‌هاي قصر، دايره‌وار در پرواز بودند و زيرنظرشان داشتند، كمي بعد پايين آمدند و پشت برج و باروهاي قصر ناپديد شدند.

        شاهزاده خانم از دالان ورودي قلعه و ميدان مشق سربازان گذشت و به پلكان سنگي پهن و كوتاهي رسيد كه به برج اصلي قصر راه مي‌بُرد. او انتظار داشت كسي به پيشوازش بيايد و ورودش را خيرمقدم بگويد. به‌ياد دايه‌اش افتاد كه هر وقت دلش از ديگران مي‌گرفت، به او مي‌گفت: ”نبايد به ظواهر دل خوش كرد.“ اما دايه‌ها، مادرها و خاله‌هاي پير هم مثل هركس ديگري گاهي دلشان از اين برخوردها مي‌گيرد.

        صف ملازمين كه حالا تعدادشان بسيار كم شده بود، پاي پلكان متوقف شد، پلكاني پهن از سنگ‌هايي تيره رنگ و پوشيده از لجن. انگار كسي به فكر تميزكردن آن نبود، چون در گوشه و كنارش علف‌هاي هرز روييده و برگ‌هاي پوسيده در هر سويش پراكنده بود. شاهزاده خانم دريافت كه بهار مدت‌هاست در آن‌جا مرده و او خيلي دير متوجه اين موضوع شده بود.

        اما در آن‌جا، نه فقط بهار بلكه تابستان هم با چادري افراشته از ابريشم سرخ آفتاب در آسمان، ميزهاي گسترده‌ي زير درختان بادام و پوشيده با روميزي‌هاي ظريفِ كتان و جام‌هاي نقره‌اي، و نيز پاييز دلپذير كه از هر درختي، چراغي نورافشان مي‌ساخت و ترانه‌ي چشمه‌ها، جويبارها و رودها را آهنگي ديگر مي‌زد، همه و همه  مرده بودند. گل‌ها، سنبله‌هاي طلايي گندم و ميوه‌هاي خوشرنگ و درخشان درختان از ميان رفته بود و اينك فقط زمستان و باد سوزناك و آن دو ايستاده در برابر پلكان پهن برجا مانده بودند.

        لولاهاي در بزرگ برج اصلي قصر به صدا در آمد و هر دو لنگه‌ي آن آهسته باز شد. همان موقع كمي آن طرف‌تر، گله‌اي گرگ شروع به زوزه كشيدن كردند. بر آستانه‌ي در و ميان نور مشعل‌ها، شبحي بلند بالا و باريك و البته شكوهمند جلوه‌گر شد.

        شاهزاده خانم تقريباً بلافاصله دريافت كه او بايد مادر شوهرش، ملكه مادر باشد كه نامش سِلبا١ بود. اما موفق نشد چهره‌ي او را كه تيره‌گي غروب آن را در خود پوشانده بود، ببيند و تنها نوري كه وجود داشت، نور سرخ و لرزاني بود كه بر پُشت وي مي‌تابيد. شاهزاده خانم همان‌طور كه در كودكي به او آموزش داده بودند، با احترام تعظيم كرد. اما در همان لحظه، شاهزاده بازويش را دور كمر او حلقه كرد تا در بالا رفتن از پله‌ها كمكش كند. به نظر مي‌آمد كه شاهزاده نه فقط كوچك‌ترين نگراني و هراسي به دل نداشت، بلكه بسيار سرخوش و شادمان هم بود. او در حالي كه شاهزاده خانم را نزد مادرش مي برد، گفت:

        ـ تشريفات را كنار بگذار! اين هم مادرم كه از حالا به بعد مادر تو هم هست. او را خيلي راحت و خودماني و به دور از هر تشريفات و احترام‌هاي ظاهري در آغوش بگير.

        در اين هنگام شاهزاده خانم در قلب خود چيزي شبيه لرزشي خفيف احساس كرد، مثل نسيم سردي كه در پايان تابستان ناغافل مي‌وزد و وادارمان مي‌كند تا خودمان را بپوشانيم. اما شاهزاده او را به آغوش مادرش هُل داده بود، و او يك دم احساس كرد كه ميان بازوهايي نيرومند و سخت مانند زنجيري آهني، فشرده مي‌شود.   

        سپس براي اولين بار صداي ملكه مادر را شنيد كه خوشامد كوتاهي به او گفت. صدايي بَم و تا اندازه‌اي كُلفت، كه هرچند در فضاي باز ايستاده بودند، به نظر مي‌رسيد از ته غار بيرون مي‌آمد و در فضا مي‌پيچيد و حرف « س » را چنان مي‌كشيد كه انگار سوت مي‌زد.

        كمي بعد، زير نور مشعل‌ها و شعله‌ي شومينه‌ي تالاري كه در آن شام مي‌خوردند و ملكه مادر به آن‌جا نام غذاخوري داده بود، زيباي خفته توانست صورت تكيده، پُر چين و چُروك و رنگ پريده‌ي او را زير تاج گيسويي انبوه ـ موهايي چنان پُرپشت كه از زير كلاه لبه‌دار پُر زرق و برقي كه بر سر داشت، بيرون ريخته بود ـ و يك‌دست سياه، كه به موي دختري بيست ساله شبيه بود، ببيند.

        او چشمان درشت ماهي شكلي داشت و دور چشم‌هايش چنان سياه بود كه انگار با روغن دوده سياهش كرده بودند. مردمك چشم‌هايش هم خيلي درشت و درخشان بود و اگر مي‌توانستي نگاهشان كني، رنگي متغير و توصيف نشدني داشتند. چشم‌ها زير سايه‌ي پلك‌ها، سياه به نظر مي‌آمـدند ولي زير نور مشعل‌ها ـ خيلي بعد دريافت كه آفتاب به آن‌ها راه ندارد ــ مانند دو گلوله‌ي زاج درخششي فسفري داشتند. دست‌هايي بلند، با انگشتاني باريك و كشيده و پوستي چنان نازك داشت كه مي‌توانستي رگ‌هايش را ببيني. شاهزاده خانم با ديدن رگ‌هاي دست او، به‌يادِ نهرهايي افتاد كه در كودكي يا در طول راه دراز رسيدن به آن‌جا ديده بود. بر سر انگشتان باريكش، ناخن‌هايي سالم و بسيار تميز داشت كه از بلندي زياد خَم شده بود؛ درست شبيه چنگك‌هاي خرچنگ. كم‌كم فهميد كه ملكه‌ي مادر سبزيخوار است، ولي از نوشيدن نوشابه‌ها پرهيز كه نمي‌كرد هيچ، برعكس در زمان زيادي كه در آن قصر صرف خوردن هر وعده غذا مي‌شد، پشت سر هم جامش  را پُر و خالي مي‌كرد. شاهزاده خانم در آن چشم‌ها، شعله‌اي نيمه پنهان يافت كه مي‌توانست هر چه را كه به آن خيره مي‌شدند، به آتش بكشد.

        اما پادشاه، پدر شاهزاده آسول و همسر ملكه سلبا را هم بايد در سرزميني دوردست، در حالي كه  سرگرم يكي ديگر از جنگ‌هاي دنباله‌دارش بود، مي‌يافتي. او حتي از ماجراي عاشق شدن و ازدواج پسرش هم خبري نداشت.

        شاهزاده خانم شك داشت كه پادشاه از دور بودن از قصر و سرزمينش و سرگرم بودن در جنگ‌هاي هميشگي لذت ببرد؛ او با رعيت‌هاي ياغي و كُنت‌هاي سركِش مي‌جنگيد، يا به كشورهاي همسايه لشكر مي‌كشيد و خلاصه به هر بهانه‌اي قدرت نمايي مي‌كرد.

 

 

روزها و ماه‌ها سپري شد. شاهزاده آسول و زيباي خفته هنوز هم در حال و هواي خوش دوران ماه عسل طولاني‌شان بودند، و از طرفي ملكه مادر هم به هيچ عنوان در زندگي آن‌ها دخالت نمي‌كرد و به اين ترتيب، همگي خوشبخت به نظر مي‌رسيدند.

        هر چند وقت يك‌بار، شاهزاده خانم مادر شوهرش را در باغچه‌اي كه برج بزرگ محل زندگي‌شان را دربر گرفته ‌بود، در حال گشت‌زني مي‌ديد. او خيلي خشن و جدي براي بررسي دقيق چيزي كه شاهزاده خانم نمي‌توانست از آن سردرآورد، اين‌جا و آن‌جا توقف مي‌كرد. يكي دو بار شاهزاده خانم متوجه شد او به غلام بچه‌اش، كه بيشتر شبيه كوتوله‌ها بود تا يك پسربچه، دستور مي‌داد پرنده‌اي را بگيرد و به او بدهد. اما پرنده در دستان ملكه مادر غيب مي‌شد، درست مثل اين‌كه بخار شود و به هوا برود. شاهزاده خانم فكر مي‌كرد كه از آن‌ها بايد در قفسي نگهداري كند، چون نه آن‌ها را مي‌كشت و نه دستور كشتن آن‌ها را مي‌داد. با اين حال او هرگز در هيچ گوشه‌اي از قصر، نه قفسي ديد و نه پرنده‌اي، خواه بزرگ و خواه كوچك.

        شايد هم آن‌ها را تعليم مي‌داد و رهايشان مي‌كرد تا در اتاق‌هايش پرواز كنند، همان كاري كه  سال‌ها پيش دايه‌اش با يك جفت مرغ عشق سرخ و آبي كرده بود. همين خاطرات بودند كه به قلبش آرامش مي‌دادند و با خود مي‌گفت: ”مطمئناً ملكه هم زن خوب و مهرباني است، ولي چون پادشاه هيچ وقت در قصر نيست و همواره سرگرم جنگ با اين و آن است، ملكه هميشه اخمو و ناراحت است، من هم اگر به جاي او بودم، همين طور مي‌شدم.“و ديگر زياد به او فكر نمي‌كرد، همان‌طور كه او هم به فكر آن دو نبود.

        بعضي از شب‌ها، به‌ويژه اوايل ورودشان، هر سه باهم غذا مي‌خوردند. در همان زمان، شاهزاده خانم متوجه شد ملكه با ديدن غذاهايي كه با پرنده‌ها يا گوشت شكار ـ چون شاهزاده همان قدر كه پدرش به جنگ علاقه‌مند بود، شيفته‌ي شكار بود ـ درست شده بود يا حتي پيراشكي‌هايي كه لايشان گوشت خرگوش، گراز وحشي، آهو يا هر حيوان خوردني ديگري گذاشته شده بود، از شدت خشم چنان رنگش را مي‌باخت كه جمجمه‌اش از زير پوست سرش بيرون مي‌زد. شاهزاده خانم با ديدن آن صحنه‌ها، هم اشتهايش را از دست مي‌داد، و هم به اين فكر فرو مي‌رفت كه چرا بايد مادر شوهرش با ديدن اين چيزهاي عادي، تا آن اندازه خشمگين شود. پس به خدمتكاران امر كرد هر وقت ملكه سر ميز حاضر است، از آن‌ها فقط با غذاهاي تهيه شده از سبزيجات و گياهان پذيرايي كنند. كمي بعد ملكه مادر رسماً اعلام كرد كه آن‌ها را از افتخار حضورش در سر ميز شام محروم كرده است. 

        مدتي بعد، شاهزاده خانم دختري به زيبايي سپيده دم به دنيا آورد و شايد به همين علت هم، او را با نام آئورورا١ غسل تعميد دادند. چون رويدادهاي شوم و ناگوار مراسم غسل تعميد شاهزاده خانم را به‌ياد داشتند، توافق كردند تا مراسم غسل تعميد و نامگذاري دخترشان در جمعي كاملاً خصوصي و بدون دعوت از پريان، پيشگويان و طالع بينان برگزار شود. از طرفي، آن‌ها با هيچ پري يا كساني از اين دست آشنايي نداشتند تا دعوتش كنند. در آن تنهايي و بي كسي، حتي حضور مردي از طبقه‌ي پايين و كم ارزش براي عرض شادباش عجيب بود، مگر اين‌كه پادشاه براي حفظ آبرويش، او را اجير كرده تا با شركت در آن مراسم، از او تعريف كند.

        آئوروراي كوچولو رشد مي‌كرد و روز به روز مثل مادرش زيبا و مانند پدرش دوست داشتني‌ مي‌شد. پيش از اولين سالگرد تولدش، زيباي خفته دوباره باردار شد. به اين ترتيب، پس از گذراندن دوران سخت بارداري، شاهزاده خانم كودكي ديگر و اين بار يك پسر به دنيا آورد، پسري بسيار زيبا و حتي مي‌توان گفت زيباتر از خواهرش، كه نامش را ديا٢ نهادند.

    

 

وقتي ديا سه سال داشت، در صبحي روشن كه آفتاب گندمزارها را رنگي از طلا زده بود، ديده‌بان قصر از برج نگهباني به بيرون سَرَك كشيد و با همه‌ي نفسي كه در سينه داشت، در شيپور بلندش دَميد.

        سربازان و نوكران مستقر در قصر كساني بودند كه پادشاه ‌يا به دليل سن و سالي كه از آن‌ها گذشته بود و يا نداشتن توان و مهارت لازم براي حمل سلاح و ناتواني از جنگيدن، همراه خود نبرده بودشان. شاه مي‌دانست كه هيچ كس به قصر و سرزمين‌هايش حمله نمي‌كند. ـ دليل اين مسئله را بعداً متوجه مي‌شويد. ـ  اما به هر حال، آن سربازان مرداني بي‌كاره و تن‌پرور بودند كه ‌يا در حال چُرت زدن و يا سرگرم لاف‌زني و بازي‌هاي احمقانه بودند. 

        اما بانگ شيپور ديده‌بان، آن‌ها را ناگهان به خود آورده بود و همه تلاش مي‌كردند، هر جور شده با همان سر و وضع نامناسب، تحت امر فرمانده‌شان به خط شوند. فرمانده‌ي آن‌ها چنان پير بود كه سه نفر بايد او را روي اسب مي‌نشاندند و چند نفر هم او را روي زين نگه مي‌داشتند. هرچند نداشتن تعادل او بيشتر به علت نوشيدن نوشابه‌هاي ملكه بود تا سن و سال زياد.

        آن‌ها كه اصلاً به اين چيزها عادت نداشتند، چنان دستپاچه شده بودند كه پيش از آن‌كه بدانند چه كسي به قصر نزديك مي‌شود، هرج و مرج همه جا را فراگرفته بود. او كسي بود كه همراه با لشكري عظيم، در ميان گرد و غبار فراوان و بازتاب آفتاب بي‌رمقي كه از ميان گرد و خاك به كلاه‌خودها و سلاح‌هاي سربازان مي‌تابيد، به قصر نزديك مي‌شد.

        ديري نگذشت كه موضوع روشن شد. آن‌چه لشكري عظيم و سر تا پا مسلح به نظر مي‌رسيد، چيزي نبود جز قشوني از هم پاشيده و شكست خورده، كه در ميان آن كسي را پيدا نمي‌كردي كه سري باندپيچي ‌شده ‌يا دستي شكسته و آويزان از گردن، نداشته باشد. عده‌اي هم با تكيه بر چوب زيربغل راه مي‌رفتند و بعضي هم بدنشان چنان كوفته و كبود بود كه انگار از زير سُم اسب‌هاي وحشي بيرونشان كشيده بودند. ولي از همه بدتر اين بود كه پادشاه با پيكري درهم شكسته، سرتا پا مجروح و پوستي به استخوان چسبيده و صورتي به سفيدي گچ كه اُميدي به زنده ماندنش نمي‌رفت، افتاده بر پشت گاري‌اي كه چند يابوي مردني به زور آن را مي‌كشيدند، پيشاپيش لشكر به چشم مي‌خورد.

        وقتي او را به اتاق خوابش منتقل كردند، شاهزاده و شاهزاده خانم با اندوهي بسيار گريه مي‌كردند. پادشاه، هرچند به سختي آسيب ديده بود، ولي مردي مهربان به نظر مي‌آمد كه هنوز هم شوخ طبعي‌اش را حفظ كرده بود. اما نه از حال ملكه چيزي پرسيد و نه ملكه به پيشواز او آمد و بر بالينش حاضر شد.

   

 

روز بعد، پس از آن‌كه پزشك مخصوص براي درمان پادشاه چند زالو به بدنش انداخت ـ كاري كه به نظر مي‌رسيد وضعيت او را بدتر هم كرده بود ـ پادشاه پسرش را نزد خود خواند و با صدايي ضعيف كه البته به خوبي شنيده مي‌شد، به او گفت:

        ـ پسرم، خيلي خوشنودم از اين‌كه تو با شاهزاده خانمي با اصل و نسب . . . هرچند فقير ازدواج كرده‌اي، چون پس از گذشت صد سالي كه در خواب بوده، امروز كشورش بسيار فقير است. اما او بسيار زيباست و برايت فرزنداني سالم، قوي و زيبا به دنيا آورده است.

        پادشاه به اين بخش از سخنراني‌اش كه رسيد، مكثي كرد، چون نيرويش تحليل رفته بود. اما به هر ترتيبي بود، باز به صحبتش ادامه داد:

        ـ تو پسر من هستي، و هر گاه بميرم ـ و اين اتفاقي‌ست كه هر لحظه ممكن است بيافتد ـ تو پادشاه اين سرزمين خواهي شد. بنا بر اين، به تو دستور مي‌دهم تا جنگي كه من آن را ناتمام گذاشته‌ام، ادامه دهي ...! و دشمن من سوسوگرينو١ را نابود كني! تا زماني كه موفق به اين كار نشده‌اي، حق نداري برگردي و تاج پادشاهي را بر سر بگذاري و بدان كه در غير اين صورت، نفرين من نه فقط گريبانگير تو خواهد شد، بلكه گريبان فرزندان تو، و فرزندانِ فرزندانِ تو، و فرزندانِ...!

        و وقتي به نبيره‌هايش رسيد، صدا و قلبش خاموش شدند، و پادشاه هم مانند همه‌ي انسان‌ها كه روزي مي‌ميرند، از دنيا رفت.

        پادشاه در گورستان قصر، در حياط پشت صومعه و فقط در حضور رئيس راهبان و چهار راهب به علاوه‌ي آشپز و چند باغبان كه از باغ صومعه نگهداري مي‌كردند، به خاك سپرده شد. زيباي خفته از خودش مي‌پرسيد: ”چرا مردم كمي ‌اين‌جا حضور دارند؟“، ولي بعد با خودش گفت:”در اين صد سال، حتماً رسم زمانه عوض شده ...“.         

        همان‌طور كه گفته شد، پادشاه را به خاك سپردند و حالا شاهزاده‌ي جوان اگر خواهان بر سر گذاشتن تاج پادشاهي بود بايد دستورات پدرش را مو به مو انجام مي‌داد. و صد البته كه مي‌خواست و چه كسي هست كه خواهان پادشاهي نباشد؟ به‌خصوص او كه كاري بهتر از آن نداشت.

 

 

باران فراواني مي‌باريد، و برگ‌هاي درختان مي‌ريختند. شاهزاده با بي‌ميلي تدارك جنگي را مي‌ديد كه نه دليلش را مي‌دانست و نه مردمي ‌را كه بايد با ايشان بجنگد، مي‌شناخت. جنگل‌ها آتش سرخ و طلايي پاييزي‌شان را به سرماي سخت و بركه‌هاي يخ‌زده سپردند كه خبر از زمستان مي‌داد. و زماني كه فصل آب شدن يخ‌ها رسيد، با اصرار ملكه سلبا كه دَم به دَم قول او به پدرش را يادآوري مي‌كرد، شاهزاده آسول با زيباي خفته، فرزندانش و نيز مادر خود (كه البته، خيلي هم ناراحت و گريان به نظر نمي‌رسيد! هرچند روشن است كه ‌يك ملكه نبايد در ميان مردم گريه كند) وداع كرد.

        شاهزاده با بي‌ميلي و قلبي سرشار اندوه، عده‌اي را از اين‌جا و آن‌جا گرد آورده و قشوني كم و بيش عظيم تشكيل داده بود. البته شاهزاده آسول حق داشت كه ناراحت باشد، وقتي همسري مانند زيباي خفته داشته باشي و تنها كار تو شكار، بازي شطرنج، گردش و تفريح در بوستان باشد، هر يك از ما هم اگر به جاي او بوديم از وضعيت پيش آمده، دلِ خوشي نداشتيم. به هر حال، شاهزاده در غروبي غم گرفته و نقره فام، بي آن‌كه كوچك‌ترين تصوري از جنگ، تنفر و يا جاه طلبي در ذهن داشته باشد، همراه مردانش به سمت ميدان جنگي حركت كرد كه در آن سربازان سوسوگرينو، كسي كه تا آن زمان حتي تصوير نقاشي شده‌اش را هم نديده بود، سنگر گرفته بودند.

 

 

فرداي روزي كه پسرش به سوي ميدان جنگ رفت، ملكه مادر كه تا آن زمان در انزوا زندگي مي‌كرد، بر خلاف انتظار همه، با شكوه و جلالي خاص از خلوت خود بيرون آمد.

        سپس شاهزاده خانم را همراه فرزندانش، به اقامتگاهش فرا خواند.

        وقتي نزدش آمدند، گفت:

        ـ دختر عزيزم، اين قصر براي موجودي به زيبايي و شادابي تو و نيز براي نوه‌هايي اين چنين سرشار از زندگي و شادماني خيلي تيره و غم افزاست. پس تا بازگشت پسرم، به‌ييلاقي زيبا نقل مكان مي‌كنيم كه در آن خانه‌اي بزرگ و باغي پُر از گل و سبزه و پرندگان زيبا دارم. آن‌جا تو و بچه‌ها از طبيعت پاك و زيبا بهره‌مند مي‌شويد و تا هنگام بازگشت پسرم كه پادشاه دوست داشتني ما خواهد شد، به خوشي در كنار هم زندگي مي‌كنيم.

        او خيلي خوشحال به نظر مي‌رسيد، و زيباي خفته براي اولين بار توانست خنده‌ي او را ببيند. ولي آن خنده به جاي اين‌كه خوشحالش كند، او را سخت ترساند، چون در ميان خنده‌ي ملكه مادر، ناگهان از دو طرف دهانش دو دندان نيش بلند و سفيد نمايان و لحظه‌اي بعد به همان سرعت ناپديد شدند.

        ملكه مادر به نرمي و يكي پس از ديگري، گونه‌هاي سيب‌گون نوه‌هايش را نوازش كرد و با ظرافتِ تمام، انگشت اشاره‌اش را به روي چانه‌ي شاهزاده خانم كشيد و در حالي‌كه ناخُن بلند، براق و بسيار تميزش جرقه مي‌پراكند، گفت:

        ـ‌ اين صورت‌هاي كوچك خيلي رنگ‌ پريده‌اند، خيلي. آن‌جا كه شما را مي‌برم، گل سرخ روي گونه‌‌هايتان شكوفه زده و سراسر بدن لطيف‌تان را خواهد پوشاند، و گوشتِ شما . . .

        و در اين‌جا ساكت شد، چون صدايش كلُفت و گرفته شده بود، درست مانند صداي كسي كه در برابر يك نان شيريني مُربايي لذيذ، به حرص و طمع افتاده باشد.

        شاهزاده خانم به جاي نرمي نوازش آن انگشت بر چانه‌اش احساس مي‌كرد كه مارمولك زشتي روي صورتش حركت مي‌كند، و هر چند مي‌دانست كه مادر شوهرش آن حرف‌ها را از سر خودنمايي مي‌زند، ولي به روي خودش نياورد.

        روز بعد، هنگامي‌كه شاهزاده خانم بيدار شد، همه در تدارك جمع‌آوري وسايل سفر بودند و به نظر مي‌رسيد كه در تمام قصر از برج ديدباني گرفته تا سياهچال‌ها همه به جنب و جوش افتاده بودند. با اين وجود، چيزي در آن هنگامه و غوغا توجه شاهزاده خانم را به خود جلب كرد: هيچ يك از خدمتكاران مورد اعتماد او در هيچ جاي قصر ديده نمي‌شدند. به جاي آن‌ها، عده‌ي زيادي ناشناس، كه حتي يكي از آن‌ها را هم نمي‌شناخت، با عجله از اين سو به آن سو در حركت بودند.

        به محض اين‌كه توانست خودش را به مادر شوهرش برساند، گفت:

        ـ خانم! ـ برايش خيلي دشوار بود، كسي را كه از او كوچك‌ترين مهر و محبتي به‌ياد نداشت، مادر خطاب كند ـ خدمتكارانم كه اين همه سال مرا همراهي كرده بودند، كجا هستند...؟

        ملكه مادر پاسخ داد:

        ـ دخترم، فكر نمي‌كني آن‌ها بعد از صد سال و اندي ، سزاوار چند روز استراحت باشند؟ نگران نباش، ترتيبي داده‌ام كه هر تعداد خدمتكار كه لازم داريم، همراهمان باشند و به ما خدمت كنند. آن‌جا كه مي‌رويم سكوت و آرامش فوق العاده‌اي حكم‌فرماست. فقط زماني كه سنجاب‌ها فندق مي‌شكنند، يا وقتي حلزون‌ها از روي برگ‌ها مي‌گذرند، سكوتي كه ما را دربرگرفته، خواهد شكست. ما از تنهايي زيبا و عميقي چون آرامش جنگل‌هاي اطرافمان، بهره‌مند مي‌شويم.

        شاهزاده ابتدا احساس كرد كه دلش لرزيد، ولي بعد همان‌طور كه ملكه صحبت مي‌كرد، تحت تأثير صداي او و به ‌ويژه خنده‌اش قرار گرفت و آرام شد. اين دومين بار بود كه خنده‌ي ملكه مادر را مي‌ديد. و وقتي آن دندان‌هاي نيش بلند، سفيد و بسيار درخشنده كه همانند دند‌ان‌هاي بلند گرازي وحشي بود، از دهان ‌آن وجود انساني بيرون زد، هراسي بسيار او را مجبور به سكوت كرد.

        سپس، لبخند ملكه مادر به همان سرعتي كه بر لب‌هايش نقش بسته بود، ناپديد شد. وقتي زيباي خفته به اقامتگاه‌شان بازگشت، فقط به آن لبخند و آن حرف‌ها فكر مي‌كرد كه مي‌توانست براي او كورسوي اميدي در ميان توفاني تابستاني باشد.

 

 

هرچند ملكه مادر ادعا مي‌كرد جايي كه تصميم داشت آن‌ها را ببرد ”زياد دور نيست“، با اين حال سه روز بود در ميان جاده‌اي كه از دهكده‌ها و بيشه‌هايي خشكيده مي‌گذشت، راه مي‌پيمودند.

        در اين سفر فقط محافظان شخصي ملكه سلبا ــ اين اولين بار بود كه شاهزاده خانم آن‌ها را مي‌ديد ـ ميرشكار مخصوص و پيردختري گُنگ كه ملكه او را به عنوان نديمه‌ي مخصوص شاهزاده خانم برگزيده بود، آن‌ها را همراهي مي‌كردند. فقط از نگاه موشكافانه، درخشان و چشم‌هاي درشت جغد مانند پيردختر مي‌شد فهميد كه او زنده است. آدم بدي به نظر نمي‌آمد، ولي شاهزاده خانم خيلي زود پي بُرد كه نمي‌تواند با او درد دل كند، و جز كمك كردن در پوشيدن لباس، آماده كردن حمام و برآوردن نيازهاي ابتدايي، كار بيشتري از او برنمي‌آمد؛ چون نه مي‌شنيد و نه مي‌توانست حرف بزند. همين موضوع بي‌قراري و نگراني زيباي خفته را بيشتر كرد، چون حالا تك و تنها با بچه‌هايي كه هنوز خيلي كوچك بودند، در دست‌هاي مادر شوهرش اسير مي‌شد. هرچند دليل زيادي براي اعتماد نكردن به ملكه مادر نداشت، اما روز به روز نگراني بيشتري قلبش را مي‌انباشت و خود هم نمي‌دانست براي چه...؟

        روز چهارم سفرشان، پس از عبور از بيشه‌اي هرچند انبوه و تاريك ولي بسيار زيبا، كه تا آن زمان نظيرش را نديده بود، پيش رويش با تصويري واضح از  بزرگ‌ترين عمارتي كه مي‌توانست تصورش را بكند، رو به رو شد. عمارتي چهار طبقه، با سقفي پوشيده از ورقه‌هاي نازك سنگي سياه و پنجره‌هاي شيرواني‌داري به رنگ آبي تيره و چندين دودكش شومينه كه از سقف آن بيرون زده بود. شاهزاده خانم از ديدن آن عمارت بزرگ و زيبا مبهوت شده بود، چرا كه در دوره‌ي او ساختمان‌هايي مثل اين وجود نداشت.

        پنج تا از دودكش‌هاي شومينه‌ها دود مي‌كردند، و باغ بسيار بزرگي عمارت را در برگرفته بود. هر چند، وقتي كه شاهزاده خانم توانست از ميان آن عبور كند، فهميد كه از آن بسيار بد نگهداري كرده‌اند بودند و زمين آن پُر از علف‌هاي هرز بود.

        به هر سو كه نگاه مي‌كرد، فقط كوه‌هاي سر به فلك كشيده‌ي دوردست و جنگل‌هاي تيره و انبوه خودنمايي مي‌كردند. جنگل‌هايي چنان انبوه و متراكم، كه مطمئناً نور خورشيد به سختي مي‌توانست از ميان شاخه‌هاي درختان آن‌ها عبور كند.

 

 

وقتي ملكه مادر از كالسكه‌اش پياده شد، شاهزاده خانم با تعجب ديد كه صفي از ملازمين بسيار عجيب، كه تا آن روز هيچ‌گاه آن‌ها را همراه او نديده بود، او را در طول سفر همراهي كرده بودند. اين‌ها نه آن كوتوله‌ها بودند و نه آن پيشخدمت‌هاي كم سن وسال، بلكه موجوداتي بودند با قد و قواره‌اي به زحمت دو سه وجب، پاهايي كوتاه و كله‌هايي بزرگ و بدون گردن كه به سادگي سرشان را پيچ و تاب مي‌دادند. هر يك از آن‌ها او را به ‌ياد يكي از صيفي‌جات ـ هندوانه، خربزه، طالبي، كدو تنبل و... ـ مي‌انداخت، با اين تفاوت كه آن‌ها مي‌توانستند حركت كنند. در چهره‌هاي كوچك رنگ پريده‌شان، چشم‌هاي ريز سياهي به درخشندگي پولك‌هاي شيشه‌اي لباس ملكه مادر، مي‌درخشيد. وقتي كه با پليدي تمام خنده‌هاي نازكشان را سر مي‌دادند، ترسي عميق به جان همه مي‌افتاد و دنيا به لرزه در مي‌آمد، دنيايي كه از پانزده سالگي با رفتن به خوابي صد ساله، فرصت زندگي كردن در آن را پيدا نكرده بود و براي همين فكر كرد: ”بعد از خواب صد ساله‌ي من، چه چيزها كه در اين دنيا عوض نشده است“ و بعد به خودش گفت: ”ساكت باش و ناداني‌ات را آشكار نكن.“

        آن موجودات عجيب، صداهاي ‌ترسناكي در مي‌آوردند كه شبيه زوزه‌ي سوز زمستان در گذر از شكاف‌هاي خان‌هاي قديمي بود.

        اما آن‌چه به نظر شاهزاده خانم معصوم و از همه جا بي‌خبر غِژغِژ برخورد باد با در و تخته‌هاي عمارتي قديمي مي‌رسيد، در واقع زباني بود كه فقط ملكه مادر مي‌فهميد. او با شنيدن آن صداها، چنان شادمانه و بي پروا مي‌خنديد كه شاهزاده خانم هرگز او را آن‌قدر خوشحال نديده بود. زماني كه آفتاب به سرخي مي‌گراييد و مي‌رفت تا در پشت كوه‌ها پنهان شود، ناگهان براي چند لحظه دندان‌هاي نيش ملكه مادر، به سرخي خون بيرون زدند.

        اما داخل آن عمارت عبوس و دلگير، بسيار آرامش‌بخش و دلچسب بود و خيلي به دل زيباي خفته نشست و در نظرش زيبا آمد. به ديوارهاي آن تابلوهايي كه صحنه‌هاي شكار را نمايش مي‌دادند، آويزان و در سرسراي بزرگ آن قالي‌هاي زيادي پهن بود و در شومينه‌‌اش آتش فروزاني مي‌سوخت كه آن‌جا را گرم مي‌كرد و مشعل‌هايي بزرگ نور طلايي‌‌شان را در همه جاي آن مي‌پراكندند.

        ميز درازي با روميزي كتان انتظارشان را مي‌كشيد كه به جاي غذاهاي ساده‌ي راه، با ظرف‌هاي بزرگي از غذاهاي گرم و خورشت‌هاي عالي تزيين شده و بوي دلپذيرشان فضا را انباشته بود. دو نفر از خدمتكارهاي غريبي كه ملكه مادر را همراهي مي‌كردند، آبي خوشبو را در جام و كاسه‌اي نقره‌اي براي شستن دست به آن‌ها تعارف ‌كردند و پس از آن با دستمال‌هاي كتان برودري دوزي شده‌اي ظريف و زيبا، دست‌هايشان را به نرمي‌خشك كردند. دل شاهزاده خانم كمي آرام گرفته بود، چرا كه آن‌چه مي‌ديد، به كلي با آن قصر شوم و دلگيري كه پشت سر گذاشته بودند، تفاوت داشت. اينك براي اولين بار، پس از آن‌كه شاهزاده تنهايش گذاشته بود، لبخند بر لبانش نقش مي‌بست.

        اما هنوز ناشناخته‌هاي زيادي در انتظارش بود.

 

 

 



1.Azul؛ در زبان اسپانيايي به معناي رنگ آبي است.

 1. Los silfos؛ موجوداتي افسانه‌اي كه به شكل توده‌اي از بخار سفيدرنگ در آسمان معلق‌اند.

2. Los elfos؛ روح‌هايي كه در افسانه‌هاي اسكانديناوي در غارها، جنگل‌ها و... زندگي مي‌كنند.

1. Selva؛ در زبان اسپانيايي به معناي جنگل است.

1. Aurora؛ در زبان اسپانيايي به معناي سپيده‌ است.

2. Día؛ در زبان اسپانيايي به معناي روز است.

1. Zozogrino